خیلی‌ سال است که دلخوشی بَهارانه نداشته و امسال نیز به مانند چهل و اَندی سال ـــ بهار نداشتم، از هر تبعیدی که بپرسی‌ ـــ همین را که عرض کردم به شما می‌‌گوید، هنوز تقاصِ اشتباهِ عده‌ای را داده و ما بیگناه چوبِ خودخواهی و حرصِ قدرتِ دیگران را می‌‌خوریم.

مرگ،.. مرگ را خیلی‌ زودتر از موعد شناختم، آن زمان‌ها رعایتِ بچه‌ها را نمی‌‌کردند، خانواده‌های معمولی‌ یک تا سه روز و افرادِ خاص ـــ سه تا هفت روز ـــ بستگی به طرف و فصل ـــ جنازه را در خانه حفظ کرده و مراسمِ مربوطه را انجام می دادند، به یاد دارم که پدر بزرگم در زمستان فوت کرده و تا یک هفته در باغ منزل ایشان را نگهداری کرده و صبح تا عصر مردان عزاداری کرده و از عصر تا شامگاه ـــ زنان، اصرار داشتند که من نیز یخه دریده به هنگام دعا خوانی و دیگر برنامه‌ها ـــ در کنارِ جنازه نشسته و هیچ نگویم، این به کنار و این همه آدم پذیرایی خواسته و مُرده خواری در خونِ ما ایرانیها است، چند راس چند راس گوسفند و گوساله، مرغ و جوجه را سر بریده و من و دیگر بچه‌ها از دیدنِ این منظره سَر بُری این زبان بسته‌ها آنچنان وحشت می‌‌کردیم که تا چند وقت کابوس دیده و دیگر کودکانِ کوچکتر ـــ از شب ادراری رنج ‌‌برده و آسیب های روحی می دیدند.

مرگ را می‌‌شناسم، مرگ را دیدم، مرگ را بوییده و مرگ را حس کردم، از ابتدای جنگِ بالکان ـــ در تاریخ‌های مختلف، بعد از زمستانِ ۹۵ میلادی تو باید می‌‌دیدی که که هر کجا سربازانِ صِرب پا می‌‌گذاشتند ـ آنجا به خون نقش بسته و دیگر جانداری موجودیت پیدا نمی کرد، ما پس از خیانت هلندی‌ها به منطقه رسیدیم، همان شب در حوالی کوتوزِرو آنچنان تا صبح بمباران شدیم که مجبور به ترکِ منطقه شده و در جاده اتومبیل ما به موردِ حمله قرار گرفت و راننده در جا کشته شده و همه ما زخمی شدیم، آن روز از سه جا تیر خوردم که بدترینَش به زیرِ زانو ـ از طریقِ درِ ماشین کمانه کرده و هنوز امروزه روز آزارم می‌دهد، تکه‌های پیکرِ شوفر آنچنان بدنم را پوشانده بود که صلیبِ سرخی‌ها دقیقا متوجه نمی شدند گلوله‌ها به کجای بدنم اصابت کرده‌اند.

اواسطِ زمستانِ ۲۰۰۲ میلادی ـ پس از آزادی هرات ـــ شهر را تَرک کرده و به سمتِ فرودگاه هرات ـــ برای ترکِ شهر به بازگشت به کابل بودیم که دیدم پسر بچه‌ای بادبادک و فرفره کاغذ رنگ می‌‌فروخت، یک عدد از هر کدام خریده و ۵۶ دقیقه بعد ـــ هنگامی که در انتظارِ هواپیما بودیم، صدای مهیبی شنیده و متوجه شدیم که طالبان با ماشین (دو عدد؟!) قصدِ ورود به حمله به فرودگاه داشته و وقتی‌ دیدند که نمی توانند نفوذ کنند ـــ همان جا ماشین را منفجر شده و کلی از افرادِ معمولی‌ به همراهِ سربازان زخمی و کشته شدند، وقتی‌ که به کابل رسیدیم ـــ از تلویزیون دیدم که یکی‌ از کشته‌ها همان پسر بچه کوچک بود، صورتَش، لبخندَش، برخورد و رفتارِ خوبَش هنوز به یادم بوده و آن روز نیز قِسمی از بدنم با مرگ خو گرفته و نزدیکتر شد.

حتی مُرده‌های سونامی در سواحلِ سِندای ـــ ژاپن ـــ جوانکی فریاد می زد، نمی‌فهمیدم چه می‌‌گفت، به زحمت در میانِ غرشِ سیلابِ سرد به جلو رفته تا به ماشینش رسیده و دیدم مادرش پشت نشسته و دو پا نداشت، با چه بدبختی بغلَش کرده و آن را به جای امن رسانیدم، یا پس لرزه های ۲۰۱۰ هائیتی‌ که ما دیر رسیده و هنوز افرادِ سالم به زیرِ آوار پیدا کرده و دارو نبود، بچه‌ها از یک عفونتِ ساده جان سپرده و زنانِ باردار سقطِ جنین می‌‌کردند ـــ بس که چیزی برای خوردن نداشته و هر روز صبح مُرده‌هایشان از آلونک‌ها به بیرون گذاشته و من دیگر از آنجا ضدِ افسوس خوری شده و گفتم وای اَسفا که خدایا این‌ها گرسنه و مریضند و تو هیچ نمی کنی‌؟ تو هیچ نمی گویی؟ به مرگ عادت می کنی‌، به بویَش، به ظاهرَش، به رفتار‌َش ـــ تو خو می‌‌گیری.

این تجارب، دیده‌ها و این نزدیکی‌ به مرگ ـــ بارها ازنسل‌کشی رواندا تا جنگ موصل ادامه داشته همین چهار سال پیش بود که زیرِ عملِ دوم جراحی به مدتِ ۱۱۹ ثانیه مردم و سپس زنده شدم، مرگ را می‌‌شناسم، مرگ را دیدم، مرگ را بوییده و مرگ را حس کردم...

چندی پس از این که امانوئل ماکرون، رئیس جمهور فرانسه ـــ در جریان یک نشست خبری در شهر مولوز، مرکز شیوع کرونا ـــ قول داد تا اقداماتی را با سیاست‌گذاری‌های کوتاه و بلندمدت گسترده و جامع به منظور مقابله با این بیماری ویروسی انجام دهد؛ در این شهر یک بیمارستان صحرایی از سوی ارتش ایجاد شد، این عملیات جدید با نام پایداری ـــ با هدف کمک و پشتیبانی (امنیت، تدارکات در سه خط اصلی مبارزه) از مردم و حمایت از سرویس‌های عمومی به منظور مقابله با این بیماری در نظر گرفته شده و مختص آن بود، در ابتدا ده هزار نظامی (که تا آخرین روزِ عملیات پنج هزار نفرِ دیگر اضافه شدند که بنده یکی‌ از آن‌ها بودم) و سپس نیرو های داوطلب و رزرو نیز به این جمعیت اضافه شده تا عملیات به نحوِ احسن انجام شود.

سه روزِ اول تماماً به دسته بندی و آموزش‌های لازم گذشت، از صبحِ روز چهارم متوجه شدیم که با نیرو‌های مختلفِ نظامی و دیگر گروه‌ها (آتش نشانی‌، پلیس، ژاندارمری و..) ادغام شده و بنده سردستگی یک گروه ۱۲ نفره ـــ متشکل از افرادِ نیروی هوایی، صلیبِ سرخ و اورژانسِ پاریس را بر عهده گرفتم، برای اولین بار مافوقِ اصلی‌ ما یک خانم از نیروی زمینی‌ ارتش فرانسه بود، چیزی که تا حالا ـ در این ۲۸ سال تجربه نکرده بودم.

پیشِ خود ـــ مافوق را اَفسر خانم صدا کرده و وی از همان لحظه اول بنا را بر بد اَخلاقی‌ بچگانه گذاشته و بریگادِ وایکینگ‌ها که بنده بدان تعلق داشته ـــ شاهد سخت گیری‌های و دستور‌های بیخود ایشان بود، ما همه ریشو بوده و مافوق دستور داد که تیغ بزنیم، حق جویی کرده و آخر شد که ده سانتیمتر بیشتر کوتاه نکنیم، بارها سرِ انجام تدارکات با وی جدَل داشته و در یک مورد ـــ چند ساعت بازداشت شدیم.

وظیفه ما (خطِ ۳ و ۲ ـــ حمل مواد و دست گاه‌های بهداشتی و پزشکی‌ و ارسالِ آنها به بیمارستانها، خطِ ۲ و ۱ ـــ امنیتِ شهری و تَجسس، خطِ ۲ و ۱ ـــ پشتیبانی و حمل و نقل) روز تغییر کرده و در هر کجا که به ما نیاز داشتند ـــ به آن کار مشغول می‌‌شدیم، تجاربی که این بار به دست آوردم ـــ هیچ وقت آن را در زندگی‌ شلوغِ کاری خود ندیده بودم، به خصوص در دو مورد ـــ تجربه کسب کردنِ آن برایم بسیار سخت و طاقت فَرسا بود، یکی‌ تجسسِ خانه‌های سالمندان (دولتی ها بهتر از خصوصی‌ها بودند) (خانه‌های وحشت، اینجور سربازان آنجا را صدا می‌‌کردند، حجمِ سالخورده‌های مُرده در این اماکن بی‌ نظیر بود) و دیگری پشتیبانی از مُرده شور خانه‌های بیمارستانها، ضد عفونی‌ کردنِ موزه‌ها، گالریها، کاخ‌ها و.. بود، آن چیزی که من دیدم ـــ به مراتب بدتر از آنی‌ بود که در زلزله هائیتی و سونامی ژاپن تجربه کرده بودم، هر شب که باید گزارش داده و آن گزارش را به زبانی‌ ساده برای مردم بنویسم ـــ لحظاتِ بسیار سخت و اَسفناک بر من می‌‌گذشت، گذشتِ آن دوران همیشه در ذهنم باقی‌ خواهد ماند، سعی‌ خواهم کرد قسمتی‌ از آن دیده‌ها را برای دوستانِ ایرانی ـــ در فرصتی مناسب نوشته و انتشار دهم، هنوز در شوک هستم، این حقیر را عفو کنید.

دلم برای جبرِ نظامی تنگ شده بود، برپای صبحگاهی، قوانینِ دست و پا گیرِ آنتی راحت طلبی، تختِ خوابِ ناجور و خوراک‌های ناجور تر و.. این موارد آدم را می‌‌سازد، اصلا مَرد و زن باید خدمتِ نظام انجام دهند، اگر توانایی داشته و انجام ندهند ـــ خائن به مملکتی تلقی‌ می‌‌شوند که خیلی‌ چیزها به آنها داده و خیلی‌ باید بی‌ غیرتِ لا مروت باشی‌ که زحمتَش را بی پاسخ گذاری، اضافه کنم که پاریسی‌ها از همان ابتدا مراقبِ ما بوده و دائم آذوقه برایمان می فرستادند، از خوراکی و الکل بگیر تا دیگر بَه بَه جات،... ۹۰ درصدِ آنها را به پیران، یتیمان و خارجی‌‌های آواره هدیه می‌‌کردیم.

ساعتِ خدمت از ۹ صبح شروع شده و بستگی داشته نوع ماموریت چه بوده و ساعتِ بازگشت به پایگاه همیشه متفاوت بود، وقتی‌ که باز می‌‌گشتیم ـ بیشتر آن اوایل از بس که غم و ناراحت، مرگ و بی‌ عدالتی دیده بودیم ـ حوصله هیچ نداشتیم، کم کم به قاعده نظامی گری روی آورده و روزها در پایگاه شنا ـــ واترپلو و یا شمشیر بازی کرده و گاهی‌ روز‌های دیگر تمرینِ تیراندازی و جوجیتسوی برزیلی می‌‌کردیم تا هم جسم را ساخته و روح را تا اندازه‌ای از بارِ سنگین عملیات ـــ سبک کنیم.

یکی‌ از پیشنهاداتم به لژیون این بود که برای تغییرِ حال و روحیه سربازان ـــ روزهای تعطیل گاراژ موزیک را باب کرده و با دی جِی ـــ برنامه (از طریقِ رایانه و زنده) اجرا کنیم، این صحبتِ بنده با استقبال روبرو شد و چند دی جِی خوبِ فرانسه و هلند این برنامه‌ها را اجرا کرده و رادیوی دولتی فرانسه آن را پخش می‌‌کرد، این افتخار را داشتم که از آرشیوِ موسیقی‌ رادیو بازدید کرده و از آن همه صفحه‌های گرامافون، کاست‌ها و سی‌ دی‌ها گزارش تهیه کنم.

در مجموع ۶۰ روز خدمت کردم، یعنی‌ ۱۰ روز بیشتر از حدِ درخواستی لژیون، تا کسی‌ را جایگزینَم کنند ـــ جریان طول کشید، در اواخرِ خدمت به صورتِ داوطلب به بیمارستان‌ها و در قسمتِ بیمارانِ کُما رفته و دیگر لاعلاجانِ مبتلا به ویروس کرونا مشغول به خدمت شده تا امرِ لژیون (هیچ کس تنها نمی‌‌میرد) را اجرا کرده باشم، در این زمینه نیز گفتنی‌ها زیاد هستند، کاری خاص از من بر نمی‌‌آمد، بیمارانی‌ که مرگِ آنها حتمی بود ـــ در کنارِ پنجره‌ها معمولاً بستری شده و بنده تنها کاری که می‌‌توانستم انجام دهم این بود که با لباسِ ایزوله در کنارشان نشسته و دستِشان را گرفته و با اینها حرف بزنم، مطمئنا هیچ کدام صدایم را نمی‌‌شنیدند اما در لحظه آخر اینجور احساس می‌‌کردم که روحِشان با آرامش از این دنیا رفته و خیالم از این نظر راحت می شد، آن دسته مریض‌هایی‌ که شناسایی شده و کس و کارِشان آنها را پیدا کرده بودند ـــ با تلفن به آنها ـــ تصویری زنگ زده و سعی‌ می‌کردم که چندی بیمار را دیده و به نحوی خداحافظی کنند، آخر این انصاف نیست که عزیزَت بدونِ خداحافظی برای همیشه تو را تَرک کند، این خواستِ خدا بوده و کاری بهتر از این از دستم بر نمی‌‌آمد.

یک مریضی آمد و دنیا را بحران گرفت، اروپا، آن روس و آن آمریکا هم کاری از پیش نبردند، خدا می‌‌داند پسِ پَرده به کجا کِشیده و اصلِ داستان از چه قرار است، آفتابه لَگن هفت دست ـ شام و ناهار هیچی‌، این همه مُردند و باز هم می‌‌میرند اما باز سیاسیونِ دنیا به فکرِ اباطیل ـــ خزعبلات هستند، بیچاره مردم، بیچاره تر آیندگان!

در اواخرِ خدمت متوجه شدم که فرزندم بالاخره به فرانسه رسیده و پس از گذشتِ دوره قرنطینه و انجام آزمایش‌های مختلف (در مجموع ۶ بار تستِ تشخیص کووید ۱۹ و سه بار تستِ PCR انجام دادم که همه آنها منفی‌ بود، اوایلِ کار از لباسِ ایزوله حالتِ خفگی می‌‌گرفتم، وسواس کم کم از بین رفت و به همه چیز عادت کردم) به خانه بازگشتم، هنوز نبرد ادامه دارد، بیش از ۲۹ هزار نفر مردند، بیشترین ضربه به سالخوردگان خورد، در پاریس خیلی‌‌ها بی‌ صدا از این دنیا رفتند، این شهرِ ما حتی در دوره جنگ جهانی‌ دوم نیز این همه کشته نداد، هیچ کس یقینا علتِ این حمله مرگبارِ این بیماری را نمی‌‌داند، شاید این مریضی طبیعی‌ باشد اما مرگِ این همه آدم چیزی نیست که به راحتی از کنارَش گذشت.

جنگ هنوز ادامه دارد، ویروس فرقی‌ نمیکند، کرونا یا رژیمِ کثیفِ جمهوری اسلامی، هر دو باید نابود شوند، من بار دیگر مرگ را دیده و او را بوییده و حِسَّش کردم، این حکایت ادامه دارد،...

پاریس، بهارِ تلخِ ۲۰۲۰ میلادی.