جریان کووید مانع ازین شده بود که بتوانم دو نوه ی عزیزی را که از جان دوست تر دارم برای حدود دو سال ببینم و این حسابی مرا اندوهگین و کلافه کرده بود . احساس می کردم که آنها بزودی پا به دوران نوجوانی خواهند گذاشت در حالی که مادر بزرگ شاهد آن نیست. مادر بزرگی که نوه ها او را "مازُرگ" صدا می زنند و در حقیقت آمیزه ای است از دو کلمه ی مادر و بزرگ خوشبختانه بعد از زدن واکسن دوّم کووید، بلیط هواپیمایی گرفتم، بادابادی گفتم، دل به دریا زدم و به دیدارشان رفتم. دو نوه ی من شامل پسری است ده ساله و دختری هشت ساله در نهایت شیرینی، معصومیّت، صفا و عشق که اگر در آن سر دنیا هم زندگی می کردند، می ارزید که این دیدار صورت گیرد چه رسد به این که دراستان نزدیک دیگری! در این نوشته, من از پسر فقط با "پسرک" و از دختر با "دخترک" نام خواهم برد.

پسرم و پسرک برای بردن من به منزل به فرودگاه آمده بودند. وقتی به خانه رسیدیم دخترک و عروسم در بیرون خانه از من استقبال کردند. دخترک در روی زمین جلوی در گاراژ، با گچ های رنگی صورت مرا نقّاشی کرده بود و با خط درشت نوشته بود که "خوش آمدی، مازرگ!" دیدن این نوشته وحرکت توام با عشق و محبّت آن ها، چشم هایم را تر کرد و روزم را روشن.

در مدّت کوتاه اقامتم در آن جا، سعی کردم که خود را درداخل دنیای آنها جا دهم و بقول معروف روش، چون که با کودک سرو کارت فتاد / پس زبان کودگی باید گشاد، پیش گیرم. بکذریم از این که بیشتر اوقات معلومات وبخصوص تبحّر زبان انگلیسی آنها به مراتب از من بالاترو کسترده تر بود. اگر درکذشته من برای آن ها کتاب می خواندم و بخوابشان می کردم، این بار آن ها برای من کتاب می خواندند و مرا سرگرم وسرخوش می کردند.

یکی از مسایلی که در این دیدارباعث ملاحظه و توجّه من شد این بود که با علم کامل به این که عروسم و پسرم نهایت کوشش خود را در   تعلیم و تربیت مساوی آن دو فرزند بکار می برند،  در رفتار ، سرگرمی ها، علایق و استعداد هایشان می توانستی یک دنیا تفاوت مشاهده کنی. پسرک در دنیای "جنگ ستارگان"۱ است و "هابیت"۲ و "هری پاتر"۳ و دخترک در دنیای هَچیمال ها"۴ که نوعی ازآدم مصنوعی های پلاستیکی و بسیار کوچکی هستند که از درون تخم مرغ های پلاستیکی بیرون می آیند. به این ترتیب که تخم مرغ ها را می ترکانند و از آن خارج می شوند و پس از خارج شدن راه می روند و صحبت و بازی می کنند.  این هَچیمال ها در اندازه های بسیار کوچک وبه رنگ های روشن، زیبا و شفّاف هستند و آن چه هم که متعلّق به آنهاست از قبیل خانه اشان، باغشان، لباس هایشان همگی زیبا، شفّاف و درخشان اند یعنی با  دنیای تاریک و خشن جنگ با ستارگان، هاری پاتر وغیره کاملاً  متفاوت اند. پسرک بیشتر اهل تفکّراست، کوتاه وعمیق صحبت می کند، احساساتش را کمترنشان می دهد در حالی که دخترک در نمایاندن احساسات و افکارش بسیارمتبحّرتر، خوش صحبت تر و حرّاف تر از برادر بزرک خود است.

در دوران کووید چون دیدارها متوقف شده بود، به مناسبتی که دقیقا به خاطرنمی آورم می خواستم هدیه ای برایشان بفرستم و چون می دانستم که هردوی آنها عاشق کتاب و کتاب خوانی هستند، گشتی در اینترنت زدم وچند کتاب به زبان انگلیسی از داستان های شاهنامه که برای کودکان باز گویی شده بود یافتم و برایشان فرستادم. داستان هایی که فرستادم عبارت بودند از "رستم"، "سیمرغ" و "نبرد سهراب و گَرد آفرید" که بسیار مورد توجّه آن ها قرار گرفته بود. در این سفر، دخترک کتاب های مربوط به شاهنامه را از قفسه ی کتا ب هایش بیرون آورد و شروع به خواندن داستان سهراب و گردآفرید کرد. انقدرمسلّط ، زیبا و با هیجان این کتاب را برای من خواند که تصمیم گرفتم ازو بخواهم که آن را دوباره بخواند تا من صدای او را برای نگهداری در بایگانی خانوادگی ضبط کنم. با این که فقط کلاس اوّل را تمام کرده، مثل یک دانشجوی دانشکده این کتاب را می خواند و اظهار نظرمی کرد. در این دیدار، دخترک و پسرک انواع و اقسام بازی ها را با من انجام دادند و نحوه ی انجام بازی ها را اگرکه من از قبل نمی دانستم، به من آموختند.

یک روز قبل از برگشتنم به دیار خود، با دخترکم رفتیم روی ترامپولین بزرگی که آن ها در حیات عقبی اشان نصب کرده اند. دخترک شروع کرد به پریدن و جهیدن روی ترامپولین ۵ واصرار که من هم همان کار او را دنبال کنم. هرچه فکر کردم خود را قادر به انجام آن ندیدم. همین طور که روی ترامپولین نشسته بودم به دخترکم که اصرار  می کرد، گفتم می دونی چیه؟ من دیگه پیر شده ام و نمی تونم که مثل تو بپرم. کمی به فکر فرو رفت و بعد از مکثی کوتاه گفت که "مازورگ ، من خیلی دلم برای تو که پیر شدی می سوزه!"

من که انتظارشنیدن چنین مطلبی را ازو نداشتم کمی جا خوردم ولی خوشبختانه بلافاصله به ذهنم رسید که به او بگویم می دونی چیه ؟ راستش پیری خیلی هم بد نیست و من از پیربودن خودم ناراحت نیستم برای این که پیری خوبی هایی هم دارد و همه اش عیب نیست. حدس می زنم که با این کفته ی من کمی فکرش راحت تر  شده از میزان دل سوزیش نسبت به من کاسته شد و نگرانیش تا حدّی برطرف گشت.

در روز آخر اقامتم که قرار بود ساعت دوازده ظهر من را  به فرودگاه ببرند بعد ازانجام چند بازی، دخترک یک باره ناپدید شد. پس از جستجویی کوتاه، او را در  جلوی در  گاراژ مشغول تکمیل نقّاشی روز اوّل که خوش آمد گویی  بود یافتیم - که در عکس بالای این نوشته دیده می شود. دیدم که باز با همان گچ های رنگی، روی کلمه ی "خوش آمد" خط ضربدر کشیده و زیر آن "خداحافظ مازورگ" نوشته.  طرف دیگرراهم که عکس مازورگ روی آن نقّاشی شده بود با گل و پروانه و قلب های کوچک آرایش داده است.

این حرکت زیبا و صمیمانه ی او من را شدیدا در اشتیاق دیدار بعدی نگه داشته است.  

#مهوش

۹ جون  ۲۰۲۱

1 - Star Wars
2 - Hobbit
3 - Harry Poter  
4 - Hatchimals
5 - Trampolin