برای مسابقه انشای ایرون
میخوام یک هفته ببرمتون دهات
میم نون
سه ماه تعطیلی که شروع میشد سر از پا نمیشناختیم. این یک حس همگانی بین همه دانش آموزان بود. چه نقشه هایی که بچه ها برای این سه ماه نمیکشیدند.
خوب یادمه آخرین امتحان ثلث سوم که تموم میشد احساس شعف و شادی در چشمان همه بچه ها هویدا بود. فرقی نداشت که اول دوم دبستان باشی یا سالهای آخر دبیرستان، سه ماه تعطیلی شور و هیجان خودشو داشت.
همیشه رسم بود که اول سال تحصیلی کتابهای درسی را با کلی وسواس با کاغذ کادو و نایلون جلدشون میکردیم و بهم پز میدادیم. اما آخر سال یک گروه از بچه ها تو همون مدرسه کتابها را میانداختند دور و از شرش راحت میشدند.
مادرم به ما اجازه اینکار را نمیداد و باید آنها را میاوردیم خونه و روی طاقچه داخل انباری کنار هم میگذاشتیم. هرچند کتابهای من که بازیگوش بودم شهریور بایگانی میشد (لامصب این تجدیدی ها ولم نمیکرد). سال تحصیلی بعد وقتی یکی از بچه های در و همسایه کتابش گم میشد مامانم میرفت و اون کتابو عین لاستیک زاپاس میاورد میداد و بهش میگفت بیا بگیر و دیگه حواست را جمع کن :)
یک سال که اوایل تابستان و تعطیلی بود، بابام گفت «بلیط قطار گرفتم میخوام یک هفته ببرمتون دهات. عمه رعنا گفته بچه ها را بیار ببینم.» ما که تا اون موقع ده نرفته بودیم، سراز پانمی شناختیم و فکر اسب سواری در کوه و باغ و دشت من و برادرم را داشت دیوونه میکرد.
مسیر ده جوری بود که با ماشین پیکان بابا نمیشد رفت و باید با قطار تا ایستگاه راه آهن نزدیک های ده میرفتیم.
روز موعود غروب سوار قطار و در کوپه نشسته بودیم و صبح زود به ایستگاه رسیدیم. شوهرعمه و پسرش سوار بر اسب اومدند دنبالمون و با اسب سواری لذت بخشی راهی خونه عمه شدیم. گوسفندی قربانی کردند و بعد از قربون صدقه رفتنها، پسر عمه ها و دختر عمه ها ردیف وایساده بودند مارو نگاه میکردند چون اولین بار همدیگه را میدیدیم. من و داداشم خشکمون زده بود ولی آنها داشتند بما میخندیدند. قیافه بچه شهری براشون جالب بود :)
طولی نکشید که سینی کره و عسل و نان و پنیر چایی اوردند و صبحونه را که زدیم یخ مون وا شد و با بچه ها راه افتادیم واسه گردش. بابام هم که دو تا چمدون لباس و چادر هدیه آورده بود همه را تقسیم کرد.
شب که شد چراغ زنبوری ها را روشن کردند و گروه گروه مهمون میامد و همه کلی حرف میزدند. برای من که جالب نبود ولی چاره ای هم نبود. یکی که معلوم شد ایشون هم پسر یکی از عمه های ناتنی ما هست.
پدر بزرگم ارباب بود. سه تا زن و پنج تا دختر داشت. چون پسر نداشت، سر پیری مادر بزرگم را هم گرفته بود و بالاخره به آرزوش رسید ولی دو سال بعدش سکته کرد.
ماجرا اینجوری بود که پسر کدخدا اومده بوده روی پشت بام خانه پدربزرگم که از سوراخی بام یکی از عمه هام را دید بزنه. پدر بزرگم متوجه میشه، فکر میکنه دزد اومده. با تفنگش یک تیر هوایی میزنه و پسر کدخدا از ترسش میپره تو حیاط و پدر بزرگم فکر میکنه دزد تیر خورده افتاده و از ترس سکته میکنه و چند وقت بعدش فوت میکنه. آدم هم اینقدر ترسو :)
پسر عمه ناتنی چون تو شهر خدمت کرده بود میخواست قمپوز در کنه رو بمن کرد و به انگلیسی گفت «وان، تو، تری...» و همه زدند زیر خنده و منم گفتم «فور، فایو، سیکس...» دوباره همه خندیدند. مثلا انگلیسی حرف زدیم :) و از این چرت وپرت ها رد پدل شد تا نیمه های شب که پاشند برن بزارن بخوابیم.
صبح بچه ها با سینی و بقچه نان و کاسه کره و دبه شیر ما را با خودشون بردند تو باغ کنار کندو ها. یکیشون یک شانه عسل درآورد گذاشت تو سینی و دوباره راه افتادیم کنار رودخانه که صبحانه را آنجا بخوریم. بجای چایی هم سنگهای رودخانه را شستند انداختند تو هیزم آتیش و بعد که داغ شدند، سنگها را انداخت تو دبه شیر، دوباره عسل بهش اضافه کردند. من و برادرم که ابنجوریشو ندیده بودیم خیلی حال کردیم. ما دو نفری یک نان و مقداری کره عسل خوردیم سیر شدیم ولی ماشالا خودشون همینجور میخوردند و سیرمونی نداشتند.
نیم ساعتی که گذشت رفتیم تو آب و کلی آب بازی و شنا کردیم و خیلی خوش گذشت. عصرش هم همه رفتیم اسب و خر سواری. خدایی خر سواری برای ما راحت تر و خنده دارتر بود. هنوزم یادم میافته خندم میگیره.
برگشتنی خودم تنها سوار اسب شدم و اوج هیجان اینجا بود که به پسر عمه گفتم دهنه را بده خودم، اونم بهم گفت خواستی اسب بایسته، دهنه را با دو تا دست بکش عقب. ولی وقتی نزدیک خونه رسیدیم هر چی کشیدم اسب نایستاد و همونجوری منو با خودش برد تو طویله و همه خندیدند. برادرم بیشتر از بقیه میخندید و هنوزم بعد از چهل سال میخندیم :) خر سواری دردسرش کمتر بود به همون رضایت دادم.
یک هفته بسرعت گذشت. روز برگشتن فرا رسید و عمه رعنا تو تنور حیاط برامون نان و فتیر تازه پخته بود با کلی سوغاتی راهیمون کرد.
خیلی بهمون خوش گذشت. عاشق آزادی عمل و زندگی ساده آنها شده بودم. وقتی برگشتیم خونه، دلم برای دهات تنگ شده بود. برادرم اولین چیزی که برای مادر و خواهرم تعریف کرد رفتن من با اسب تو طویله بود و بابام هم بهم میگفت از تو بعید بود که نتونستی آسب نگه داری. نمیدونم، شاید فکر میکرد من زورو هستم. خلاصه که پاک ضایع شده بودم و از لجم واسه برادرم خط ونشون می کشیدم. روزها گذشت.
تعطیلات تابستان هم به آخر رسید و من طبق عادت هر سال کتابهای درسی را جلد کردم و منتظر زنگ شروعی دوباره بودم.
پونرده سالم بود، روی شلوار جینم یه وصلهی علامت صلح چسبونده بودم و فکر میکردم الان چقدررر خوشتیپ شدم! رفتیم ده دختر باغبون گفت این چیه زدی انقدر زشته! گفتم وااا «پچ»!!خیلیام مده! گفت خبه خبه پز نداره جلوی پارگیرو بگته! دیگه پز دادن برای تموم عمر یادم رفت:):)
رفتن توی طویله عالی بود با اسب:)
با آمدن اینترنت و کارهای مجازی، جزابیت شهرهای شلوغ و کثیف و اعصاب خوردکن کمتر و کمتر می شه. وقتی می شه درآمد داشته باشی، هوای تمیز کوهستانی تنفس کنی و غذای تازه و غیر صنعتی بخوری و در میان آدم های مهربان زحمتکش دور از دولت مرکزی مزاحم زندگی کنی و با دنیا از طریق اینترنت در تماس باشی، چه نیازیه به شهر؟ ممنون از نوشته زیبای شما.
نگار خانم عزیز بعضی روزها که پدر را به پارک میبرم مبگه این بچه ها مگه پدر ومادر ندارند که شلوارشون پاره پوره است ،:) خاطره شما الان اپیدمی شده ولی جوانها دیگه واقعا پز میدن ، ممنونم از شما
جهانشاه عزیز با شما هم عقیده ام و تو این اوضاع شهرنشینی مخصوصا در تهران که همه چیز ازهم گسیخته و بی نظم و بی قانون انجام میشه رفتن به روستاها یی که با سلیقه ما جور باشه و امکانات محدودی داشته باشه یک امتیاز بسیار نکوست ، ممنونم از کامنت شما ، مانا باشی
شما شهریها در طولِ سال پنج شنبهها و جمعهها آسایش برای ما دهاتی های شمیرانی نمیگذاشتید، در طولِ تابستان نیز آرامش از دستِ شما نداشتیم، عجب دنیایی است.
سپاس و تابستان به کام.
البته روستا رفتن یک مزیت و امتیاز بزرگ هم برای کودکان شهری داشته و دارد و اون آشنائی با تعداد زیادی از ویروس ها و میکروب های مفیدی است که تنها در حیوانات و مزارع روستا ها پیدا میشوند و بچه شهری ها اگر اونا را بگیرند به سلامتیشون خیلی کمک میشه. به خاطر همینه کودکان شهری در بازگشت از سفر روستائی تابستون سالمتر به نظر میسرندو انگار یک سایز بزرگ شده اند.
...... خلاصه سرتونو درد نیارم. در یک مستندی متخصصان کودک بعد از مدتها مطالعه در باره کودکان پاستوریزه که والدینشون همیشه اونا را در محیط استرلیزه بزرگ کرده اند مشخص شده که تنها راه سلامتی کودکان مسافرت به روستاها و اشنائی با ویروس ها و میکروبهائی است که از وقتی شهرنشین شدیم دیگر ملاقاتشون نمیکنیم
ممنون میم نون عزیز از این خاطره همراه با کره و عسل و شیرین
شازده عزیز واقعا اگر این شمیران و نیاوران و دربند و درکه نبود ، تهران تا حالا نابود شده بود هر چند بقول شما مسولان احمق شهرداری بافت سرسبز شمرون را نابود کردند ، ممنونم که خوندی و امیدوارم با لیلی کوچولو عزیز تعطیلات تابستانی خوبی داشته باشی سپاس
سیروس خان عزیز مطلب مهمی اشاره کردی که دبگه تو این دوران کسی توجه نداره و جای غصه خوردن داره ، هر چند میشد بجاش تو روستاها کره و عسل و یا غذای روستایی سالم خورد با دسر میکروب های لازم :) ، متشکرم از توجه و اطلاع رسانی خوبتون پاینده باشی
من ۷-۸ سالم بود که برای تولدم یک چراغ قوه با حال کادو گرفتم. وقتی برای تعطیلات تابستان همراه گروهی دیگر از اقوام به خانه نسبتا بزرگ یکی از فامیل های دور در نزدیکی نوشهر رفتیم, من چراغ قوه ام را همراه خودم بردم که در تاریکی شب اونجا با بچه های فامیل بازی کنیم.
قسمتی از این ملک را صاحبخانه به یک حاجی بازاری برای یک ماه اجاره داده بود که او همراه زن چادریش و دو دختر ساکت و مظلوم ۱۶-۱۷ ساله اش در اونجا باشن. صاحب خانه چند تا بچه Teen Ager از جمله یک پسر ۱۹ ساله خوش تیپ و قد بلند شمالی داشت که از روز اول دور و ور ما بود به ما ها ماهیگیری با چوب درخت و ریسمون یاد میداد.
بعد از چند روز بمن گفت که اگه میشه چراغ قوه ی منو قرض کنه که نصفه شب بره ماهیگیری, چون ماهی ها در تاریکی شب جذب نور میشن و میان جلو. منهم قبول کردم و چراغ قوه را بهش دادم و هر روز صبح ازش میپرسیدم که چند تا ماهی گرفته. تا اینکه یکی از بزرگتر ها گزارش داد که نصفه شب که داشته بی سر و صدا به دستشویی میرفته پسر جوان را دیده که با چراغ قوه من دختر حاجی خجالتی را به زیر درخت های نزدیک رودخانه میبرده و بعله!
مرسی فرامرز خان ، پسر ناقلا راست میگفته تو تاریکی نمیتونسته ماهی نشان دختر حاجی بده ، خوب روشنایی لازم بوده :) چقدر خندیدم ممنونم از بیان این خاطره جالب سلامت باشی