لهیبِ آتش

مرتضی سلطانی

 

"من عاشق بویِ بمبِ ناپالم در سحرگاهم."

این جمله از "اینک آخرالزمان" دائم در گوشم می پیچد. و در حال بیمار و تب آلودی که دارم با چشمان باز رویایی می بینم و در آن رویا کابوسی تاریک: مردی موبلند و جدی در کنار مردی قوی هیکل از راهروی یک زاغه بزرگ مهمات در حال عبور هستند.

مرد قوی هیکل می پرسد: "رئیس، آتیش بازی و جشنمون کی شروع میشه؟"

رئیس میگوید: "نیم ساعت دیگه. در اولِ جشن ما مردمو رو از رخوت در میاریم."

مرد هیکلی میگوید: "چطوری؟"

رئیس با شوخ طبعی شرارت باری می گوید: "با ورزش!"

بلافاصله بوووم. بوووم. چند انفجار بزرگ در سطح شهر و آدمهایی که با موج انفجار به هوا پرتاب می شوند. در محشری که از آتش و وحشت به پا شده مردم با تمام قوا از مرگ و آتش می گریزند و به عبارتی ورزش می کنند.

بعد رئیس در یک سوت که در دهان دارد فوت می کند. لباس ورزشی بر تن دارد و بعد با یکی از سوراخ های دماغش بوی انفجار و باروت را مثل مخدری به درون میکشد. و بعد جیغی هیستریک از سر لذت سر میدهد.

حالا رئیس در مقابل جمع کثیری از مردم میگوید: "مردم، دورانی تازه شروع شده. ما از قعر تاریک ترین زوایای روح بشر به اینجا اومدیم تا با شر به شما شور هدیه بدیم. اومدیم تا شما رو از دست خودتون نجات بدیم! اینجا و اونجا میشنویم که میگن تمدن بندهایی بود برای مهار بشر توسط خودش. یا میگن تمدن روی دریایی از خون بنا شده. سوال ما اینه: پس فایده ی چنین تکه کثافتی چیه؟ بهتر نیست از گول زدن خودمون دست برداریم؟! بچه ها لامصبا داغش کنید داغش کنید!"

حالا لهیب آتش را می بینیم که تا آسمان بالا می رود. مدرسه ها ،پاساژها، مردم و اماکن دیگر به میلیونها تکه از گوشت و سنگ و آهن بدل می شوند. شلیک گلوله هم هست که برخی مردم را از پا در می آورد.

رئیس در ادامه سخنرانی: "زندگی امروز انسان.. پسر واقعا تکراری و ملال انگیز شده! چون یه عده ای برای حفظ سرمایه هاشون زندگی رو رام و پیش بینی پذیر میخوان. این واقعیت که انسان در طول تاریخ همیشه برای نابودی و تباهی خلاقیت بیشتری داشته نشون میده که لابد عیبی ذاتی در ما هست که درست بشو نبودیم. پرسش ما اینه که پس چرا ادای متمدن بودن در بیاریم. اونطوری دیگه دروغ نگفتیم و زندگی شورانگیزتر میشه. درست حدس زدید، ما خودِ خودِ شرارتیم. می بینید که مثل سیاستمداران فاسد به شما وعده ی بهشت نمیدم، بلکه حتی تا اونجا پیش میرم که بگم: ما دریاها رو چاله ذغال میکنیم و شهرها رو بیابانی سوخته. ما بزرگترین بیلاخ تاریخ هستیم به دروغ انسان بخودش. اگه شور میخواید به ارتش رهایی بخش ما بپیوندید."

بعد رئیس به من اشاره میکند: "تو هم بیا. بیا. بیا و خودتو گول نزن."

به حدی مغلوب وحشت و ترس شده ام که به حال تهوع دچار میشوم. چشمم را که می بندم صورتِ ترسناک خودم را می بینیم که گویا عنقریب به هیولایی ویرانگر بدل خواهم شد که با دندانهایش گوشت آدمیان را خواهد درید! آنچه بیش از همه من را میترساند وقوف بر این واقعیت است که شرارت بطور بالقوه در همه ما هست!