ونوس ترابی
تعجب نکنید اگر اسمتان با صاد شروع میشود، کمی گه شانس باشید! صاد هم مثل سین و شین و شاید هم نون و گاهی کاف و گاف، در نهایت، لام ملاقهای و خیلی منصف باشیم، ی، هم شکمی زده است به داخل تا فرقان بری کند! از دار دنیا بزند و شانس قهوهای هم کاسهدان را پر کند، فبها!
آقای صاد اسفراینی اینقدر بد شانس است که هربار زمان انتخابات میشود، زنش دارد میزاید. تولد چهار بچهای که از دوره سید ببه، به اینطرف کلید زده است، عدل افتاده است روز انتخابات. جماعتی در اداره برایش دست گرفتهاند که آقای صاد، اگر ۹ ماه زودتر رأیش را در صندوق نینداخته بود، به جای کوکو کردن برای ارباب رجوع و قمپز آقا بالاسری و دستْدرشتی آمدن سر یک امضا پیزوری پای کاغذهای مردم، تا حالا دیگر دستکم پست معاونت را پای حکمش زده بودند. البته فراموش نشود که همه خوب میدانستند آقای اسفراینی، به عکسهای بالای سرش، درست منتها الیه میز کارمندی، علاقهای از سر ارادت دارد و کسی نمیتواند در محضر آقای صاد، حرف سیاسی بزند و اگر عرق رأی و صندوق انتخابات دارد، هرگز و به هیچ ترتیب از مراتب امور، نمیشود این انگ را به او چسباند که فقط برای ترفیع رتبه و دستمال یزدی میرود و انگشت در استامپ میزند. هرچه نباشد، آخر هر سال، به بهانه سرشماری و تازهنگاری اطلاعات عائله، شناسنامهها از کارمندان تحویل گرفته میشد و مهر کوپن و انتخابات و عقد و عروسی و فوت و اسم اول و آخر آدم در همان هفت هشت صفحه میآمد بالا.
بماند که هربار آقای صاد اسفراینی، موفق به انداختن رأی در صندوق نمیشد، محض حفظ ظاهر هم که شده، انگشت استامپیاش را تا یک روز نگه میداشت و ملت را کفری میکرد که نکند یارو با همان دستی که کون مبارک را میشوید، با همان دست نان میزند در املت و دست میکشد روی سر سه پسرش و با همان هم با رفقا و کارمندان دیگر، دست میدهد؟
اما واقعیت غیرقابل انکار، این بود که آقای صاد با همان صادی که فرقان فرقان گه بار شانسش میکرد، چهار بچهاش را عدل ۹ ماه قبل از روز انتخابات، کلید زده بود و هربار هم از زنش همان سؤال همیشگی را پرسیده بود که
-قرص خوردی یا کاپوت بذارم؟!
هربار هم نق شنیده بود که خانم به لاستیک کاپوت آقا حساسیت دارد و جوش میزند یا خارش میگیرد حتی اگر با کافور بند و بساط را بشوید، افاقه نمیکند! حالا قصه از کجا آب میخورد که خانم با خوردن قرص، همچنان بار میگرفت و هربار اظهار تعجب میکرد، هیچکس نمیداند. یحتمل آقای اسفراینی همهچیز را دوباره گردن شانسش میانداخت. اما هرچه بود، این زایمان چهارم زنش هم افتاده بود روز انتخابات و آقای اسفراینی میدانست که اگر در سن ۵۰ سالگی، تسلیم سرنوشت شود، علیرغم بیست و چند سال خوشخدمتی، دیگر چشمش به حکم معاونت اداره نخواهد افتاد.
زینب خانم، مادر بچهها، ساعت سه و شانزده دقیقه صبح، چنان با جیغ از خواب پرید که آقای صاد را به اسهال انداخت! دردش گرفته بود و در این بلبشو، اسهال آقای صاد هم بند نمیآمد. اما از چند روز قبل فکرش را کرده بود. برای خواهر زینب خانم، زریسیما، بلیط فرست کلاس خریده بود و آورده بودش پیش خودشان. زریسیما در یک خیاطی، سِریدوزی میکرد و علاوه بر بلیط هواپیمای فرست کلاس، مزد هفت روز کاریاش را که قرار بود در کنار خواهرش بماند و زائوداری کند، از آقای اسفراینی گرفته بود. به چشم آقای صاد، این کمترین هزینهای بود که در مقابل از دست رفتن حکم معاونت اداره میشد پرداخت کرد.
آقای اسفراینی، ساعت ۴ صبح، مقداری پودر آ.اِس.آ در آب حل و روی معده ناشتا یکنفس بالا رفت تا دستکم اسهالش بند بیاید و بتواند زینب خانم را به زایشگاه برساند. هرچه به اتاق زریسیما کوبید، زن بیدار نشد. تا آنکه مجبور شد به تلفن دستیاش زنگ بزند و طرف را بیدار کند. برای پسرها نگرانی نداشت. پسر بزرگش تقریبن بیستساله بود و از پس برادرهایش برمیآمد. خرج او را هم البته لحاظ کرده بود و قرار شد جمعه همان هفته، پراید زینب خانم را ۲۴ ساعت در اختیار پسرش بگذارد. هرچه بادا باد!
زینب خانم جیغهایی میکشید که تمامی اهالی ساختمان را بیدار کرد و پیش از همه، مردهای همسایه، با پیژامههای راه راه و شرتکهای مهندسی شده که چندین سال در کسوت شلوارهای آبروداری بودهاند، ظاهر شدند. زریسیما که داشت شکم خواهرش را میمالید و به سمت آسانسور میبُرد، نیمنگاهی به آقایان جمع شده اطراف واحد آقای اسفراینی داشت و چشمکی هم حواله پسر جوانی کرد که از چشم آقای اسفراینی دور نماند و بازوی خواهرزن را کشید و به سمت در آسانسور هلش داد. در این یک هفته، گند این یکی بالا نمیآمد، خیلی خوششانس بود. اما حرف شانس که میشود، صاد آقای اسفراینی به نبض میافتد!
همسایهها ویر کمکشان گرفته بود.
یکی ماشینش را تعارف میزد. آن دیگری، سوییچ آورده بود و قرآن و چارده معصوم را قسم میخورد و خود و زن و بچهاش و هفت سر عائلهاش را کفن کرد. زنها هم مدام دستورهای پزشکی میدادند و از تجربیاتشان میگفتند که این جیغ، «درد دختر» است!
در این حین، آقای اسفراینی یادش افتاد که برخلاف سه پسر قبلی، زینب خانم برای تعیین جنسیت این بچه، پاپیچاش نشده بود که همراهش بیاید! بعد یکهو، یک چیزی مثل گلوله سرب داغ افتاد کف دلش و پشتبندش تمام جانش را زمهریر گرفت. اما حالا وقت این افکار نبود. باید زینب و زریسیما را به زایشگاه میرساند و خودش میرفت در اولین محل اخذ رأی حاضر میشد و تکه کاغذ سرنوشتش را در صندوق میانداخت و میزد میرفت اداره. قبلش، دو سه جعبه شیرینی میخرید و میگذاشت روی میز کارش. یکی را میبرد بالا اتاق معاونت. دیگری را بین رفقا تخس میکرد و سومی را میفرستاد آبدارخانه. قدم بعدی این بود که حداقل دو ساعت در راهروها، سینوسی بالا و پایین برود تا همه انگشت استامپیاش را ببینند و پایش اگر رسید به دفتر رئيس، سلام و علیکی بکند و نهایت اهتمامش این باشد که آقای رئیس، انگشتش را ببیند. بعد هم یک مرخصی دو روزه بگیرد که زنش زاییده است و باید هوایش را داشته باشد.
تقریبن همهچیز طبق برنامهریزی آقای اسفراینی پیش رفت. خودش هم تعجب کرده بود که آن شانس گهمال آنروز دارد سر که و کجا خراب میشود. وقتی در جعبه شیرینی را برای آقای معاون برمیداشت، پشت سر هم عذرخواهی کرد که «انگشت استامپی» اش، جعبه را به رنگ انداخته است. و این هم جزئی از تبعات «وظیفه ملی»ست انگار!
اما نمیشود صاد داشته باشیُ زندگیت تمام روز به قاعده باشد!
آن روز آقای صاد اسفراینی، وقتی داشت شیرینی ناپلئونی را به زحمت با چنگال میخورد و چای جوشیده هورت میکشید، بیقرار شد. پودر قند را از سبیلش پاک کرد و بلند شد در را بست تا بتواند بیچنگال و با لذت، دستش را در کل ناپلئونی فرو ببرد و با صدا قورت بدهد. آمد انگشتش را بلیسد که یادش آمد، دور انگشت استامپی دستمال کاغذی پیچیده تا دستکم تا آخر روز، پاک نشود. البته از ترس نگاه مردم، حواسش بود که بیرون از اداره، چسب زخم به همان انگشت بزند. روزگار چندان امنی برای استامپ بازان حساب نمیشد.
اما در ساعت ۱۱ و چهل و هشت دقیقه صبح، آقای اسفراینی از خواهرزنش تلفنی دریافت کرد که حتی یک کلمه از مکالماتش را نفهمید. صدای گریه زریسیما و نفسهای سکسکهایاش نمیگذاشت آقای صاد شیرفهم شود. تا زایشگاه بیبیطیبه، یک ساعت راه بود. در طول راه به همه احتمالات فکر کرد. بچه اگر مرده باشد، خب مرده است دیگر. این خانم که هنوز تنور دارد و هی عین بالن باد میشود هر چهارسال یکبار! فقط ممکن است خود زینب خانم کمی جری شود. خب، غمی نیست. حکم معاونت را که ببیند، همین جمعه یک ماه دیگر، باز نصفهشب، نق کاپوت میزند!
اگرچه، شرایط به آن آسانی هم نبود. در ساعت دوازده و پنجاه و شش دقیقه ظهر جمعه خردادماه، آقای اسفراینی متوجه شد که زینب خانم سر زا رفته است.
نوزاد دختری که در دست آقای صاد گذاشتند، از بنفشی به سیاهی میزد. طفلک، لابلای چرخدندههای زینب خانم له و لورده شده بود. حتی جان گریه کردن هم نداشت.
دوباره آن گلوله سرب افتاد کف دل آقای اسفراینی. زینب خانم که حالا خدابیامرز و مرحومه به نافش میبستند، از بچه دوم به بعد، عجیب سر آقای اسفراینی شیره مالیده بود. برای داشتن دختر، هربار به آقای اسفراینی، وعده قرص دایان و چراغ سبز داده بود و حالا میان اینهمه سبز و بنفش، آقای صاد همچنان قهوهای مانده بود.
زریسیما با دماغ آویزان و چشمان پف کرده، بچه را از دست سِر آقای صاد گرفت و گفت:
-بمیرم واسه آبجیم...سپرده بود اگه چیزی شد، اسم دخترشو بذاریم «ایرانا»
ایرانا؟ ایران؟ ایران خانم؟ ای ایران؟
آقای صاد نشست روی یکی از صندلیهای سالن انتظار زایشگاه. مرد و زن با شیرینی و گل وارد سالن میشدند و با دیدن «ایرانا»ی بنفش، تبریک میگفتند و به آقای صاد شیرینی تعارف میکردند.
زائوها در راهرو راه میرفتند. صورت بیشترشان از درد چروک بود. حتی چروکتر از دستهای مشت کرده «ایرانا».
در ساعت سه بعد از ظهر جمعه خرداد یک روز سی و شش درجهای، آقای اسفراینی، هنوز آقای صاد بود با همان فرقان شکم زده و شانسی که قرار نبود از قهوهای به آبی تغییر رنگ دهد، حتی اگر تمام هیکلش را استامپی کرده باشند.
ایرانا تا بزرگ بشه چون دایه میاد بالا سرش همهجور لباس تنش میکنند همه رنگ لباس میپوشه از قرمز رنگ خون و سفید صلح ،دوستی وسیاه عزا و سبز و بنفش ، دایه هم پیر میشه و نمیتونه ایرانا را کتک بزنه و ایرانا وقتی با سواد شد وبه سن قانونی رسید ، مستقل میشه و زندکی را با امید وتعامل با دیگران ادامه میده ، زیبا نوشتید خانم ترابی
این گلوله صرب راه درازی در پیش دارد - در مسیری پرخون و اضطراب. همیشه فکر می کنیم مگر می شود بدتر شود؟ و می شود. عالی نوشتید. آقای صاد را خوب می شناسم.
"حالا میان اینهمه سبز و بنفش، آقای صاد همچنان قهوهای مانده بود."
دست مریزاد، ونوس جان. عالی بود.
مرسی
چقدر دوست دارم این نوشتار با صدای خود خانم ترابی عزیز ـــ از رادیو ملی ایران پخش شود.
امروز کلی از خائنین شناسایی شدند، عکس و فیلم، شاهد و مدرک دوباره جمع شد تا در فردای آزادی ایران ـــ تک تکِ افرادی که پشت به ایران کرده ـــ مواخذه و محاکمه شوند.
سوری جانم
میم نون عزیز
جهان و آقای شمیرانزاده همیشه مهربان
خیلی ممنونم از لطف کلامتون. میخونید و مملوم میکنید از شوق نوشتن دوباره!