یعنی وفادارم من بعد از هفتاد سال

نگارمن

 

برای ما اسمش مادر زهرا بود، اون‌وقتا رسم نبود که اسم خودشونو صدا بزنن.

هیچ‌وقتم نفهمیدم اسمش چی بود تا این‌که برای اولین‌بار چند سال پیش روی سنگ یادبودش خوندم بانو بیگم... از یه خونواده‌ی محترم کشاورز بوده اهل نیشابور که دوازده سالگی شوهرش داده بودن و فرستاده بودنش شاهرود. سه سال بعد دخترش به دنیا نیومده شوهرش تب می‌کنه و از دنیا می‌ره،

می‌گفت سرم خالیه از یادش چون هفتاد ساله گذشته و حتی یادم نمونده چه قیافه‌ای داشت شوهرم ولی دلم پر مونده هنوز از مهرش. می‌گفت کاش یه عکسی ازش داشتم نیگاش می‌کردم گاهی! خونواده‌ش دیگه نیومدن دنبالش و بی‌کس موند و می‌برنش خونه‌‌ی پدربزرگم و همون‌جا دخترشو بدنیا می‌آره، حتی زودتر از تولد بابام و همون‌جا هم می‌مونن تا آخر...

آشپزی یاد می‌گیره و خیلی زود می‌شه رئیس‌مختار مطبخ و اندرونی با یه عالمه اختیارات و کلیددار انبار و سیلو و پستوهای خونه. زنی لاغراندام و قدبلند، با چشمان نافذ و پرقدرت که همه دوسش داشتیم و  ازش حساب می‌بردیم. به قول خودش سینه‌ش صندوقچه‌ی اسرار ریز و درشت این در و دیوارها بود، محرم و قابل اعتماد!

هر کدوم از دخترا هم که توی هر شهری به خونه‌ی بخت می‌رفتن، چند وقتی باهاشون می‌رفت تا با دل‌سوزی و سخت‌گیری زیروبم کارهای خونه رو یادشون بده و به دستورش فردای عروسی، همه باید اولین پخت‌وپز توی خونه‌ی شوهرشون شیربرنج باشه، به نیت سپیدی و برکت زندگی‌شون.

آشپزیش عالی بود هنوزم هیشکی بلد نیست به خوبی مادر زهرا شیرین‌پلو بپزه یا مربای هویج‌سیاه که مثل دونه‌های یاقوت می‌درخشیدن!

تمام عمر به بیف‌ستروگانف گفت پپسی‌کولا و منطقش این بود وقتی معنی هیچ‌‌کدومو نمی‌دونم برام فرقی نمی‌کنه چی صداشون کنم. می‌گفت کلام هم باید خودی باشد!

یه لنگه گوشواره‌ی اشرفی طلا به گوش چپش آویزون بود که وزن شرابه‌‌ی اون، سوراخ گوشش رو تا پائینای لاله کشونده بود ولی هیچ‌وقت اون یه‌دونه رو از گوشش درنیآورد. لنگه‌ی دیگه گم شده بود توی عزاداری‌های شوهرش و چون زیرلفظی اون خدابیامرز بوده موقع عقد، یه جورایی حکم شرافتی داشت واسش! با یه انگشتر فیروزه که نگینش سال‌ها بود لق‌لق می‌زد و این یعنی وفادارم من بعد از هفتاد سال.

هشتادوپنج سال عمر کرد و تنها یه آرزو داشت، یه‌ عکس خوب ازم بگیرین ولی از خودم قشنگ‌تر نباشه، توی یه قاب قشنگ هم بذارین، وقتی رفتم، اونو بذارین روی پیشخوون بخاری اتاقم، من آبرو دارم!

ازش عکس گرفتن و با سلیقه‌ی خودشم قاب کردن. مهموناش اومدن و رفتن آبروشم توی همون یه‌دونه اتاق تر و تمیز و پر از خاطره‌ش بجا موند! تمومی اون چیزی که می‌خواست، به همین سادگی...

به گمانم گاهی‌ام برای بزرگ‌ماندن و جاگذاشتن رد پای عمیق الزاما نباید کارهای بزرگی کرد فقط باید صادقانه زندگی کرد.