یک روز گرم مرداد

مرتضی سلطانی

 

غروبِ روزی از مردادماه است. سوار مینی بوسم. همه مثل خیارشورِ توی شیشه بهم چلانده شده ایم. اکثر مسافرین مثل من از کار برگشته و خسته اند. 

نگاه میکنم: وسط تابستان، همه جوری توی خودشان جمع شده اند که انگار سردشان است!

همه مان هم با نگاهی خالی به گوشه ای زل زده ایم.

چراغِ چشمهایمان خاموش است و مثل تیله ای شیشه ای فقط در چشمخانه میگردد.

حس میکنم رگی توی سرم پاره شده! بخود که می آیم می بینم همه از هوای دم کرده و خفه مینی بوس کلافه ایم و مثل ماهی ها لیز و خیس شده ایم.

کمرم درد میکند. کلمات با هم تصادف میکنند و چون اصواتی مغشوش به گوشم میخورند: "نه/بابا/شیشه رو/ بیا اینجا/ خورده ندارم/ پیاده میشم".

نگاهم میرسد به دستِ زنی جوان در صندلی روبرو: پوست پشتِ دستش چنان سفید است که می شود زیرش، مویرگ های سبز و ریز و زیبایش را دید!

یعنی به این زن بگویم که قشنگ ترین دستها را دارد؟

یا به آن یکی زن بگویم که برخلاف تصورش بچه اش اصلا زیبا نیست؟

حالا دیگر تاریک شده. قبل از پیاده شدن بچه ای را می بینم که می خندد! من هم الکی میخندم!