برای مسابقه انشای ایرون

 

نه به زامبی بودن‎‎

ایلکای

 

پنج ماه میگذرد از اتفاقی هولناک در زندگی ام و آن چیزی نیست جز فقدان و از دست دادن عزیزترین فرد زندگی ام.

این پنج ماه آنقدر برایم فراز و نشیب داشت که گاهی احساس میکنم یک دهه را گذرانده ام و وقتی به پشت سر مینگرم میگویم واقعن فقط پنج ماه پیش بود!؟ 

این تجربه زیسته ی بازمانده بودن، آنقدر عمیق و پیچیده است که حس میکنم چیزی بیشتر از پنج ماه را گذرانده ام. گاهی اوقات فکر میکنم انگار همین دیروز بود با مادر حرف میزدم و از زاویه ای دیگر هم احساس میکنم انگار یک عمر عزادار بوده ام. میدانم که این زمان هست که انقدر سنگینی این درد را روی دوش هایم گذاشته است.

از قسمت های عجیب این قضیه این است که گاهی اوقات به قدری مشغول زندگی روزمره ام و آنقدر در پی همین مرتب نگه داشتن و سامان دادن به همین روزمرگی هستم که وقتی یک لحظه زمان می ایستد و به عمق خود نگاهی میندازم و میدانم که یک غم بزرگ و یک افسردگی مانند خاکستر روی دلم نشسته، از خودم میپرسم چرا، چرا من انقدر اندوهگینم و بعد به یاد میاورم که بله، ذهنم همراه با عذاب وجدانی بهم تشر میزند که ناسلامتی عزاداری و قبل اینکه خودم را زیر بار عذاب وجدان از بابت فراموشی له کنم کمی خودم را روانشناسی میکنم و میگویم لابد ذهنم برای حمایت و حفاظت از من در برابر فروپاشی، سعی در کمرنگ کردن سوگواری و در نهایت نرمالایز کردن کل این واقعه یعنی فقدان، کرده تا من بتوانم به راحتی به کارهای روزمره ام برسم. به راحتی که نه، اما کمی استهلاک این سختی را کم کند و ماشین زندگی به هر حال در حرکت است. تعجب آور این است که در حالی که روزهای اول به خود میگویی مگر میتوانم دوباره بخورم، بیاشامم، بخابم و بعد از مدتی میبینی نه تنها همه ی کارهای روزمره را کرده ای که حتی دوباره خندیده ای، دوباره فیلم دیده ای و دوباره برای روزهای آینده ات برنامه چیده ای، درحالی که فکر میکردی سوگواری یعنی یک (نه) بزرگ به دوباره زیستن خواهد بود.

میتوانم دوباره به سرگرمی های روزمره ام برسم و برای خودم لیست خرید از آنلاین شاپ ها درست کنم و از رسیدن خریدهایم به دستم مانند کودکی ذوق کنم. میتوانم با گذشت پنج ماه برای عروسی دوستم ذوق کنم و برنامه بچینم و از آرایشگاه و میکاپ آرتیست ها وقت بگیرم و این ها همه در حالی است که غم و سوگواری همچنان در لایه های زیرین برای خودش میچرخد و زندگی میکند، مانند یک مار و گاهی به سطح می آید و نیشی میزند و میرود.

امروزها میدانم برای سلامت روحی و روانی ام باید بیشتر بچسبم به کارهایی که خوشحالم میکند، هرچند خوشحالی اش کوتاه و اندک و موقتی باشد، مثه همین خریدها، یا دست زدن به کارهایی که زمانی خودم آن ها را تمسخر میکردم و نشانه ای از زرد و سطحی بودن بود برایم، اما امروزها نه تنها به هر نوع تغییری سلام میدهم بلکه کمی گاردهای ذهنی ام را نیز پایین میاورم و تعاریف را هم باز تعریف میکنم.

امروزها برای تغییراتی در ظاهرم از این سالن زیبایی به آن سالن زیبایی دیگر در رفت و آمدم، ازناخنکار بگیر تا اکستنشن مژه.

بله، همون دختری ک ماه پیش همه ی پول هاشو داد برای کتاب و ذوق استفاده از تخفیفات بهاره ی کتاب ها رو تا آخرین روز بهار داشت، حالا همنشین خانم های قری شده ک بزرگترین دغدغه شون اینکه اگه فلان رنگو روی موهاشون بزارن ممکنه شوشو یا همون شوهر نپسنده!

امروزها بیشتر با خودم و در جهان در صلحم و این دیگه برام یک شعار دم دستی نیست. مدت ها گذشت و کلی تلفات روحی دادم تا به این آرامش برسم. البته ک هنوز هم تنش ها و دغدغه ها هست و آدم هایی ک با کلامشون و رفتارشون آزارم بدن اما تفاوت ها حالا برام زیاد آزاردهنده نیست و میدونم هیچکسی جز خودم و نگاه خودم رو نمیتونم تغییر بدم. البته این حرف ها معنیش این نیس که دارم در یک مثبت اندیشی کورکورانه یا توهمی همچون کتاب های روانشناسی زرد مثل (راز) خودمو غرق میکنم، بلکه بیشتر این نوع نگرش این معنی رو داره که گذر از سی سالگی و بحرانش یعنی یک واقع بینی مطلوب و دور شدن از آرمان گرایی دهه ۲۰ زندگی و متعاقبش آروم شدن و تمام شدن تلاطم اون دوران...

حالا میدونم که بخشی از وجود من همیشه سوگوار مادرم میمونه و اینو قبولش کردم و حتی اگر معنیش این باشه که هیچوقت نتونم از ته دل بخندم یا قاطی خنده هام، ردی از غم چنگ بزنه، اشکالی نداره افسردگی توی یک شکل و ظاهری اون گوشه موشه ها واسه خودش بشینه به شرطی که دست و پا در نیاره و تبدیل به غولی نشه که نتونم مهارش کنم.

چند روز پیش اتفاقن به همین ابعاد افسردگی فکر میکردم و اینکه چطوری شد تونستم نجات پیدا کنم از کشتی شکسته مرگ و سوگواری پس از اون، داشتم به تک تک اعضای خونه نگاه میکردم که چیکار کردن خودشون رو نجات دادن، چون اگر نجات نمیدادن احتمالن یکیمون بعدِ مادر، یک جور دیگه ای از دست رفته بود، نه حتمن با مرگ، بلکه افسردگی حاد یک نوع مردن در عین زیستن هست. افسردگی یک نوع زیستن زامبی وار هست و داشتم فکر میکردم چ کردیم تا تبدیل به همان زامبی ها نشدیم؟ بله هر کدوممون به ریسمانی چسبیدیم، هرچند پوسیده و نا امن، اما چسبیدیم.

پدر تا چند ماه بعد مامان، مشغول پروژه های اداری بود، یکیش قضیه همون زمین های بلاتکلیف ۱۴ ساله ک قسمت نشد مادر به نتیجه رسیدنش رو ببینه اما بابا هر روز و شب پیگیرش بود و در این جریان با بازنشسته های دیگر در فضای مجازی، یک اجتماع کوچک ساخته بودن و به همدیگر، کار با واتس اپ رو یاد میدادن تا بتونن بهتر ارتباط برقرار کنن و حالا که اون قضیه تا حدودی به نتیجه رسیده، تو فکر پروژه های دیگر هست تا افکارش رو مشغول نگه داره، بخاطر اینکه دیدیم یک روز که سرش خلوت شد و تو خونه موند، دلتنگی برای مادر با شدت بیشتری بهش هجوم آورد.

داداش بزرگه چه کرد:

خب اون متاهله و اینجاس ک میگن وقتی یکی از والدین میمیره، برای فرزندان مجرد سخت تر میگذره. روزای اول اینو نمیفهمیدم اما بعدها با پوست و استخونم لمسش کردم. اون از خونه و  شهر دور بود، قاعدتن نمیتونست زیاد توی خونه رو ببینه و اون فقدان و اون خالی بودن حجم خونه از مادر رو بتونه درک کنه، و مهمتر از همه وقتی فرزند کوچکی داری، به نظرم خواسته یا ناخواسته، انگیزه ای میشه برای هر روز بیدار شدن برای اون فرزند تا زندگیت رو پیش ببری و در یک نقطه نمونی و درجا نزنی!

داداش کوچیکه چه کرد:

قبل فوت مادر، کاری که برای خوندنش ۶-۷ سال از خونه دور شده بود، حالا به نتیجه رسیده بود و به قولی رو غلتک افتاده بود، یکباره به سرش زد و رهاش کرد و رفتن مادر توی کما، براش انگیزه ای شد، تا بره پی عشق دوران نوجوونیش یعنی خوندن رشته پزشکی، حتی فوت مادر این انگیزه رو براش قوی تر کرد تا با عزم راسخی برای کنکور سال بعد بخونه. وقتی ازش میپرسم چرا حالا، حالا ک همسن و سالات تو فکر به نتیجه رسوندن تحصیلتشون و پول جمع کردن هستن تا زندگیشون رو بسازن، میگه ببین من هیچوقت آرزوم نبود خونه داشته باشم یا ماشین آنچنانی، همیشه دلم میخاس کاری کنم که احساس رضایت قلبی داشته باشم و یک نام خوب و یک عملکرد خوب از خودم به یادگار بزارم، شاید فکر کنی خیلی شعاری حرف میزنم اما وقتی دیدم بخشی از فوت مامان، به خاطر اهمال و خطاکاری پزشکی بود با خودم گفتم یک روز باید یک دکتر خوب با کمترین خطای پزشکی بشم، من فقط دلم میخاد وقتی پیر شدم و به گذشته نگاه کردم بگم تونستم جان چند نفر رو نجات بدم و نام نیک از خودم بزارم، همین.

و فهمیدم این چیزی بود که داداشم رو در دام افسردگی نکشوند، و هر روز بیدار میشد بخاطر قولی که به روح مادر و مهمتر از همه به خودش داده بود، اینکه هر روز بهتر از دیروزش باشه!

و من، میخای بدونی من چطوری نجات پیدا کردم، بالاتر اشاره کردم، انقدر این دوره عجیب و پیچیده برام گذشت که حس نکردم پنج ماه، بلکه گویی از یک تونل تاریک و سنگین و طولانی به مدت ده سال عبور کردم و وقتی ازون طوفان درومدم، مطمئن بودم اون آدم سابق نیستم.

بزار از یکی از ترسهام بگم، شاید در نهایت بخندی بخاطر مسخره بودنش، اما خودمم میخندم ازینکه چطوری یکی از ترسهام، منو نجاتم داد!

روزای اول وقتی بدون مامان آشپزی میکردم، بخصوص اون غذاهایی ک همیشه حتی اگه حالش خوب نبود، میومد و تو آشپزخونه مینشست تا نظارت کنه که چیزی کم و زیاد نشه، من پای اجاق گاز ک وایمیستادم، از مواجهه با این واقعیت که مامان از این به بعد نیست تا راهنماییم کنه در زمینه آشپزی (بزرگترین علاقه خودش)، بی شک چیزی مثل پنیک اتک بهم دست میداد، (آخه آشپزی برخلاف مامان، همیشه برام چیزی بود ک ازش بدم میومد) از ترس اینکه دیگه راهنما و مرشد بزرگم رو ندارم، از ترس اینکه دیگه صداش رو نمیشنوم و دیگه هرگز نمیبینمش، اونقدر دست و پام بیحس و فلج میشد که تا چند دقیقه هیچکاری نمیتونستم بکنم. اما بعد ها با انجام دادن و آزمون و خطا و البته فهمیدن اینکه تا حدودی استعداد مامان تو آشپزی به منم ارث رسیده (پارادوکس جالبیه، اینکه تو چیزی که ازش بدت میاد، استعداد داشته باشی) همین چند روز پیش به نتیجه قطعی رسیدم که منم با تمام بیزاریم از آشپزی، چیزی ک نجاتم داد و باعث شد مثل یک زامبی توی خونه نچرخم، همین کار بود، اینکه هر روز فکر کنی چطوری شکم یکی غیر خودت رو سیر نگه داری، برادر  و پدری که مزه و طعم غذاهای بی نظیر و بی مانند مادر رو فراموش نکردن، و ناخوداگاه ممکنه دچار انتظارات بالایی بشن (البته ک من همون اوایل آب پاکی رو ریختم رو دستشون ک هرگز من رو نه در زمینه آشپزی و نه خونه داری و نه هیچ چیز دیگه ای با اون مرحوم یکی نکنین و انتظار هم نداشته باشین، اون واقعن تک و خاص بود.)

بله همینجا بود ک یک بار دیگه این ضرب المثل برام معنی پیدا کرد (چیزی ک تو رو نکشه،قویترت میکنه)، فهمیدم کم کم دارم عشق میورزم نه به آشپزی یا ارگانایز کردن خونه، بلکه نفس کشیدن برای دیگری، اینکه خودت رو سرپا نگه داری، استیبل باشی برای کسانی که چشمشون به تو و مقاومت تو هستش. اینجا بود که فهمیدم همه ی کسانی که توی تلفن هاشون و توی حضورشون تسلیت میگفتن چرا یک جمله توی همه ی تسلیت ها مشترک بود و چرا خودم ناخوداگاه همون رو اجرا کردم و اون چیزی نبود جز «قوی باش».

آری، من قوی موندم، برای پدرم و برادرم، چون به قول بابا ک میگه خونه ای ک مادرش رو از دست میده، مثل یک خونه زلزله زده هست ک فقط یک آوار ازش مونده، بچه ای ک متاهله و خودش جای دیگه خونه زندگی داره، فقط مثه اون گروه امداد نجاته ک گاهی اوقات میاد بالا سر آوار و میگه چیزی احتیاج دارین؟ دستتو بده بکشمت بالا و ممکنه کار بیشتری ازش بر نیاد اما امان از اون ساکنینی که زیر آوار موندن، خودشون، خودشون رو باید دلداری بدن، سوراخی برای نفس کشیدن و رسیدن هوای تازه پیدا کنن، خودشون باید کاری بکنن. کسی که بیرون از آوار هست، نمیدونه اونیکه زیر آوار مونده چی داره میکشه!

آره، بابا مثال درستی زد: ما سعی نکردیم دوباره اون خونه رو بسازیم بلکه سعی کردیم یک جوری زیر اون آوار دوباره آروم آروم زندگی کنیم، کنار هم ما سه تا، بابا با پروژه هاش و داداش با انگیزه درس خوندن و قبولی در کنکورش و من با عشق به اینکه امروز چطوری روزم رو به شب برسونم و خونه رو همچنان خونه نگه دارم، هر چند خالی، هر چند سرد، هر چند کم نور و بی رمق، مثه شمعی که میسوزد....

فهمیدم انتخاب نکردم که پروانه ای باشم تا دور شمع خانه بچرخم اما انتخاب کردم که زامبی نباشم، که قلبم همچنان بتپد، هر چند برای خودم نه، بلکه برای اعضای خانه بتپد.