مفیستوفل را از زمانی‌ می‌‌شناسم که شیفته‌ی فضای وهم آلود و هول‌انگیزِ فاوست شده بودم، نمی‌ دانم از روی ادبیات بود و یا حکایتِ تجربه‌ی خودم، یک تبعیدی تا زمانی‌ که آزادی خود را به دست نیاورده ـــ در تاریکی و ظلمِ انتظار به کنجی ـــ نیمه نشسته و به اجبار همنشینِ سایه‌ها می‌‌شود، مفیستوفل شاید گریزان از نور بوده اما او اهریمنِ اصلی و دشمنِ موجودیتِ ما نیست.

مفیستوفل بارها و بارها به عنوان یک شخصیتِ تِراژیکمدی معرفی شده که در بین پیروزی خود ـــ از این که خدا را شکست داده ـــ گرفتار شده است، اما باور جریان ـــ شکستِ خود را فقط تثبیت کرده است، این تراژیکمدی ـــ یعنی؛ پوچی موریانه‌ای، ناامیدی سردرد آور، درماندگی فلج کننده، بی‌ارزشی همیشگی، شرمساری خسته کننده و آشفته احوال، شاید برای یک لحظه هم که شده ـــ حس می‌‌کنم که مفیستوفل شبیهِ انسانی‌ است که او را در همه جا دیده و از بس که به دردَش رسیدگی نشده ـــ کم کم نامرئی و از میان ما رفته است.

وظیفه‌ی مفیستوفل این است که به دنبالِ فردی باشد ـــ جاه‌طلب به منظور رسیدن به قدرت و موفقیت ـــ دست از اخلاقیات بکِشد، شخص این چنین ـــ نفرین‌شده بوده و پس از به انجام رساندن خدمات توسط فیستوفل، روح آن‌ فرد را به مکانی برای عذاب ابدی ـــ دوزخ می‌فرستد، هر چه فکر کنی‌، هر چه اندیشه را به کار گیری، نمی‌‌توانی‌ قبول کنی‌ که خودش یک انسانِ معمولی‌ نباشد، مفیستوفل با لباسهای مجللِ اشرافی، ذهنی سرد و منطقی که تو را وادار به بازی کثیف کرده تا از طرح های ضحاکی او ـــ پیروی کنی.

داستان این شِبه مَرد را می‌‌شناسیم؛ خداوند بنا به خواهشِ شیطان ـــ به او اجازه داده تا درستی و راستی فاوست، خدمتگزار خدا را آزمایش نماید، مفیستوفل ـ شبه مردی بوده که خدمت شیطان کرده و با فاوستِ سالخورده معامله‌ای می‌کند، اگر فاوست برای یک لحظه با این معامله موافقت کند، روح از تنَش پرواز خواهد کرد.

قبل از خواندنِ دنباله‌ی داستان ـــ باید از خود بپرسیم شیطان ـــ همان فریب، وسوسه‌ی ابدی و دردسر همیشگی آدمی، چه نیازی به روحِ ما دارد؟ اینجور که برایمان تعریف کردند؛ نخستین چیزی که باعث شد انسان‌ها به روح رو بیاورند، مساله‌ی حیات بوده که نفس کشیدن را به مَثابه‌ی روح تلقی کرده و باور داشتند که اگر روح به کالبد انسان وارد شود ـــ آن کالبد زنده و اگر از کالبد خارج شود ـــ می‌میرد، سوا از ویژگی طبیعی و مادی ـــ در روح است که احساساتِ ما شکل گرفته و مرکز خودآگاهی انسان است، تمامِ ارزش آن نیز به همین خاطر بوده و شیطان (بخش‌های تاریکِ وجود خود ما؟) به همین دلیل ـــ نیاز به تصاحبِ روح دارد.

فاوست دوباره جوان شده و با مفیستوفل به مسافرت پرداخته تا از تمامِ لذایذ زمینی ـــ برخوردار گردد، در زمین عاشق دختر ساده‌ای به نامِ مارگارت شده و به او خیانت کرده و مسئول سقوط و مرگ او می‌گردد، مفیستوفل گمان می‌کند که روح مارگارت را اسیر خواهد کرد، ولی صفای عشق او نسبت به فاوست و امتناع او از نجات یافتن از چنگال مرگ، سبب نجات او می‌شود، چندی می گذرد، فاوست هنوز در دنیای شهوات و هوس‌ها، آن لحظه پر شکوه هستی را که در آرزوی به چنگ آوردنش می‌باشد ـــ نیافته‌ است.

اما فاوست تمام قدرت‌های دنیوی و معنوی را آزموده و هنوز آن لحظه‌ای را که چنین مشتاقانه در جستجویَش است، حتی در عشق هلن تروا ـــ دختر زئوس پادشاه خدایان و لدا نمی‌یابد، مفیستوفل برین باور شده که دیگر طرحِ اهریمنی او در رابطه با فاوست اثری نکرده و تقریباً از انجام معامله‌اش با وی نامید می شود، این حس ایجاد می‌‌شود که از ابتدا مثلِ بقیه آدم‌ها ـــ مفیستوفل بازیچه‌ای بیش نبوده و فکر و تصوراتش بیش از اینها کارساز نیست، و بالاخره فاوست به خدمتِ مردم آمده و با این انگیزه و حرکت ـــ مفیستوفل عاقبت از به چنگ آوردن روح فاوست مانند روح مارگارت ـــ محروم می‌شود، این پایان ـــ یعنی‌ بازگشتِ فاوست به سمتِ خدا و ادامه‌ی خدمتکاری شیطان توسطِ مفیستوفل.

این پایان را در کتابِ مرشد و مارگاریتا ـــ اثر میخائیل بولگاکف روس که از روی فاوست اقتباس شده ـــ نمی‌‌بینیم، در آن کتاب مفیستوفل به دو شخصیتِ حکایت ـــ مرشد و مارگریتا کمک کرده تا به وصال هم برسند، این چنین پایانی نشان می‌‌دهد که مفیستوفل خود را تا اندازه‌ای یافته قوه‌ی باطنی خود که خوب و بد اعمال را به‌ وسیله‌ی آن ادراک کرده ـــ به کار انداخته و از خود گذشتگی کرده ـــ تا این دو کام از عشقِ همدیگر ـــ تا به ابد بگیرند، پرسشِ من این است؛ آیا مفیستوفل روح دارد؟ آیا یک موجودِ بی‌ روح می‌‌تواند احساسات داشته باشد؟ یک موجودِ روح دار که دارای احساساتِ عالی‌ بوده و خوب و بد را شناخته ـــ یک انسان نیست؟

در ورودی شمالی کلیسای نوتردام پاریس ـــ تصویری وجود دارد که نشان می دهد تئوفیلوس مقدس (او احتمالا یک کارمند رومی یا یک مقام عالیرتبه در دولت روم بوده و تبلیغ مسیحیت را می کرد) با نگه‌دارنده‌ی جهان دوزخ به معامله پرداخته ـــ او خودش را در قلمرو شیطان تسلیم کرده و در نهایت به لطف باکره مقدس ـــ نجات می‌یابد، این شباهت به فاوست و گفتار، رفتار و عملکردِ مفیستوفل ـــ افسرده بودنِ این موجود را کاملا نشان می‌‌دهد، او هیچ وقت آرامش نخواهد داشت.

مفیستوفل آشفته روان است، بدبینی و نا امیدی را که شیطان به او انتقال کرده ـــ پایان پذیر نیست، حتی به نظر می آید که تنفر نسبت به همگان و جامعه داشته و این بن بستِ فکری ـــ احتمالاً  باعثِ خود تخریبی نیز می شود، علتِ دیگرِ اینکه احساس می‌‌کنم مفیستوفل نماینده‌ی یک موجودِ افسرده است ـــ اینجا است که در طولِ داستان (نویسنده فرقی‌ نمی‌‌کند) از کوچکترین خوشی لذتی نبرده و از شادی کردن اطلاعی ندارد، حتی رایحه‌ی عطرِ زنانه و یا شیرینی‌‌های دارچین دار (دارو های قدیمی‌ برای رفع افسردگی) او را آزار می‌‌دهند، کسی‌ چگونگی خوشبخت بودن را به وی نشان نداده ـــ  با عشق و عاشقی غریبه و در دوستی‌ بی‌ وفایی ـــ پیشه کرده و راحت‌ترین راه در زندگی‌ او این بوده که به خدمتِ شیطان درآید.

صفحه گرامافونِ قدیمی‌ اپرای فاوستِ من ـــ در اینجا به پایان می‌‌رسد، با اینکه در سالِ ۵۳ میلادی ضبط شده ـــ اما نیکولای گدا در نقشِ فاوست و بوریس کریستوف در نقشِ مفیستوفل ـــ غوغا می کنند، به تصویری که از مجسمه‌ی مفیستوفل در گالری ترتیاکوف (اثر مارک آنتوکلسکی، ۱۸۸۳ میلادی) روسیه گرفته شده ـــ نگاهی‌ دیگر انداخته و به خواب می‌‌روم.

پاریس، ۲۰۰۹ میلادی.