این شهر منه!

نگارمن

 

وقتی فیلم رقص دختر جوونی رو دیدم که با صدای ساز یک نوازنده‌ی خیابونی، بی‌محابا و به زیبایی،تموم عواطف سرکوب‌شده‌ی درونش رو در خیابون به رخ می‌کشه، و آرزوهای روح نازکشو که در زیر لایه‌های تاریک و خشمگین این شهر به اسارت رفته، آزادانه به رقص درمیآره...

وقتی پسر جوون دست‌فروش در تجریش، بساط بهترین و جدیدترن کتاب‌های چاپ‌شده‌ی سال رو به امید درآمدی اندک در کنار دسته‌های ریحون و بابونه‌ی فروشنده‌ی شمرونی بر روی زمین گذاشته و با من از کتاب «ملت عشق» حرف می‌زنه...

و وقتی می‌فهمه خوندمش با اشتیاق می‌پرسه که شما به عشق آسمانی مولوی به شمس چگونه می‌نگرید؟ من در بهت و حسرت و تحسین بهش می‌گم چرا نمی‌نویسی؟ قلم بردار و در حاشیه‌ی خیابون بنویس، کنار همین بساط، که چگونه مولوی، مولانا شد.

وقتی در سال‌‌روز انقلاب از کنار نیروی یگان گارد ویژه که احتمالا حق تیر هم داره می‌گذرم و می‌بینم که نقاشی دختربچه‌ی فال‌فروش رو که شعر می‌فروشه، روی زانوش گذاشته و داره بادکنکای اونو براش رنگ می‌کنه، با خودم می‌گم این شهر منه!

شهری که پارادوکسی عجیب اونو اشغال کرده و به یاد محمود دولت‌آبادی عزیز می‌افتم که گفت تقویم را شما می‌نویسین ولی تاریخ را ما می‌سازیم!

بله! ما هنوزم با امید زنده‌ایم چون زنده‌گی دائمی‌ست...