نیره خانم مادر عفت سه سه بار ؛ نه بار تو دلش غلط کردم میگفت چرا روزی  که از شهرستان به تهران آمدند به همسایگان نگفت که دخترش عفت ازدواج ناموفقی داشته. عفت با وجود آنکه هیکل درشتی داشت و همین باعث شد از 9 سالگی خواستگاران فراوانی پیدا کند اما صورت بچه گانه اش نشان میداد که هنوز نوجوانه.

شوهر نیره خانم مکانیک بود و تو شهرشون اغلب با مکانیک های  ارمنی کار میکرد. همسایشون  از وقتی عفت 9 ساله بود شوخی و جدی دختره را برای پسرش عباس خواستگاری میکرد. عباس  از مدرسه گریزان و کاسبی درست و حسابی نداشت. خیلی ها پشت سرش صفحه میگذاشتند که پادوی قاچاقچیان است. خلاصه خود نیره خانم هم نفهمید  که خواستگاری و عروسی و طلاق در کمتر از دو سال چطور اتفاق افتاد. عباس به اتهام حمل مواد مخدر به زندان رفت. یکی از همسایگان که در عدلیه کار میکرد همه امورات طلاق را  تا مرحله اخذ شناسنامه المثنی و حذف نام عباس از سجل عفت دنبال کرد. وقتی شناسنامه جدید عفت را به مادرش تحویل داد گفت :  نیره خانم اصلا نه خانی آمده ؛ نه خانی رفته. عفت میتونه زندگی جدیدی را شروع کنه. برو دعا کن  که صاحب فرزندی نشدند و گرنه الان قوز بالا قوز بر مشکلات ات هر روز اضافه میشد.

نیره خانم دیگه هیچ علاقه ائی به موندن در شهر پدری نداشت. شوهرش هم خیلی راحت با توصیه نامه ائی  که از استاد کار ارمنی اش  در دست داشت به تهران آمدند . همسرش رفت به تعمیرگاه خداش در سه راه آذری ؛ پیش چند مکانیک ارمنی. خانه ائی هم در خیابان آذربایجان اجاره کرد. نیره خانم در باره گذشته دخترش لام تا کام با کسی حرفی نزد.عفت خیلی زود با دختران همسایه دوست شد. همه پذیرفته بودند که عفت درست مثل همه دختران دیگر محل باید مدرسه رفته و چند سال بعد منتظر خواستگار باشد. البته ربابه خانم پیرزنی که در انتهای کوچه زندگی میکرد و تنها برای خرید سبزی تازه و نان از خانه خارج میشد به نیره خانم گفته بود راه رفتن دخترت مثل زنان جا افتاده است : گشاد گشاد راه میرود. نیره خانم  دلش لرزیده بود. اما با خونسردی از کنار  کنایه همسایه پیر گذشت.

هنوز دو سال از اقامتشون در تهران نگذشته بود که روزی درو زدند. نیره خانم وقتی درو باز کرد زن ناشناسی را  مقابلش دید که ردیف کامل بالا و پائین دندون طلا داشت با کلی النگو  و انگشتر و سینه ریز  طلا به اندازه یک  مغازه بزرگ طلا فروشی. خلاصه یک جورهائی به نیره خانم حالی کرد که حامل پیامی  است که حتما باید بیاید داخل خانه.

  مهمان خودشو سهیلا معرفی کرد. نیره خانم تو دلش حدس میزد که نام واقعی مهمان  نباید سهیلا باشد. احتمالا مطابق مد روز اسم قدیمی و احتمالا حلیمه ؛ راحله ؛ سکینه ؛ رقیه ؛ بتول.............. را با سهیلا تاخت زده. نیره خانم اصلا به روش نیاورد. دل تو دلش نبود تا پیام مهمان را بشنود.

 سهیلا سیگاری روشن کرد و به سبک مردانه شروع به خوردن چائی کرد و زیر چشمی حرکات عفتو زیر نظر گرفت. خلاصه بعد از کلی مقدمه چینی لب مطلبو ادا کرد و گفت :  خانم فرید که یک فرهنگی قدیمی  است دخترت عفتو چند بار تو کوچه دیده و ازش خوشش اومده. مایلند رسما بیایند خواستگاری اما به من که مشاطه محل هستم ماموریت داده  که استمزاجی از شما بکنم اگر مخالف جدی داستان هستید  همین جا خداحافظی میکنم و انگار نه انگار. شتر دیدی ندیدی. اما  توصیه  من اینه که در این باره فکر کنید. پسر خانم فرید کارمند اداره برقه. حقوق خوبی داره. به زودی براش خونه هم میخرند.

 در باره همه چی انعطاف دارند. عقدو عروسی هر وقت شما بگید.... نیره خانم بقیه حرف های سهیلا را نمی شنید. دید چشمانش  محو و آوت آو فوکوس شده بود...... سکوتی برقرار شد. سهیلا با آتش سیگار قبلی اشنوی جدیدی گیراند و دودشو تا آخرین قطره به سینه کشید. استکان چائی اشو با یک حرکت  درست مثل عرق خورها  تو  حلقش خالی کرد.

نیره خانم فقط گوش کرد و حرفی نزد.در پاسخ همه چی را موکول به این میکرد که  باید خود دخترش عفت و صد البته شوهرش یعنی پدر عروس خانم در این مورد باید تصمیم بگیرند و  اینکه................. انشاء الله خداوند هرچی خیره همونو نصیب همه بندگانش کنه................ آخرین جمله سهیلا آتش به خرمن نیره خانم زد:......... راستی داشت یادم میرفت. میدونید  که تازگی ها قرتی بازی جدیدی بین خانواده ها شروع شده.  باید یک  مامای معتبر تایید  کنه که دخترت باکره است.......سهیلا خنده چندش آوری کرد و گفت : مشخصه که دختران باکره اند.  این هم از تازه به دوران رسیده ها. یک نفر گهی میخوره بقیه توالتو رو سرشون خالی میکنند. یک خرج اضافی. خلاصه  یک مامای اسم و رسم دار هم مد نظرتون باشه که قبل از عقد گواهی بده عفت باکره است............ چه مسخره بازی هائی. نون مفتی تو دومن ماماها................. نیره خانم وقتی  درو پشت سر  سهیلا بست آن قدر ضعف کرده بود که وسط اطاق افتاد. عفت هم حال و روز خوبی نداشت.

شب که یدالله شوهر نیره خانم خسته و کوفته از سرکار آمد  خیلی سریع تشخیص داد  که اوضاع کاملا غیر عادیه. به جای سلام های گرم هر روزه همسرش با چهره های مغموم   نیره و عفت روبرو شد. جو خیلی سنگینی بر فضای خانه حاکم بود. یدالله خیلی زود فهمید که نباید هیچ حرفی بزند مگر اینکه خود نیره خانم نطقش باز بشود.

 بعد از شام عفت خیلی سریع  بهونه ائی پیدا کرده به اطاقش رفت. زن و شوهر تنها شدند.

چشمان نیره خانم تر شده بود. سرشو زیر انداخت و خلاصه ماجرای روزو گفت تا رسید به درخواست گواهی بکارت. یدالله نفس بلندی کشید. رفت آشپزخانه و برای خودش و همسرش چائی ریخت. هر دو در سکوت خوردند. یدالله فقط گفت : بزارش به عهده من.  فرصت بده. مشکلو حل میکنم. تو هم بلند شو  بخواب. خدا کریمه.

نیره خانم با چشمان پرسشگرش خیلی دلش میخواست بداند یدالله چطوری  این مشکلو حل میکند. اما هیچ نگفت. رفت خوابید. صبح وقتی بیدار شد دید یدالله  خیلی  زود از خونه زده بیرون.

یدالله میخواست قبل از اینکه همه کارکنان تعمیرگاه بیایند  استادکار و مدیرش سیمون را ببیند. یدالله به این نتیجه گیری رسیده بود  که این مشکل اگر راه حلی داشته باشد به دست سیمون باز میشود. از همه  دانشی  که در مکالمات ارمنی یاد گرفته بود کمک گرفت و به سیمون گفت :

Bari arravot Simon

Yes unem mi khndir

صبح به خیر   سیمون ؛ مشکلی برام پیش اومده.

سیمون از دیدن قیافه جدی و غمناک یدالله  که به اش یدی  میگفت همه چیزو فهمید.  برد  دفترش و  درو بست. یدالله همه داستانو با طمانینه برای سیمون تعریف کرد. سیمون دو فنجان قهوه ریخت. کنارشون از شیرینی هائی گذاشت  که معمولا در قنادی های ارمنی خیابان ویلا   و نادری پیداشون میشه. دست آخر هم دو تا سیگار روشن کرد. یکی برای خودش. سیگار یدالله را داد دستش و در دفترو باز کرد که مذاکرات تمومه. در مقابل چهره پرسشگر یدی گفت :  بزار فکر کنم . فردا نتیجه را میگم.

اون 24 ساعت برای یدالله و خانواده اش یک قرن گذشت. فردا صبح دوباره سیمون یدالله را به دفترش خواست.کاغذی داد دستش که آدرسی رویش نوشته شده بود کلامی هم توضیح داد.

هر سه تاتون میرید این آدرس. سر چهار راه استانبول بوی تند قهوه را تعقیب کنید. یعنی باید بپیچید دست چپ بعد از هتل نادری میرسید کوچه کلیسا. اونجا دومین ساختمون دست چپ طبقه دوم ماما گوهار منتظر شماست. من همه چیزو براش توضیح دادم. اصلا نگران نباشید همه چی حله.قبلا تو تبریز مطب داشت. کس و کارش همه تهرانند. جمع کرده الان سه ساله اومده اینجا. تو همون آدرسی که دادم خونه داره و مطب زده. زن خوبیه. حتما کمکتون میکنه.

 یدی و نیره خانم و عفت فرداش با اتوبوس های واحد نواب تا پارک شهر رفتند و از اونجا با تاکسی تا سر چهار راه  استانبول رفتند. همون طوری بود که سیمون گفته بود. مغازه نبش خیابون دانه های درشت قهوه را  پودر میکرد. بوی  خوشمزه و تحریک کننده اشتهاء تو فضا موج میزد. از مقابل هتل نادری رد شدند. شیرینی های تو ویترین قنادی نادری به عابران چشمک میزدند. یدالله  تو دلش عهد کرد که اگر  همه چیز خوب پیش بره حتما برای سیمون و همکارانش شیرینی از قنادی نادری بخره.

تابلوی  بالای در ورودی به فارسی و ارمنی نوشته بود : ماما گوهار.  تاکید شده بود که مدرک مامائی از بیروت  گرفته شده و چون زبان فرانسه در آن زمان در اغلب کشورهای خاورمیانه رایج بود کنار اسم گوهار : sage femme  هم آمده بود که معنی تحت الفظی آن  زن دانا میشد. انگار ماما ها از نظر تاریخی دارای دانشی فرازمینی و نوعی فیلسوف تلقی می شدند.

  هر سه با احتیاط وارد مطب شدند. چند دقیقه ائی در سکوت گذشت.  بعد زنی تقریبا چاق با سری کوچک در لباس سفید  که  مخلوطی از بوی الکل و قهوه میداد  وارد شد. خیلی سریع پاسخ سلامشونو  داد بعد از یدالله پرسید : تو با سیمون کار میکنی ؟  یدی آب دهنشو قورت داد و با سر تایید کرد. به یدالله با اشاره سر فهماند که همون جا بنشینه. بعد نیره خانم و عفت  پشت سرش راه افتادند تا برند اطاق پشتی که انگار مطب اش بود و ورود آقایان ممنوع . روی در  به فارسی  و فرانسه نوشته بود :

ورود  آقایان ممنوع : entrée interdite aux hommes

وارد اطاق که شدند به نیره خانم اشاره کرد که روی صندلی بنشیند و عفتو برد انتهای اطاق روی تخت خواباند. فضا نیمه تاریک و لامپ کم سوئی بالای تخت روش بود. گوها عین مکانیکی که سرش داخل موتور بره بیشتر از 20 دقیقه مشغول بود. چهره عفت متناسب  با اقدامات گوهار  باز و بسته میشد.

دست آخر کارش تموم شد و رفت سراغ یک دست  و رو شوئی در انتهای  اطاق  و با صدای بلند هر دو دستشو با آب و صابون شست. بخار آب داغ از تو تاریکی قابل مشاهده بود. نیره خانم زل زده بود به چهره گوهار . گوهار هم با خونسردی تمام رو کرد به نیره و گفت :  اون نامه بکارت را به ات میدهم. میدونی  اون زمان که عفت ازدواج کرد در واقع کودک بود. دستگاه تناسلی اش آسیب جدی ندیده. باید همراهش 6 جلسه هم بیائید اینجا. لازم نیست شوهرت بیاد. راهو که بلدی. انشاء الله همه چی روبراه میشه. قابل ترمیمه. تو بیمارستان های بیروت از این اتفاقات زیاد دیدم. کودک همسری در اغلب کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا  معموله. کار از کار گذشت دختر بچه های بینوا  را که مثلا تازه عروس اند می آوردند بیمارستان آمریکائی بیروت.  برای بعضی هاشون دیگه دیر شده بود.  کودک همسران هر سال تلفات زیادی میدهند. نیره خانم از این توضیحات چیزی متوجه نشد. خواست ویزیتی بدهد  که گوهار پیشدستی کرد و گفت : سیمون قبلا همه را پرداخت کرده. نیره  زل زد به تصویر پرستاری که همه را به سکوت دعوت میکرد. روی  کلاهش جام داروئی بود و ماری که  به اطرافش پیچیده بود. با خوشحالی و احتیاط از پله ها پائین آمدند. کسی حرفی نمیزد. اما هر سه راضی بودند.

 دل تو دل نیره  نبود. ید الله بدون اینکه بدونه واقعا چه اتفاقی افتاده کاغذی را که نیره خانم از مادام گوهار در تایید بکارت عفت گرفته بود ؛  با دقت تا زد و تو جیبش گذاشت. خدا حافظی آروم و بی سرو صدائی با  مادام گوهار داشتند.

موقع برگشت یدالله از قنادی نادری شیرینی اکلر که اغلب سیمون به تعمیرگاه میاورد گرفت. تا برسند خونه جعبه شیرینی را  تو اتوبوس تمومش کردند. کسی حرف نمیزد. اما وقتی نگاهشون تلاقی میکرد الکی می خندیدند.

 شب وقتی یدالله برای خواب آماده میشد با احتیاط کاغذی را تو مطب گرفته بود داد دست نیره خانم.... نیره هم نگاه عاشقانه ائی به شوهرش کرد و گفت :  این دفعه سهیلا اومد باید بگم کاغذی که میخواست آماده است. هر دو  لبخندی زدند. یدالله گفت : یک قابلمه بزرگ دلمه برگ مو  باید بپزی. سیمون بارها ازم خواسته. آن قدر  بپز که  همه بچه های تعمیرگاهو سیر کنه. نیره خانم لبخند رضایت آمیز زد که حله. نگران نباش.