اواسطِ شبی‌ آرام و با آسمانی صاف اما سوزآلود ـــ شام را تنهایی خوردم، دو ورقه ژامبونِ سردِ بوقلمون، دسر هم یک بیسکوئیتِ شیرین شده با لیکورِ گلابی بود، تصمیم گرفتم جلوی شومینه‌ی قدیمی‌ تازه تعمیر شده ـــ بروی صندلی‌ کُنت مونتالوانی تازه روکِش شده بنشینم، تمامِ دلخوشیِ شبِ من در کشیدنِ یک سیگارِ برگِ مونتِ کریستو و یک کتابِ قدیمی‌ ـــ قرار بود خلاصه شود، صدای جَرَق جَرَق سوزشِ چوب در آتش شومینه گاه گداری حواسَم را از خواندن پرت می کرد، نمای آن شعله سوی چشمهایَم را گرم کرده و فضای داخلِ منزل را با نوری عجیب ـــ روشن کرده بود، شومینه خوب کار می کرد، منظم اما خسته و کهنه، این حسی بود که هیمه‌ سوزِ پیامونته ـــ به من در آن لحظه می داد.

نمی‌ دانم این لحظه تا چقدر طول کشید، تا به خود آمدم ـــ کارلوتای زیبا، معشوقه‌ی جوانِ تابستانی من ـــ آرام آرام پیکرِ داغَش را در میا‌‌نِ بازوانِ من جای می‌‌داد، کتاب را بروی میزِ کنارِ دست گذشته و همانطور که سیگار در میا‌‌نِ دو لبم بود ـــ تمنای بوئیدنِ موهایَش و بوسیدنِ لبهایش را داشتم، به‌ سادگی اجازه نمی داد، دهانَش نزدیک اما صدای خنده‌هایَش از دور می‌‌آمد، قادر نبودم موهای سراسر دریایی‌اش را به کناری زده و از دیدنِ رویَش ـــ سرمست شوم، کم کم سنگینی‌ بدنَش حوصله‌ی پیرم را در آورده بود، درین حال صدای قدم‌هایی‌ ریز اما آشنایی به گوشم خورد، از طبقه ی بالا می‌‌آمد، این صوت همچنان از پلکانِ مرتبط به طبقه ی بالا تا به پایین ادامه داشت، گاهی‌ خَش خَش و گاهی‌ مثلِ خورَندگی درونِ یک استخوان از دردِ دلتنگی و گاهی دیگر هیچ...

اما خدای من... این ژِنرال بود، گربه‌ی پیرِ خاکستری محل ـــ نمی‌‌دانم چگونه واردِ خانه شده و چگونه خارج می شود، او را از زمین بلند کرده و از خودم پرسیدم: کارلوتا... کارلوتا پس کجا رفت!؟ ژنرال به نظر می‌‌آید که گرسنه هستی‌، این گربه‌ی بزرگِ پشمالو ـــ دو تکه ژامبونِ باقی‌ مانده را در اندک لحظه‌ای بلعیده و با نفسی آرام زمزمه ای مثلِ گفتنِ خشکِ گِرَازیه ـــ کرده و در کنارِ شومینه خزیده و به خواب رفت.

صفحه‌ای از قطعه گناهانِ پیری ـــ اَثری از روسینی را بروی گرامافون گذاشته ـــ سیگار را دوباره چاق کرده و خواندنِ کتاب را ادامه داده اما خیلی‌ طول نکشید که احساسِ دلهره پیدا کردم، مثلِ اینکه کسی‌ از پشتگاهی مخفی‌ ـــ نظاره گرِ اَعمالِ من بود، از این فکر تپشِ دفعی قلب گرفته بودم، بدنم مور مور شده و بوی چوب خوردگی موریانه‌ای ـــ تمامِ مشامَم را به هم می زد، به گمانم کسی‌ صندلی را با کم زوری به طرفی‌ می‌‌کِشید، نمی‌فهمیدم جریان از چه قرار است، مقداری به روی سینه و کمی‌ پایینتَر احساسِ سنگینی‌ می‌‌کردم، شاید تقصیرِ لیکورِ قدیمی‌ بود، کتاب را بسته و از روی صندلی نقش کاری شده‌ی کنت بلند شدم، دستانَم از مور مور شدن به خارشِ عجیبی‌ افتاده بودند، انگار چیزی بزور از زیرِ آستین‌های لباسم به بیرون می خواست بِجهد، خارِشَش را نمی توانستم تحمل کنم، پیراهن را درآوردم، سرمایی بی‌ مرز ماهیچه‌های بدنم را قفل کرده و ناگهان سویَم به خالکوبی‌هایی‌ افتاد که از تمامی قسمت‌های دستانم جان گرفته ـــ بلند شده و از خشم به من خیره شده و چندی بعد در میا‌‌ن نگاهِ من و آتش شومینه ـــ ناپدید شدند، تشویش و دلهره به رویم چنبره زده بودند، نمی توانستم نه‌ حرفی زده و نه‌ فریادی بزنم، قدم‌هایم بی‌ روح و قدرتِ وارِسی اعصابم را از دست داده بودم، حال صدای گامهای بلند صفحه‌ی گرامافون را به نحوی شنیده که انگاری عده‌ای از پشت به آهستگی چیزی خوانده ـــ با زبانی‌ عجیب در حالِ نزدیک شدن به من بودند، موهایم از اضطرابِ چه در پُشتَم می‌‌گذارد ـــ سیخ شده بود، این هراس زدگی و آن احساسِ وحشت زدگی بر من چیره شده و لرزان لرزان ـــ از پشت، در حالیکه ژنرال ـــ گربه‌ی کهنسالِ خاکستری در کنارِ شومینه ـــ خمیده وار به من می‌‌نگریست ـــ اُفتادم.

چشمانم به زحمت باز شدند، یکی‌ یکی‌ و دیدِ کم اما عمیق، اتاق کم نور تر از همیشه بوده و بخارِ سردی از دهانم وعده‌ی یخ زدگی تمامِ وجودَم را می‌‌داد، صدای مزاحمِ سوزنِ گرامافون ـــ خطِ نا روانِ شنوایی مرا آزار داده و از چند قدم آنطرف تر شومینه را نیمه خاموش ـــ در حالی که آخرین جرقه‌های نیم چوبی دران به بیرون می‌‌پَریدند را دیدم، اطرافم مرتب بود، سیگار در درونِ جاسیگاری ـــ کاملاً خاموش و در کنارش کتابم نیمه باز و صندلی کنت محکم بر جایش ایستاده ـــ تنها خبری از ژنرال نبود، به سختی و با لرزشِ حال از جایم برخاسته سعی‌ برین داشتم بفهمم چه اتفاقی بر من گذشته که این گونه حالِ ناخوشی دارم، زیر پاهایم همچنان چیزی را حس می‌‌کردم، مثلِ اینکه هر چند لحظه یکبار تکانی خورده و پُرز های فَرشِ اتاق تغییرِ خواب می‌‌دادند، جای چند انگشتِ آدمی‌ برنگِ تیره در پشتِ صندلی تازه خوش رنگِ کنت ـــ حواسم را به خودش مَعطوف کرده و حال وقتی‌ که دوباره تمامِ اتاق را با دقت مشاهده کردم ــ احساس کردم، یعنی مطمئن شدم که خانه زنده هست، انگاری خانه امشب نَفس می‌‌کشد.

بِردونِکیا، در خاکِ ایتالیا، بسیار نزدیک به مرزِ این کشور با فرانسه، نیمه شبِ ۳۰ اکتبر ۲۰۱۷ میلادی.