برای مسابقه انشای ایرون

 

ناهار با آیدا

فیروزه خطیبی



بهار و بخشی از تابستان سال ۱۳۵۳ را با دوستی در شهر میلان گزراندم که در آن زمان مشغول تحصیل در رشته آهنگسازی در کنسرواتوار "جوزپه وردی" بود. در آن روزها من منتظر ویزای انگلستان بودم و روزهایم به تنبلی و کتابخوانی، گوش دادن به صدای تمرین پیانوی دوستم و شنیدن صدای بازی بچه ها توی حیات خلوت پشت ساختمان می گذشت. شب ها به سینما می رفتیم. پیتزای تنورپز می خوردیم. من موهایم را در یکی از سالن های شهر به شکل "ماریا اشنایدر" در فیلم "آخرین تانگو درپاریس" که تازه با شرکت مارلون براندو اکران شده و خیلی سروصدا کرده بود درآورده بودم و چند دست بلوز و شلوار ابریشمی مد روز ایتالیایی خریده بودم و درعالم نوجوانی سرخوش بودم.

یکی از همین روزها، دوستم خبر داد که برادرزاده "فدریکو فلینی"، یکی از همکلاس های او که در از آوازخوانان تالار "لا اسکالای" میلان بود از ما دعوت کرده که روز یکشنبه به خانه مادربزرگش در یکی از دهکده های کوهستانی اطراف "ریمینی" برویم. من که همان چند وقت پیش فیلم "ساتریکون" فلینی را در یکی از سینماهای تهران تماشا کرده بودم و با فیلم های "زندگی شیرین" و "هشت و نیم" مثل هر عاشق سینمایی، شیفته او شده بودم سر از پا نشناخته از جایم پریدم و از خوشحالی چندین بار فریاد کشیدم و از ماجراجویی که در پیش داشتیم بی نهایت شوق زده شدم.

.....

روز سفر، یک صبح یکشنبه گرم و آفتابی بود. نیمه های راه، در کوهپایه های پر پیچ و خم "رانزو" از دهکده خواب زده ای گذشتیم و در ارتفاعات یک جاده باریک کوهستانی از درخت پرباری گیلاس چیدیم. مدتی همانجا زیر درخت نشستیم و دره زیرپایمان را تماشا کردیم که در آن روزهای آخر بهاری، غرق درگل و سبزه بود. بعد از مدتی رانندگی، به دهکده کوچک کوهستانی رسیدیم و جلوی خانه ای که نمای بیرونی آن شبیه به یک موزه کوچک بود ماشین را پارک کردیم.

از دوپله سنگی که ما را به در چوبی قدیمی بلند و باریکی که وردیه خانه بود می رساند بالا رفتیم و کوبه در را به صدا درآوردیم. چند لحظه بعد پیرزنی که بعد فهمیدیم مستخدم وهم نشین صاحب خانه است در را به روی ما باز کرد. از راهروی باریک و نیم روشنی با سقف بلند و رده ای از ستون های ظریف سنگی با مجسمه های برنزی که فضای آنجا را شبیه به یک گالری هنری کرده بود گذشتیم. در سمت چپ این راهرو، دو پله دیگرما را به ناهارخوری وسیعی می رساند که از یک سو پنجره های بلند و باریکش پوشیده از پرده های سفید نازک، به سمت خیابان باز می شد و در سمت دیگر آن درهای بزرگ شیشه ای دولنگه ای به روی تراس وسیعی که جلوی آن به سبک معماری قدیم ایتالیایی با ستون های کوتاهی تزئین شده بود می رسید. پرده های سفید، از هرطرف با نسیم بهاری می رقصیدند و از لابلای آن می شد منظره آن سوی بالکن بزرگ را که تا چشم کار می کرد تاکستانی گسترده بود تماشا کرد.

وسط این اطاق، روی میز بزرگ چوب بلوطی با یک دوجین صندلی، ظروف زیبای ایتالیایی و گیلاس های کریستال شراب چیده شده بود و معلوم بود آن ها انتظار ما را می کشیدند. در اطاق کوچکی در کنار این ناهارخوری باشکوه، صدای بازی فوتبال از تلویزیون شنیده می شد و وقتی خوب گوش دادیم صدای ابراز احساسات صاحبخانه که پیرزنی در حدود هشتاد سال شاید هم بیشتر بود را شنیدیم که بازیکنان را تشویق یا ترغیب می کرد.

سینیورا آیدا باربیانی فلینی با دیدن ما از جایش بلند شد و به استقبال ما آمد و با ما روبوسی کرد و نوه اش، که برادرزاده فدریکو بود را در آغوش فشرد و به ما گفت که این یک فرصت کمیاب است و باید جشن گرفته شود. با این حرف بطرف تراس بزرگ حرکت کرد و ما هم به دنبالش راه افتادیم. آیدا با پیراهن کتانی بلند خاکستری وموهای سفیدی که با روبان بنفش رنگ ظریفی پشت سرش جمع شده بود، از چند پله پائین رفت و سوار جیپ قدیمی جنگ جهانی دومی شد که زیر بالکن پارک شده بود و آن را روشن کرد. بعد با چنان سرعتی در جاده تاکستان به طرف انبار شرابکشی حرکت کرد که ما فقط خاکی که از چرخ های ماشین بلند شده بود را می دیدیم.

دقایقی بعد با همان فرزی و چابکی باورنکردنی برگشت و در حالی که سه بطری خاک گرفته شراب در دستش بود از پله ها بالا آمد و به ما اشاره کرد که به داخل اطاق برگردیم و از ما دعوت کرد که دور میز بنشینیم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خدمتکار با یک ظرف بزرگ سوپ وارد اطاق شد و مادرفدریکو فلینی چوب پنبه یکی از بطری ها را درآورد و توی لیوان های ظریف و زیبای کریستال ریخت و ما به همراه سوپ مارچوبه و نان و کره آن را به سلامتی میزبانمان نوشیدیم. با پیش غذای دریایی شراب سفیدی از آشپزخانه در گیلاس های تازه سرو شد و با ظرف پاستایی که با خامه و پنجتا، نوعی گوشت خوک به سبک ایتالیایی تهیه شده و روی آن کمی قارچ دنبلانی گرانقمیت و کمیاب رنده شده بود، بطری شراب سفید تازه ای باز شد.

درطول مدت این ناهار باشکوه، از ساعت ۱۲ تا ۳ و نیم بعد از ظهر، چندین بارگیلاس های شراب ما پر و خالی شد. در این مدت، میزبان ما دو بار دیگر با جیپ ارتشی اش به شرابکشی رفت و با بطری های پر برگشت و هربار که یکی از آن ها را باز می کرد توضیح می داد که این شراب به چه سالی تعلق دارد و چه انگوری در آن استفاده شده و چرا شرابی که با سوپ و پاستا خورده می شود با شرابی که با گوشت و سبزیجات خورده می شود فرق دارد.

ما مدتی به دقت به او گوش دادیم اما بعد از ساعت اول، تنها ازهر جرعه ی این شراب ناب لذت بردیم و غذای اول و دوم و سوممان به هفتم وهشتم و نهم رسید و آخری هم شرابی بود که با دسر نوشیده می شد که یادم نیست سفید بود یا قرمز. دوستان کم کم در گوشه و کنار اطاق روی کاناپه ها دراز شدند و من هم که احساس شادمانی و گرمایی وصف ناپذیر می کردم سرم را روی میز چوبی گذاشتم و همانجا مدتی بخواب عمیقی فرو رفتم.

غروب بود که از خواب بلند شدم. دیدم که دوستانم هنوز روی مبل و صندلی اطاق نشیمن خوابیده اند. آفتاب از پشت تاکستان، پرده های بلند سفید را سرخ و خاکستری کرده بود. توی اطاق کوچک، آیدا - مادرفدریکو فلینی - هنوز داشت بازی فوتبال تماشا می کرد و داد و قالش از دست بازیکنان به هوا رفته بود.

قبل از خداحافظی تلفن زنگ زد. از شور و شوق آیدا متوجه شدیم که فدریکوست. از آن طرف خط تلفن از حومه رم جویای حال مادرش بود. دوستانم برایم ترجمه کردند که او تمام برنامه روز را برای آقای فلینی تعریف کرده بود. آخرش هم گفته بود، ایکاش آن فیلم هرزه - "زندگی شیرین" - را نساخته بودی، "هیچوقت نمی بخشمت". من هنوز سرمست از شراب چشی آن روز، شگفت زده به این منظره نگاه می کردم. یعنی این واقعا فدریکو فلینی بود که تلفن می زد؟ پیش خودم او را با موهای خاکستری، ابروهای پرپشت و کت و شلوار زرشکی رنگی مجسم کردم که عینک سیاهی مثل عینک "مارچلو" در فیلم "زندگی شیرین" چشم هایش را پوشانده.

بیرون مدتی روی سنگفرش کوچه باریکی که به طرف دهکده سرازیر بود قدم زدیم. ماه درآمده بود و بوی گل های یاس و اطلسی فضا را پوشانده بود. ستاره ای در آن دوردست ها چشمک می زد.