«داستانی‌ از شمیران زاده»


پیکرِ مَرد آنچنان گند از زخمهای تیغ برداشته بود که زن را به یادِ دباغ خانه‌ی عمویَش انداخته بود، اطرافَش تازیانه وار شروع به حرکت کرده و انگاری یکی از آن توپهای کریستالی بوده که وقتی آن را تکان میدهی ـــ بارشِ برف را بر روی شهری خاکستری و نئونی را شبیه سازی می کند، کوچه‌هایَش بن بست پشتِ بن بست، خیابانهایی پُر از چاهَک و موش‌های چابک، گرگها در کمین و مثلِ همیشه ـــ گوسفندها سرِ چِرا در مزرعه‌ی آشغالها، ساختمان‌های زشت و پَست که مثلِ امواجِ اقیانوسِ منجمد ـــ به بالا و پایین ـــ در غرقابی وحشتناک غوطه می‌‌خورند.

برهنه و نیم خَزیده، به دسته‌ی مبل ـــ سرَش را به روی دستَش گذاشته است، هنوز قطراتِ آبِ گرم از دوشی‌ طولانی به روی پوستَش سرگردان بوده و غریبانه به سمتِ ناپیدای بدن ـــ قِل می‌‌خوردند، یک دنیا خوابِ بی‌ رویا به زیرِ چشمانَش جمع شده ـــ افکارَش با هیچ حوصله‌ای کنار نیامده و در تاریک خانه‌ای لایتناهی به سر می‌‌برد، پنداری اینجور راحت تر است، نئورون‌ها بیکاری را نمی‌‌شناسند؛ یا هستی، یا نیستی، در این روانِ آزار دیده توسط مرد ـــ راهِ ناکجاآباد را طی می‌‌کنند.

آن روی دیگرِ اتاق ـــ آینه تصویرِ دیگری از زن نشان می‌‌دهد، بغض‌های پی در پی، دلخوری‌های روزانه، بُقّ کرده‌های تزیین شده در بافتِ تنهایی،... کلیدهای سیاه و سپیدِ پیانو آهنگی غم آلود ساخته و با اندوهِ بسیار آن را می‌‌نوازند، دیگر حتی از شنیدنِ این نُت‌های پاییزی ـــ خستگی‌ از تنَش به بیرون نمی‌‌گریزد.

بوی قهوه‌ی سرد ـــ مشامِ سایه‌ی روی دیوار را می‌‌آزارد، زن چاره‌ای ندارد، عادت به خوردنِ پروزاک که کنی‌ ـــ  اضطراب و بیقراری بر کلِ حسهای دیگر مستولی شده ـــ در درونِ ضعفِ حافظه‌ات ـــ به دنبالِ اصلِ موجودیتِ خود می‌‌گردی، چرا هستی‌، چرا باشی‌ و چرا بِمانی، پرسش‌های همیشگی‌، پاسخ‌ها را در هیچ جا دَشت نمی کنی‌.

دنیای اطراف ـــ برفَک زده و بی‌ رَنگانه او را همچو هشت‌پاریخته‌ای ـــ احاطه کرده است، نورِ خورشید که دزدکی از پشتِ پنجره سعی‌ در آغوش کشیدنِ زن را دارد ـــ بی‌ ثمر به کنجِ دیگری پناه می‌‌گیرد، در این حال است که وی حتی وزنِ پوستِ بدن را زیادی حس کرده ـــ از نفس کشیدن بیزار می‌‌شود، دیگر حتی به خاطر آوردنِ لبخندِ مادر ـــ کمکی‌ نمی‌‌کند، درد تنها هم بسترَش شده و روحَش خواستارِ آزادی بی قید و شرط از کالبدَش است، از لبه‌ی بالکن نگاهی به عمقِ گردابی تا به پایینِ خیابان کرد، زنده نمی مانم، زن در آخرین لحظه لبخند می زند، ساعتِ پایانِ محنت‎‎ او ـــ فَرا می رسد، شاید خوشی در زندگی‌ دیگری ـــ در انتظارَش باشد.