سیدجعفر دیگه ملکه  ذهنش شده بود هرگاه پلک چشم راستش تیک میزد ؛ حتما خبر بدی به اش میرسید. اون روز هم وقتی به صدای بلندگوی مسجد برای ادای نماز صبح بیدار شد تا وضو بگیرد طبق عادت داشت قیافه اشو تو آئینه  روشوئی میدید  که متوجه شد پلک چشم راستش بی اراده هر از پنج ثانیه بالا میپرد؛ انگار دارد با اشاره ابرو کسی را متوجه  اتفاقی میکند. اصلا باورش نمیشد.

چند بار  با دقت ریش بلندشو دست گرفت و زل زد به صورتش : اشتباه نمیکرد  پلک و ابروی سمت راستش بی اراده بالا می پریدند. خیلی نگران شد.  فکر کرد اگر بعد از نماز چرتی بزند حتما این تیک هم رفع شده و میتواند خیلی عادی به سرکار برود. یاد پدر خدا بیامرزش افتاد که میگفت هر گاه پلک و ابرویت تیک زدند بدان که قبلا گناه( به قول اون خدا بیامرز معصیت) بزرگی مرتکب شدی و تقاص پس ندادی. کله سحر بیدار شو و برو حموم عمومی محل ؛ وقتی تنها اجنبه ها اونجا هستند و از آدمیزاد خبری نیست. برو رو قبرها ( سنگ هائی که روی تون داغ حموم بودند و تنها مردان جوان قوی  و اونائی که سرما خورده بودند و یا تازه دامادهائی که تمام طول شب بیداری کشیده و رمقی در تنشون نمونده و همه استخون هاشون درد میکرد ؛ مشتریش بودند ) دراز بکش. چشماتو ببند و از خدا  استغفار بطلب. حتما بخشیده میشوی.مواظب اجنه ها باش. اونا را میتونی از پاهای پشم آلودشون بشناسی. محلشون نزار. زیر لب آواز بخون. انگار نه انگار. اجنه ها بین اذان صبح تا طلوع آفتاب عروس کشون دارند. همش می زنندو میرقصند و میخونند. به محض اینکه اولین اشعه آفتاب از بالاترین گنبد حموم به داخل تابید ؛ زود گم و گور میشوند. با تو کاری ندارند. تشخیص زن و مردشون سخته. سعی نکن این رازو کشف کنی. اصلا نگاهشون نکن.

سید جعفر فهرستی از گناهان کبیره ائی که مرتکب شده بود یادش می اومدند. حالا که از  حمام عمومی محل خبری نبود و سالها قبل تخریب شده بود ؛  دلش میخواست بزنه بیرون.  میخواست چهره گناهکارشو کسی نبینه.

با نگرانی رو تخت دراز کشید.  اصلا متوجه نشد کی خوابش برد. حدود ساعت 8 صبح بود که با دلهره از خواب پرید. بلافاصله رفت جلوی آئینه. نه. داستان همون بود. پلک و ابروی چشم راستش تیک میزد. سعی کرد  با زنش رو به رو نشود. داشت از خونه خارج میشد که عیالش داد زد : جعفر آقا صبحونه نمیخوری ؟ بدون اینکه روشو برگردونه گفت : نه ! نه ! باید برم. چند نفرو باید تو مغازه ببینم. با دستپاچگی بدون اینکه روشو برگردونه درو بست و رفت.  زنش اصلا قانع نشد. از صداش کاملا مشخص بود که گفت : دیشب هم که  شام نخوردی.

سالها بود که میوه فروشی بزرگی را سر چهار راه خیابان شهرستانی میدان فوزیه  اداره میکرد.  7  کارگر ثابت داشت. همه کارها را ردیف میکردند. بیشتر وقت سید جعفر در اتحادیه میوه فروشان صرف حل اختلافات همکاران و یا رسیدگی به شکایت مشتریان میشد. طبق معمول مغازه را شاگرد ها باز کرده بودند. آنها انتظار دیدن سید جعفر  را در این ساعات اول صبح نداشتند. او معمولا به قول معروف خیلی لردی و نزدیک ساعت ده پیداش میشد. یک ساعتی می نشست و چائی میخورد و گزارش اکبر شاگرد ارشد و قدیمشو می شنیدو میرفت اتحادیه.

اون روز خیلی آروم جواب سلام اکبرو داد و رفت تو دفتر کوچکش. همه تلاش اش این بود که حتی اکبر هم متوجه تیک صورتش نشود. یک آن متوجه شد که اکبر همه چیزو فهمیده. رفت و گم و گور شد و از آوردن چائی خبری نشد.

سید جعفر هنوز تو صندلیش جا به جا نشده بود که چشمش به نامه ائی افتاد که وسط میزش گذاشته شده بود. قبل از اینکه بازش کند با دقت وراندازش کرد:  آدرس مغازه درست بود  اما  نام گیرنده را پرویز میرزانسب نوشته بودند. فامیلیش درست بود. اما پرویز اسمی بود که تو شناسنامه اشو اومده بود.  انقلاب که شد  مثل خیلی ها اسمشو  بین دوستان عوض کرد گذاشت سید جعفر میرزا نسب. اصلا سید هم نبود. اما چون از فعالان کمیته بود ؛ کسی اصلا به روش نیاورد.شاگرد ارشدش اکبر همه اینارو فهمیده بود. نمیخواست  روش بعد از سالها به اوستاش باز بشه.به بهانه ائی از سید جعفر دور شده بود.

 خیلی با احتیاط نامه را باز کرد : از طرف موسسه  خدمات درمانی شیک و پیکی  روی کاغذA4ضخیمی که حاشیه رنگی گل بوته و قناری داشت  و نوک تیز و سوزنی پرنده تا وسط گل برگ  های سرخ فر رفته ؛ ارسال شده بود.با خطی خوش  بعد از کلی تعریف و تمجید از حسن سلوک سید جعفر با مشتریان و مردم  به وی اطلاع داده شده بود که برای دریافت واکسن فایزر قبل از آنکه مردم عادی به آن  دسترسی پیدا کنند انتخاب شده. بعد از آنکه کلی در باره شرایط سخت نگهداری و حمل این گونه واکسن توضیح داده ازش خواسته شده بود درصورت  تمایل به دریافت رایگان واکسن آمریکائی فایزر  قبل از تاریخ معینی با شماره تلفنی که داده شده تماس بگیرد تا جزئیات امر روشن تر شود. چندین بار  داخل نامه از سید جعفر خواسته شده بود که همه متن و محتوای نامه را به کلی سری تلقی کرده و با کسی در این باره صحبتی نکند چون تعداد خیلی محدودی واکسن فایزر وارد شده و اون  ها هم فقط و فقط برای آدم های متشخص و خیری مثل سید جعفر در نظر گرفته شده اند. البته به سن سید جعفر هم که 75 سالش شده بود هم اشاره ائی شده بود و اینکه تزریق از سنین بالا شروع شده.

 همه چیز نامه برای سید جعفر مبهم بود. اونا از کجا میدونستند اسم واقعی اش پرویز است. در بالای نامه و گوشه راست تصویری از خانم پرستاری چاپ شده بود که یقه لباسش  به قدری باز بود که سینه  هاش عین دو توپ پلاستیکی دهه 60 و یا طالبی های ورامین قلمبیده  بودند.قیافه اش عین زنان مینیاتورهای اواخر دوران قاجار بود. نقاش در دل تصویری از زن ایرانی داشت اما نتیجه کار فرنگی در اومده بود.

 دو سه بار که به عکس پرستاره دقیق شد از جزئیات سوتین اش که اندکی از لباس پرستاری بیرون زده بود بر خود لرزید. همون طرحی را داشت که سید جعفر قبل از انقلاب کشته و مرده اش بود. مغازه مادام النا در چهار راه امیر اکرم ؛ نرسیده به سه راه شاه فقط و فقط به زنان مشهور و اغلب معروفه تهران از اینا عرضه میکرد. زیر پوش های دست دوز و گرون قیمت ایتالیائی. سید جعفر چشمانش زل زد به دور دستها. فرستندگان نامه چقدر وی را می شناختند.؟ خدا میدونه. یادش افتاد که پشت ویترین  مغازه مادام النا به ارمنی جمله ائی نوشته بودند که ترجمه فارسی اون میشد : بسته بندی خوب 90 درصد تبلیغه ؛ کالای خود را شیک بسته بندی کنید.

 سید جعفر یاد قدیم ها افتاد. قبل از انقلاب که  جوان پر شر و شوری بود به پرویز پستون شهرت داشت. اغلب شرورهای اون زمان به اصطلاح مغازه داشتند از دنبه ..... خرمالو  و کله پاچه  تا  پستون و مچ  پا و آرنج  و  بناگوش ؛ چاه زنخدون؛ زانو و خط پشت زانو  و قمبل های باسن......18 و 81 کف دست....

 خوب یادش میومد  که تقی عربده از گنده لات های دروازه دولاب زنان به قول خودش خوب و به درد بخور را  از رو مچ پاهاشون تشخیص میداد.    سید جعفر فعلی و یا همون پرویز قبل از انقلاب اون وقت ها از دیدن سینه های برجسته خانم ها حالی به حالی میشد. چند شکایت هم  در کلانتری محل از دستش ثبت شده بود که سینه های زنان مشتری مغازه را دستمالی کرده بود. سر این داستان به زندان نرفت. اما خیلی براش گرون تموم شد........ حالا انگار کسانی که از همه سوابقش مطلع بودند میخواستند اذیتش کنند. بعد از انقلاب وارد کمیته شد و  الان سالها بود همه سید جعفر می شناختندش.

دیدن نامه چنان نگرانش کرد که تیک صورتش از کار افتاد. خیلی با خودش کلنجار میرفت که آیا قبل از انقضای تاریخ گفته شده با شماره مود نظر تماس بگیرد یا نه.

داستان سینه های اون پرستار روی نامه که  مثلا آرم موسسه پزشکی ارسال کننده بود براش جالب بود.  میتونست قسم بخوره  که از سینه های ژل تزریقی نیست و اصل جنسه که  40ساله ندیده . از لیپو فیلینگ خبری نبود.  اوریجینال ؛ اوریجینال.

 لقب پرویز پستونو دوباره براش زنده کرد. هیچگاه یادش نمیرفت 15 سالش بود که خدیجه کلفت خانه همسایه که میگفتند شوهرش قاچاقچی و تو زندان بود؛ پرویز  را به بهانه ائی برد خونشون و کاری کرد که پرویز سینه هاشو چنگ بزند و نوکشونو گاز بگیرد. از همون زمان دچار زود انزالی شد.  برای اولین بار تو اطاق خدیجه بوی تند و ترش مایع لزجی را که از آلتش ترشح میشد به مشامش  رسید.  خدیجه ول کن نبود. پرویز هم خوشش اومده بود. بعد از اون سینه  های زنانو دختران زیادی را به دندون گرفت تا شد پرویز پستون. وقتی کارشون تموم میشد خدیجه یک سینی پر از غذا و میوه و نوشیدنی( برخی اوقات آبجوی قدیمی آرگو که اربابش میخورد) جلوش میگذاشت و خودش میرفت حموم.  وقتی بیرون میومد بوی صابون گلنار میداد. پرویز به خونه که میرسید خوابش میبرد. مادرش ماه ها بعد از ترشحات شورت های کثیفش فهمید چه خبر است. سعی میکرد  نزاره خدیجه را زیاد ببینه. اما پرویز همیشه راهی پیدا میکرد.  دیگه  به خوردن پستون های خدیجه عادت کرده بود. وقتی آبش میومد رعشه عجیبی به نوک انگشتان دستو پاش می افتاد. حسی که خیلی دوست داشت تا ابد دوام داشته باشد.

از ماجرای خدیجه سالها گذشته اما پرویز اون موقع و سید جعفر فعلی هنوز وقتی سینه های لخت زنان را میبیند بی اختیار به همون راه کشیده میشود و حالا تنها چیزی که از این نامه دستگیرش شده بود اینکه در مقصد میتواند با سینه های پرستاری  که عکس اش  تو آرم موسسه بود بازی کند. در واقع این دعوت نامه ائی به  پستون بازی بود. شک نداشت.

وقتی هم ازدواج کرد مدتها دکتر میرفت تا بتونه خودشو کنترل کنه و آبشو زود نریزه. سید جعفر دوباره زل زد به عکس پرستار خندان لوگوی شرکت فرستنده نامه  یک هو از شوق کشف نیم متر از جاش پرید. خود خودش بود: خدیجه. کلفت همسایه. از پستون های فنجون مانند و  سوتین اش شناخت. بار اول که ممه های خدیجه را تو دستش چرخوند به اش گفت : عین فنجون های قهوه خوری مادر بزرگم هستند. دست که میگیری هر طور خواستی میتونی بچرخونی. هر دو خندیده بودند.

هر بار که کارش با خدیجه تموم میشد داستانی از فنجون های قهوه خوری مادر بزرگش میگفت که پدر بزرگ از سفر مکه آورده بود. روی همشون تصویر دختر عربی بود که روبند بسته بود و تنها چشمان راز آلودش پیدا بود. مادر بزرگ میگفت که شوهرش عاشق این دختر عربه.

 قسم میخورد که شوهرشو در حال بوسیدن این دختر دیده. حتی یک بار دیده بود که حاج آقا فنجون قهوه خوری را  تو دستش گرفته و برده مالیده رو آلت راست شده اش. همه اینا باعث شده بود به پدر بزرگ بگه : فنجون ها همگی شکستندو تموم شدند. پدر بزرگ هیچگاه باورش نشد. اسم فنجون ها را گذاشته بود ریحانه. میگفت اسم اون دختره هست. البته همسفرانش میگفتند ریحانه نام دختر صاحب هتلی بود که در مکه مستقر شده بودند. دختره خیلی شیرین زبان بود و سر به سر حاجی میگذاشت. حاجی عاشق چشمان ریحانه شده بود.

خدیجه با دقت به قصه های سید جعفر گوش میداد. ازشون خوشش میومد. اما چیزی برای تعریف نداشت. هر دفعه گیلاس ها را گوشواره میکردو مثل مهوش می رقصید. این دست کجه ..........؟ از خنده روده بر میشدند.

سید جعفر خیلی سریع  به این جمع بندی رسید که هیچ چاره ائی جز تماس به اون شماره تلفن ندارد. دو روز بیشتر نتونست مقاومت کنه به محض اینکه تیک صورتش اندکی خوابید به شماره داده شد زنگ زد. خانمی با صدائی لطیف جوابشو داد. مکالمه کوتاهی داشتند. براش توضیح داد که دو روز بعد ساعت 17 به لوکیشنی که میفرسته مراجعه کنه. صدای زنه  یک حالت بم تریاکی داشت. درست مثل خوانندگان زن کوچه بازاری دهه 1340 لاله زار.

روز موعود به  آدرسی که داشت رفت. واحد بزرگ و آرامی در طبقه آخر مجتمع لوکسی در شمال تهران بود. همه چی آروم بود. از مردان قوی هیکل مختص این جور جا ها خبری نبود. همه مبلمان شیک و  رنگ ها هماهنگ بودند.  اغلب خانم هائی که کار میکردند به آهسته ترین شکل ممکن همدیگرو  دکتر صدا می زدند. خانمی که  چهره اش عین ستارگان سینمای فرانسه هم دوره برژیت باردو  بود خیلی آرام  به سید جعفر توضیح داد که بعد از اینکه دولت اجازه داده شرکت های خصوصی میتوانند واکسن  کرونا وارد کنند و به مشتریان خود عرضه نمایند؛ شرکت آنها هم محض حفظ جان مردم با هزینه ائی خیلی بالا( اینو که میگفت زل زد به ته چشمان سید جعفر تا مطمئن شود مقصودشو خوب حالی کرده) واکسن فایزر را تحت دمای -74.32 وارد کرده و ........... فقط هزینه های یر به یر........... ما خواهان سلامت نخبگان هستیم......... سید جعفر هنوز آنقدر پیر نشده بود که مقصود نهائی خانم دکترو درک نکند.

 بعد از همه این حرافی ها تازه خدیجه پیداش شد. انگار همین دیروز بود. قیافه  اش اصلا عوض نشده بود. خیلی آروم گفت : پرویز خیلی پیر شدی. ریش اصلا به ات نمیاد. میدونی که  من سالها قبل مردم.  یک روزی به ام خبر دادند که شوهرم تو زندان اعدام شده. تو هم بزرگ شدی دیگه خونه ما نمی اومدی. ارباب  و خانمش هم مردند. من چند سال با سختی زندگی کردم.  خیلی ها زیر پام نشستند که برم جمشید. اما نرفتم. ترجیح دادم زیر ماشین برم و بمیرم. به خاطر تو برگشتم.یک شب تو عالم ارواح گفتند که تو به کرونا مبتلاء میشی و میمیری. خواستم قبل از مرگ ات  یک بار دیگه با ممه  هام بازی کنی. بیا خوب نگاه کن. هنوز جای خراش ناخن هات روشون مونده. .....بیا. بیا پرویز . درست مثل اون روزها............. فقط مواظب باش............... پرویز چشماشو تنگ کرد  و پرسید : از چی نگرانی ؟   خدیجه در حالیکه به آرامی سوتین اشو در می آورد گفت : تو دیگه جوان نیستی. باید خودتو کنترل کنی. نزار آلت ات راست بشه. حواسم هست. میدونی اگه کار به اونجا برسه سکته میکنی. از سن ات گذشته....  مثل اون روزها پستانمو دهن  بگیر. مطمئنم که میتونی. برام حرف بزن. داستان های تکراری تو هم شیرینه.

اگه همه چی خوب پیش بره. دست آخر واکسن ات را میزنم. تو میتونی ازدست سرنوشت فرار کنی و زنده بمونی. به خاطر تو من از بین مردگان اومدم. اونجا همش بوی کافور میده.  هیچ مردی اونجا آبش نمیاد. دماغم  میتونه بعد از این همه سال از   ده ها کیلومتر بوی  آب تازه ریخته مردان جوانو بفهمه.

 پرویز اصلا پلک نمیزد. زیر لب پرسید " پس گیلاس گوشواره ات کو؟  باید برام برقصی. خدیجه فقط لب میزد. صدائی ازش در نمی اومد. لبهاش که پفکی شده بودند را برد در گوش پرویز و گفت :  تو کارتو مثل اون روزها شرع کن ؛ به موقع اش خواهم رقصید.  همه گوشت های تن ام  این مدت ریخته اما استخوان هام برات خواهند رقصید. همونکه تو دوست داشتی : این دست کجه ........... ؟  کی میگه کجه. از همه تن من فقط سینه هام موندند. اون هم به خاطر تو. حتی قلبم  خاک شد. اما سینه هامو فقط به خاطر تو نگهش داشته ام. با همون سوتینی که دوست داشتی. داری  با ممه هام بازی میکنی از همون قصه  های تکراری مادر بزرگت بگو. یک بار گفتی که  مادر بزرگ ات دنبال زنی میگشت که عکس اش روی کیسه های حنا چاپ شده بود و پدر بزرگ براش خریده بود. از همه کاسب های محل سراغ اون زنه را گرفته بود. اونا خندیده بودند. مادر بزرگ میگفت همشون با پدر بزرگت دست به یکی کرده اند.  اون زن حنائی را به نوبت میبرند خونشون.مادر بزرگت حتی میگفت الیاس قصاب محل که قزوینی بود زن حنائی را تو پستوی مغازه دو بار کرده بود. زنان متشرع محل  زیر بازارچه زیر گوش هم پچ پچ کرده و از خلافکاریهای الیاس میگفتند و  چشماشونو به سوی آسمون چرخانده  و پرده دست راست دو انگشت نشان و سبابه را گاز میگرفتند. مادر بزرگت قسم خورده بود که در هر حال چشمان زن حنائی خمار بودند همان طوریکه روی کیسه حنا نقش بسته بود. زود باش پرویز حرف بزن. بازهم بگم از این ریش مسخره ات خوشم نمیاد........... خوب کاری کردی اومدی.

سید جعفر روی صندلی نشسته و منتظر واکسن بود. تیک صورتش خوب شده بود اما هنوز مغزش درست کار نمیکرد. گیج و منگ بود.  برای دقایقی تو  سالن تنها ماند. احساس کرد که آلتش به تدریج راست میشه. از دور خدیجه را دید که آمپولی دست گرفته  داره به طرفش میاد. سینه هاش درست مثل روز اول برجسته و شاداب بودند. پرویز دیگه کنترلشو از دست  داد. آلتش بیش از حد راست و بزرگ شد. یک آن احساس کرد درست مثل روزگار جوانی شورتش خیس شد.  انگار جریان برق از سر انگشتانش بیرون زد. دستهاشو از هم باز کرد و با تمام قدرت سینه های پرستاری را که به طرفش میومد  محکم گرفت. از روی صندلی کنده شده و هر دو محکم  به زمین خوردند. همه چی به هم ریخت. سید جعفر یواشکی در گوش پرستار که وحشت زده بود گفت : مادر بزرگم وقتی پدر بزرگ رفته بود سفر مکه عاشق ناصرالدین شاه روی تنگ قلیان شد. پدر بزرگم فهمید و همه قلیان هارا جمع کرد. تنگ هاشونو که  عکسهای ناصرالدین شاه با سبیل قیطونی بود شکست..... سید جعفر من ومنی کرد و گفت : پدر بزرگ شیشه شکسته های تنگ ها را بیرون نریخت. میترسید ناصرالدین شاه خودشو ترمیم کنه و بازم برگرده و  مادر بزرگو عاشق خودش کنه........... چشم راست سید جعفر تیک کوتاهی زد و برای همیشه خاموش شد.

 دکتری که اونجا حضور داشت بعد از معاینه پرویز اعلام کرد سکته مغزی کرده. فشار خونش طبق نشانه های موجود لحظاتی قبل از مرگ تا 23  روی 16بالا رفته بوده و اغلب مویرگ های مغزش پاره شده بودند. بوی تند سرکه همه جا را گرفته بود. دکتر به شلوار خیس پرویز اشاره و گفت : اغلب  مردانی که سکته مغزی میکنند همین وضعیتو دارند.

انتظامات بهداری به دکتر نزدیک شد و گفت : همین آقا صبح اومده بود و میگفت نامه ائی دریافت کرده  که قرار  است به اش واکسن فایزر بزنند. گفتم اشتباه اومده. اینجا فقط ایرانی میزنند..........مامور انتظامات آب دهنشو قورت دادو گفت : در جوابم گفت: قراره خدیجه واکسن منو بزنه. کارشو بلده. تو  دعوت نامه ائی که دریافت کردم عکس اش بود. دکتر گواهی فوت سید جعفرو صادر کرد. امبولانس دم در منتظر حملش به سردخونه بود. دکتر  زیر لب گفت پوزخندی زد و گفت :........ واکسن فایزر.............. مسخره است.ایرانیش هم گیرمون  نمیاد چه برسه فایزر.

 فردا صبح ؛ مامور خدمات داشت سالن را نظافت میکرد که برگ کاغذی پیدا کرد شبیه تبلیغات فیلم های قدیمی. زنی با سینه های قلمبیده  داشت لبخند مهربانی میزد. لباسی پرستاری بر تن داشت. کاغذو پیش مامور حراست برد. هر دو لبخند مرموزی زدند. نیششون باز شد و دست کشیدند به زیبپ شلوارشون. مامور حراست  چشماشو تنگ کرد و گفت : همین کاغذ دیروز دست اون یارو ریشو بود. همون که سکته زد و مرد. میگفت خود همین پرستاره به اش زنگ زده که بیا اینجا واکسن فایزر برات بزنم. تا ظهر واکسن نزد. میگفت منتظرم خدیجه بیاد برام بزنه. اون پرستاره اسمش خانم یاوری بود. سیما یاوری........ مامور خدمات ابروهاش در هم گره زد و گفت : اون خانم یاوری دختر حمزه یاوری همکارمون در تاسیسات است. اسمش تو شناسنامه خدیجه ثبت شده. بعد ها خودشو افسانه معرفی میکرد. اون مرد ریشو دیونه نبود.  قبلا میدونست اسم واقعی پرستاره خدیجه است. مامور خدمات کاغذو ازش گرفت مچاله کرد و انداخت تو سطل آشغال. شلوار هر دو خیس شد. بوی تند ترشی در سالن پیچید.