«ونوس ترابی»

 

شماره تلفن رابط، در دستم چروکیده بود. استرس نمی‌گذاشت نمره‌ها را حفظ کنم. یکی دوتا هم نبود. در سرم فرو نمی‌رفت. رفقا می‌گفتند گیر بیفتی، تک‌تک سوراخ‌هایت را می‌جورند. اوضاع مثل قبل نیست. تیز و بز شده‌اند. وقت زیادی نداشتم. گفتم دانه‌دانه روی نوک انگشت‌های پایم بنویسم. نشد. یادم آمد وقت ترس و اضطراب، بیشتر عرق می‌کنم. پاک شود، واویلاست. آواره می‌شوم. یکی می‌گفت یک چندماهی دست به پشم‌های زائدت نزن، بعد یک‌جور جاساز کن همانجا. دلم چرک شد. عرق و پشم و بی‌آبی، چه کثافتی بسازد. آنهم در راه فرار از بر و بیابان با لباس بلوچی. یکی از رفقا که افتادگی پلک داشت، داده بود میان لایه‌های گوشتی پلکش جاساز کنند. جوری که حتی وقت خواب،‌ آن دو تکه که با چسب مژه به هم چسبانده بودند، پیدا نمی‌شد. جای نمره تلفن امن بود اما فرار، کش آمده بود و تن بی‌آب و کثیفی راه و آفتاب مداوم، چسب و جوهر و عرق را با هم قاطی و چشم یارو را پاک آش و لاش کرده بود. عفونت پلکش تا حدی بالا گرفته بود که همان کراچی،‌ رفت زیر تیغ یک دلاک محلی و تیغ آلوده همانا و از دست رفتن یک چشم همانا. نمی‌شد پیش‌بینی کرد چقدر طول می‌کشد تا برسی ترکیه و آنجا رابط مربوطه سراغت بیاید. این بدن، ابزار فرار بود. اصلن فرار می‌کردی که همین بدن را نجات دهی نه آنکه قربانی‌اش کنی تا نعشت برسد کشور غریب. می‌خواستی جنازه شوی که خاک مادری‌ات پروارتر بود. دست‌کم یک گور آبرومند برایت دست و پا می‌کردند. در بیابان، باید بزم لاشخور و جک و جانور می‌شدی. در کراچی هم، تکه‌تکه‌ات بعد از نفله شدن، مشتری خودش را داشت. در دهان یوز هم باید با چشم باز رفت. مردن با چشمان بسته در بیابان یا وسط قاچاقچیان اعضای بدن که شرفی ندارد. پای جوخه اعدام تیرباران شوی بهتر است.

در ایرانشهر گیر افتاده بودم. خبر رسیده بود پاسدارها آمار دستشان رسیده است و گوش تیز کرده‌اند. خانه رابطم، یک انباری ۹ متری داشت که شب‌ها آنجا می‌خوابیدم. همانجا در کاسه‌ای روحی* می‌شاشیدم تا رفت و آمدم به موال ته حیاطشان، توجه همسایه‌ها را جلب نکند. روزی یک بار هم کنار ماده گاو عبدالناصر، می‌خزیدم در موال تا روده سبک کنم. اما آن کاسه روحی کم عمق بود و فرقی نمی‌کرد که برای شاشیدن، فاصله‌‌ام را کم یا زیاد کنم. فشار ادرار، به کاسه کمانه می‌کرد و همه‌جا را به گند می‌کشید. حمامی هم در کار نبود. آخر هر هفته،  عبدالناصر، رابطم، به بهانه آب دادن به گاوش، یک تشت پر آب می‌آورد در انباری و یک پارچ قرمز پلاستیکی هم می‌گذاشت کنارش. صابون رخت‌شویی را هم در لنگی چرک پیچیده بود. آنطور شستن، کثافت محض بود اما از آن گندی که در گرمای بخارپز ایرانشهر، میان شاش و عرق به تنم می‌افتاد، تا دو روز رهایم می‌کرد.

عبدالناصر، چاه فاضلابی را نشانم داده بود که می‌شد آرام آرام آب تشت و شاش را درونش خالی کرد. اما بعد از دو ماه ماندن در آن دخمه، بوی خزینه‌ای از چاه بیرون زد که هزار موش در آن مرده باشد و همزمان،‌ صدنفر روزانه در چاه کثافت کرده باشند. کم‌کم، انواع جانورها از منفذ در چاه زد بیرون. مجبور شدم تنها رواندازی که داشتم را مچاله کنم و بچپانم روی درز چاه. بدی‌اش آن بود که تا صبح از نیش پشه و حرکت عنکبوت‌ها روی تنم، زجر می‌کشیدم. عبدالناصر، نفتالین آورد و گذاشت اطرافم. بوی کثافت چاه و نفتالین به پوستم نشسته بود. از هرچه مبارزه و ایدئولوژی و عدالت‌خواهی بود،‌ نفرت داشتم. داشتم پوست می‌انداختم و هنوز زمان رفتن نشده بود. آنقدر یکجا نشسته بودم، که زانوهایم ورم کرده بود. از ماه دوم، بی‌توجه به گرما و بی‌آبی، روزانه یک ساعت بالا و پایین می‌پریدم. بعد از فرط گرما و تشنگی،‌ غش می‌کردم. عبدالناصر حرف نمی‌زد. فقط روزی یک سیب‌زمینی پخته با یک تکه نان می‌آورد. همین. چند وقتی که گذشت،‌ متوجه شدم هوس لیسیدن سنگ و خوردن خاک کرده‌ام. حالیم شد که سوءتغذیه گرفته‌ام. از عبدالناصر کمی برنج یا حبوبات خواستم. تنها پوزخند زد. فردایش یک کف دست نمک و چند دانه قند آورد و کاسه‌ای شیر. کمی حالم جا آمد. ناخن‌هایم سیاه شده بود. گفتم اگر بیشتر بمانم، کارم همینجا تمام می‌شود. به عبدالناصر گفتم که پیغام برساند اگر تا آخر هفته خبری نشود، می‌روم و خودم را تسلیم می‌کنم. دست‌کم در زندان، هم کتک می‌خورم هم نان و آب!

کارساز بود. خبر رسید که باید راهی شوم. اوضاع آرام نشده بود اما دیگر نمی‌شد آنجا نگهم داشت. باید می‌رفتم. حالا وقت آن بود که جاسازی که هفته‌ها در ذهنم مرور کرده بودم را اجرا کنم. در تمام آن دفعاتی که در کاسه روحی می‌شاشیدم، بیشتر از قبل چشمم به پیچیدگی‌های ظاهری آلتم می‌افتاد. حالا می‌دانستم که میان آلت و بیضه‌ها،‌ می‌توانم کاغذ کوچک را بچسبانم و بعد محض محکم‌کاری، دور آلت و اطراف بیضه‌ها، نخی نازک ببندم بدون آنکه در امر قضای حاجت، خللی وارد کرده باشم. می‌دانستم که بلد راه، یکی از بومیان همینجاست که کارش را بیست انجام می‌دهد و اگر کمی سبیلش را چرب‌تر کنی، برایت در کراچی امان هم می‌خرد. ساعت خلبانی‌ام را پیشکش کردم اما سپردمش دست عبدالناصر که فقط در صورتی ساعت را به یارو بدهد که من از کراچی تلفن کنم و ساعت خروج و آدمِ راه را به او برسانم. قصه مرگ و زندگی بود. آنهم زندگی یک فراری که جانش را برداشته و دارد می‌دود و باید از دست آدم‌های چند کشور سُرش دهد یک جای امن.

تنها اشکال آن جاساز البته، تحریک خودبه‌خودی و ناگهانی معامله بی‌پدر بود. می‌خواست محض شاش باشد یا حتی خواب و رویا. با آن که جان درست حسابی نداشتم، تا قبل از روز خروج، تقریبن هرشب شروع کردم به کف دستی تا خالی باقی بمانم. گرچه محال بود در آن اوضاع تب‌دار و پراضطراب که حتی از ترس، شاش‌بند می‌شدی، تغییری فیزیکی در آلت اتفاق بیفتد، اما این هم در آن لحظات برای خودش حربه‌ای سرکوبگر و نوعی محکم‌کاری حساب می‌شد. اگر نمک و قند عبدالناصر و آن کاسه شیرش نبود، بی‌شک از شدت خالی شدن‌های مکرر، در همان دخمه جان می‌دادم.

از شرح آنچه در کراچی و کوره راه رسیدن به ترکیه بر سرم رفت، می‌گذرم. تاول‌های آبدار و عرق سوزهایی که در طول یک ماه پیاده‌روی به پایین تنه‌ام نشسته بود، گفتن ندارد. آدم مبارزه بودم.

یک بار پیش آمد که بتوانم حمامی کنم و دوشی بگیرم، ولی تنها به شستن بالا تنه و پاها و پشتم بسنده کردم تا مبادا کاغذ مذکور از دست برود.

اما بیچارگی محض من در ترکیه اتفاق افتاد. رابطم، بدون آنکه با او تماسی گرفته باشم، در مسافرخانه ایگدیر به سراغم آمد. تعجبم را که دید، گفت که با او تماس گرفته شده که من فلان روز به فلان مکان می‌رسم. شماره تلفن را که نشانش دادم، کاغذ کوچک را پونز کرد به پیشانیم و با تمسخر گفت:

-این کد پاکستانه، برار جان نه ترکیه!

بعد شیرفهمم شد که نمره تلفنی که آنطور تنم را برایش ترکانده بودم، شماره رابط اصلی من در کراچی بود که هرگز با هم ملاقات نکردیم. آن ساعت خلبانی که باج داده بودم، من‌را به رابط دیگری رسانده بود و اگر عبدالناصر نبود که به رفقایم در ایران آمار بدهد، همین رابط ترکیه را هم نمی‌توانستم پیدا کنم.

آن‌شب، بعد از یک ماه و نیم، نخ را از دور معامله و بیضه‌ها باز کردم. نخ نه چندان تمیز، آنقدرعمیق بریده بود که جانم را بالا آورد تا از پوست و گوشت جدا شد. عفونت از جای نخ بالا زده بود و تمام بدنم تیر می‌کشید. یک بسته پنبه و بتادین خریدم. افاقه که نکرد،‌ هیچ،‌ از درد، فریاد کشیدم و تنها توانستم شماره رابطم را بگیرم و کمک بخواهم.

روز بعد در اورژانس، دکتر معاینه‌ام کرد و به رابطم چیزی گفت که یارو لب‌هایش را گاز گرفت و نگاهم کرد.

نمی‌توانستم پاهایم را بسته نگه دارم. عجیب بود که در طول آن یک ماه و نیم که در راه می‌خزیدم،‌ حتی لحظه‌ای آن درد را احساس نکرده بودم.

عفونت کار خودش را کرده بود و باید بیضه چپم را تخلیه می‌کردند. فکرش هم پر درد بود،‌ چه برسد به خودش.

انگار باید اینطور می‌بود آن روزها. یکی چشمش را می‌گذاشت در اسلام آباد،‌ آن دیگری اعضای بدنش را در کراچی. یکی هم تخم چپش را در ترکیه.

ما دارِمان را با خودمان می‌بردیم. هنوز هم می‌بریم. تا کی کسی بکشد بالا و خلاص!

 

*روحی، گویش عامیانه واژه «روی» است. در اینجا مقصود کاسه‌ای است که از روی ساخته شده باشد.