گلاب به روتون

میم نون

 

دو سه سال پیش وقتی هنوز کرونایی وجود نداشت، اواخر اردیبهشت ماه و هوا خنک بود.

مادرم  بهم زنگ زد و از من درخولست کرد حالا که هوا خوبه و فصل گلاب گیری، بیا ما را بردار و ببر نیاسر کاشان هم آب و هوا عوض کنیم و گردشی بریم یک‌ مقداری هم گلاب و عرقیجات لازم دارم از همونجا بخریم.

اینبار دیگه نتونستم بگم حالا کار دارم. گفتم جمعه صبح زود اماده باشید بریم.

غروب خواهرم تماس گرفت که شنیدم سفر میری، ما هم میایم.

گفتم چرا که نه بیشتر خوش میگذره شما هم بیاید.

آخر شب داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم، گفت جمعه سالن گرفتند با بچه ها فوتبال بازی کنیم.

بهش گفتم نیستم دارم میرم کاشان.

یهو گفت چه جالب ما هم  تا حالا گلاب گیری ندیدیم. اگه بشه ما هم بیایم.

گفتم خوب بیاید. سوار کول من که نیستید. اتفاقا بیشتر خوش مبگذره.

پنجشنبه رفتم چند کیلو ران و سینه مرغ گرفتم تو خونه خورد کردم و‌پیاز و زعفران و‌کمی نمک و فلفل وبهش زدم  آماده گذاشتم تو یخچال. زغال و سیخ و مخلفات هم گذاشتم تو ماشین.

جمعه صبح سه تا ماشین شدیم و راه افتادیم و بعد از دو ساعت تابلو‌ نیاسر را دیدم و پیچیدم تو جاده نیاسر. آنجا بک آبشار زیبایی داشت که یک درخت بلندی  هم کنارش قد علم کرده بود.

چون آخر هفته بود زیاد خلوت نبود و از شهرهای اطراف مسافر زیاد بود، ماشین پارک کردیم و یواش یواش رفتیم سمت آبشار.

مردم زیادی آنجا بودند ولی جالبیش اینجا بود با کفش و ‌کتونی و‌ دمپایی و چادر و مانتو و زن و ‌مرد از دیوارهای آبشار بالا میرفتند که عکس یادگاری بگیرند.

پسر کوچولوی دوستم میخواست بره بالا مادرش گفت خطرناکه نمیشه.

بچه داشت اصرار میکرد که یکنفر خرس گنده پاش لیز خورد با کون خورد زمین و دو متری افتاد پایین مثل موش آب کشیده شد که من نتونستم جلوی خندمو ‌بگیرم.

به داریوش کوچولو گفتم دیدی چی شد؟

بچه ساکت شده بود و ملت به طرف میخندیدند.

یه خورده نشستیم رفتیم توی محله نیاسر که آسیاب قدیمی و عرق گیری داشت.

میگفتند آسیاب قدیمیه ولی من دیدم هم سنگ آسیاب و زیرش معلومه جدیده و دکون باز کردند پول مسافر ها را تلکه کنند.

دیگ های مسی که وسط یه باغ چندتاش تو جوی آب گذاشته بودند عرق گیری کنند. خیلی تصنعی بنظر میومد و کلا جز آب و هوا و شیرینی محلی حاجی بادامی چیز جالبی نداشت و‌ عرق هایی که میفروختند همه صنعتی و کارخانه ای بود.

راه افتادیم سمت کاشان و رفتیم باغ فین را ببینیم. انصافا باغ زیبایی بود و ساختمان قدیمی وسط باغ تاریخی بود مخصوصا حمام گوشه باغ که محل قتل  امیرکبیر بود و تاریخ نکبت بار اون قتل بدوش میکشید.

دیگه ظهر گذشته بود و ‌اومدیم بیرون. تو پارک کنار مجموعه فین روی یکی از سکوها زیرانداز ها را پهن کردیم و و مثل بقیه مسافرها وسایلمون چیدیم و بساط منقل و سیخ های گوجه و جوجه را ردیف کردم و گذاشتم کباب بشه و‌ قابلمه ها با چند جور غذا اومد وسط و جای همه دوستان خالی ناهار خیلی چسبید.

بعد از ناهار تخته نرد را چیدم و کری را واسه رفیقم خوندم و شرط گذاشتیم که هر کی باخت باید بره فالوده و بستنی بخره بیاد.

وسط های بازی بودیم سر وکله دو تا مطرب خیابونی با دایره و تنبکشون پیدا شد و یه آواز کوچه بازاری داشت با داد و هوار میخوند و ‌اعصاب همه را بهم ریخته بود و با اومدنشون تاس های منم یا سه و دو میشد یا خال خال و دست باختم.

بلند شدم با دست صداش کردم گفتم بیا بیا. اون دو تا هم خوشحال دویدند سمت سکوی ما و تا سلام کرد گفتم وایسا وایسا. این ده تومان رو بگیر فقط جون مادرت نزن و نخون. گوشمون بردی. قربونت بگذار تو حال خودمون باشیم.

پسر بزرگه یه خنده ای کرد و رفتند.

بازی را هم باختم و‌ مادرم گفت پاشو برو بستنی را بخر بیار چند بطری عرقیجات بگیر و قبل از غروب برگردیم تهران.

با بچه ها رفتیم بستنی و عرق بخریم که از قیمت ها متوجه شدیم اونایی که ارزانتره آب هست و اسانس و عرق مرغوبتر چند برابر گرانتر بود. و‌ چون یجورایی سر گردنه حساب میشد، اکثرا مردم و مسافرها از روی ناآگاهی و کاهبرداری عرق فروش سرشون کلاه میرفت.

چند تا عرق مرغوب گرفتم و راه افتادیم سمت تهران.

به قم که رسیدیم تو عوارضی اتوبان وایسادم چند بطری آب معدنی بخرم، فروشنده گفت میشه هفت تومان. هفت هزاری بهش دادم، جلوی خودم شمرد و‌ گفت این شش تومنه و دوباره شمرد شش تومان بود.

معطل نکردم، سریع رفتم پشت دخل یک هزاری زیر پاش افتاده بود، بهش گفتم خجالت بکش مرتبکه دزد عوضی! من مطمئن بودم هفت تا هزاری دادم.

جا خورده بود و دستش رو شد.

چون بیرون همه منتظر بودند، مجبور بودم بیخیال بشم. چند تا فحش دادم و بسمت تهران راه افتادیم.