حروم زاکی!

مرتضی سلطانی

 

مجتبی و من و مصطفی، دو زانو و خیره به تلویزیون ۱۴ اینچِ نانهونگ که سیاه و سفید هم هست در خانه نشسته ایم: محو تماشای فیلم "کشتار سنت والنتین" از "راجر کورمن" هستیم.

اینجا مجتبی ۱۱ و من  ۹ و مصطفی ۷ ساله است.

به صحنه ی ترور ناموفق آل کاپون (با بازی جسیون روباردز) رسیده ایم: او در کنار رفیقش کف یک رستوران دراز کشیده و وحشت زده به بالای سرش یعنی بارانی توقف ناپذیر از گلوله نگاه میکند! 

لبهای ما سه برادر، همزمان با تماشای این صحنه بی صدا می جنبد.

گلوله ها بیشتر که می شوند چهره ما هم از شوق و شادی بیشتری سرشار می شود.

از هیجان این صحنه نیست که شاد و مشتاقیم، بلکه این حسِ لذتبخش دلیلی ورایِ تصور هر بنی بشری در کل این سیاره دارد که این فیلم را دیده! 

همه چیز زیر سر کلمه ای شش حرفی ست: "ضایعات"!

تیراندازی که تمام می شود بعد از مجادله ای کوتاه،ما عددی مورد توافق مان را اعلام میکنیم: مثلا ۲۷۰ تا! ۲۷۰ در واقع شمارِ پو که هایی ست که شمرده ایم و از پسِ هر گلوله ی شلیک شده، حتما ریخته روی زمین.

دیگر از شادی و شوق کم مانده دیوانه شویم: انگار که واقعا صاحب تمام این پوکه های برنجیِ توی فیلم هستیم،که برای ضایعات جمع کن هایی مثل ما شیرین ترین رویای دنیاست.

اینقدر حس خوبیست که پاک یادمان رفته که این تصورات و تصاحب  این پوکه ها، فقط یک توهم توخالی ست!

ما کودکانی شیفته سینمائیم چون باور داریم به ما آن چیزهایی را می بخشد که نداریم: مثلا صحنه ای از یک کارخانه را در یک فیلم تصور کنید:

من سریع تر از مجتبی و مصطفی  با دست به کارخانه اشاره کرده و آن عبارت مقدس را که برای ما بصورت قانون درآمده به زبان می آورم،ی عنی میگویم: "حروم زاکی"، هرکس اینرا  بگوید صاحب آن مکان یا شخص یا هر شی داخلِ فیلم است!

«حروم زاکی» عبارتی محصول تخیل کودکانه ی ماست که نوعی پرهیز اخلاقی و عقیدتی را با واژه "حروم" موجب شده و در واژه ی بی معنایِ "زاکی" هم صرفا ترکیبی را بسازد که در زبان بهتر بچرخد.

کودکانی محروم چون ما تنها با سینماست که حسِ شیرین صاحب چیزی بودن را تجربه میکنیم. یا حس ثروتمند بودن و یا در اختیار داشتن یک عالمه غذا و ... و در عین حال با غرق شدن در این دنیای خیالی یادمان می رود در پهنه ی سرد و بی ترحم واقعیت چه چیزی انتظارمان را میکشد.

مثلا دستهایِ کِبِره بسته بدلیل نداشتن آب لوله کشی در خانه یا صبحانه ی مزخرف هر روزه: چای شیرین و نان، و حتی مثلا من یادم برود کیف مدرسه ام را که بوی نایِ آن را خیلی دوست دارم، اواخر تابستان - و طی ضایعات جمع کردن - لابه لای زباله ها پیدا کرده ام و و و...

و بعدها که ما بزرگتر شدیم و واقعیت سخت و هولناک در تن مان فرو رفت، فقط من هنوز آنقدر دیوانه بودم که باز هم رویا را باور کنم.