متشکرم مامان مهناز!

مرتضی سلطانی

 

صبحِ جمعه، مادر آمد توی اتاقم تا با هم فیلم ببینیم.

تا قبل اینکه مجبورم کند برای صدمین بار فیلمِ "ادوارد دست قیچی" را ببینیم (تصور میکنم بجز معصومیتِ دلنشین شخصیتِ ادوارد، مادر این فیلم را بخاطر خانه های زیبای شخصیتهایش دوست دارد: لابد به این خاطر که مادر همیشه آرزوی داشتن یک خانه را داشته) کمدیِ اکشنی با بازیِ سیلوستر استالونه گذاشتم.

بعد وقتی دیدم که محو تماشای فیلم، چهره ی تکیده اش با لبخند از هم گشوده شده، در شوق این لحظه،بخاطر آوردم که بهانۀ آشنایی ام با سینما و تعمیق عشقم به این هنر همین زن بود.

سی سه سال پیش که بهمراه خانواده و برای اولین بار به سینما رفتم تا ظاهرا فیلم "عروسی خوبان" را ببینیم، در واقع بهانه ی اصلی مان دیدن تک صحنه ای با بازی مادرم در این فیلم بود: اما دو ساعت زل زدن به پرده برای دیدن لحظه ای در فیلم که مادر مضطرب و هراسان داد میزند: "مامورا اومدن." در نهایت با پذیرشِ این واقعیت تلخ همراه بود که از آن صحنه در فیلم استفاده نشده! 

من بیش از آنکه دلخور باشم، حال آدمی جادو شده را داشتم که عاشقِ این سالن گرم و نرم،با بوی دلنشین پفک و تخمه شده.

در همان سالها بود که وقتی در نیمه شبهای پنج شنبه همه خانواده می خوابیدند من به تقلید از مادر بیدار میماندم تا باهمدیگر برنامه "هنر هفتم" را با اجرای زنده یاد "اکبر عالمی" ببینیم.

تصویر فرودگاه مه گرفته ی فیلم "کازابلانکا" و صحنه ای داخل یک آسانسور از فیلمی که نامش را فراموش کرده ام، نامیراترین یادگارِ آن روزها در حافظه ی من است.

من هم مثل مادرم، دیگر آنقدر عاشق سینما شده بودم که برنامۀ "سینمای کمدی" را هم بهمراهش میدیدم. برنامه ای  با اجرایِ "جمشید گرگین" و صدای زیبایش، که راهی بجز عشق به سینما برای آدم باقی نمی گذاشت. با صدای زیبای او بود که اولین بار این نامها را شنیدم: چاپلین،مک سنت ،هارولد لوید، توتو، لوئی دوفونس و ژاک تاتی.

آشنایی و عشق من به سینما تنها پاسخ به نیازی برای سرگرمی نبود، بازشناسی هنری بود که هزاران ساعت از زندگیِ من را بلعید تا امکانی باشد برای تحمل آن واقعیت تلخ و تیره ای که بیرون از آن پرده چشم انتظارم بود.

البته مسئله حتی فراتر از تحمل بود: آن واقعیت ها گویا همه وجود داشتند تا از من یک دزد یا ساقی و خلافکار بسازند، اگر که هنر و بویژه سینما وجود نمی داشت!

متشکرم مامان مهناز!