اَمان از کلکسیونر کاری بنده، دستِ خودم نیست، شاید باور نکنی که خود اجسام صدایَم کرده و در یک اتفاقِ به خصوص ـــ پیدایم کرده و سر از اتاقِ مجموعهی من در میآورند، مادام لاووازیه که خودَش از نوادگانِ آنتوان لاووازیه است ـــ تمامِ دیشب از وحشتِ یک سایه نتوانست با واسطه گری همیشگی خود ـــ با جدش در ارتباط باشد.
ایرانی دیوانه، تو نمیفهمی که امشب چه کسی در اینجا ظاهر شد؟ تو چکار کردی؟
آرامَش میکنم، میتوانم حدس بزنم جریان چیست، یعنی از قبل نقشهی آن را کِشیده بودم.
مادام، همیشه دلم میخواست نیتِ واقعی هنری دزیرِ لَندرو را در هنگام قتلِ آن افرادِ بخت برگشته بدانم، شوخی نیست، پاریس با وجودَش هیچ وقت آرامِش نداشت، چند روز پیش تصویری را در حراجِ همیشگی مسیو ماسیلْ خریدم، آن تصویرِ هنری لندرو ـــ قاتل زنجیرهای پاریس در یکصد سالِ پیش بود.
مادام لاووازیه سرَش را تکانی داده و گیلاسِ کنیاک را کامل سر میکِشد، خشمَش دیگر مثلِ قبل نبوده اما احتمالا بعد از این همه سال آشنایی ـــ از اینکه بدونِ اطلاّعَش این چنین کرده و تصویرِ آن قاتل را به روی میزِ کارش گذاشته بودم ـــ اعتمادِ عَمیقَش را به من از دست داده است.
تو نمیفهمی، درک نمیکنی که هر بار یکی از ملعونها در من حلول میکند ـــ کلی انرژی روحی من تباه میشود، دفعه قبل سرِ بِلاّ ـــ معشوقهی لویی شانزدهم، تا هفتهها جسمَم در اختیارِ خودم نبود، حتی سرِ یک حرفِ احمقانه ـــ به نَوهی خودم سیلی زده از بس که تحتِ فشار بودم، اگر قرار است یک ناموجودِ لعنتی مثلِ لندرو در من حلول کند ـــ باید به من از قبل میگفتی، میترسم اینبار از بیهوشی بیرون نیامده و کاملا ذهن و پیکرَم متصرفِ این روحِ پَلید شود.
مادام لاووازیه در اتاقِ دکور شده به سبکِ بورژواها ـــ از این طرف به آن طرف قدم میزد، او حق داشت، یعنی بیخود این چنین احساسِ دلشوره نمیکرد، وی میدانست که لاندرو در هنگامِ اعدام شدنَش قول داده بود که بازگشته و انتقام بگیرد، او همه کس را بانی حرکاتِ شیطانیاش دانسته و به خود اجازه داده بود تا دهها نفر ـــ زن و مرد را به قتل برساند، تعداد واقعی قربانیانِ لاندرو و بقایای اجساد آنها هرگز پیدا نشد، به احتمال زیاد تعداد آنها بیشتر بوده است، لاندرو پس از قتل قربانیانِ خود، جسد آنها را در کورهی مخصوصی میسوزاند، اجاقِ جسد سوزی هنری لاندرو و سرِ او ـــ هنوز در موزهی جرم و جنایت ـــ در پاریس موجود است، بارها به آنجا رفته و حتی در ساختِ یک مستند در رابطه با او همکاری داشتم.
هنری لاندرو به نامِ مستعارِ ریشآبی معروف بود، ریشآبی ـــ راهی برای توصیفِ جرم ـــ کشتنِ یک سری از زنان، یا اغوا کردن و رها کردن یک سری از زنان است، در واقع ریشآبی یک مجموعه داستان قدیمی فرانسوی است که معروفترین نسخه باقیمانده از آن توسط چارلز پررو نوشته شده و اولین بار توسط باربین در پاریس در سال ۱۶۹۷ میلادی ـــ با عنوانِ داستانها یا داستانهای گذشته منتشر شده است.
لندرو یک قصابِ واقعی بود، بدجنس و فرصت طلب، میدانی او چه میکرد؟ به هنگام جنگ جهانی اول ـــ خیلی از زنان بیوه شده و آنها آگهی ازدواج در روزنامهها میدادند، لندرو زنانِ پولدار را شناسایی کرده و به خواستگاری ایشان میرفت، او ژان کوشِه زنِ زیبای ۳۹ ساله و پسرِ جوانش ـــ آندره را به شدیدترین وجه به قتل رسانده و در یک شومینه ـــ آنها را به خاکستر تبدیل میکند، این را خودشان در محلهی ورنوئیل ـــ در یک جلسهی احضار روح به من گفتند.
این را مادام لاووازیه با حالتِ خاصی تعریف میکرد، حتی یک لحظه تصویرِ آن زنِ زیبای سلاخی شده را در صورتِ مادام مشاهده کردم، مردمِ عادی از ندانستهها میترسند، برای همین است که از این اتفاقاتِ منطقی ـــ دوری میکنند، مدیومها برای احضار طلبیدن ـــ احتیاج به نیروی خاصّی داشته تا از هر جهت جلسه را کنترل کرده و بر حلولِ کامل تسلط داشته باشند، این یک نوع ارتباط با مُردگان است، مدیومها قبل از این که تو بخواهی با یک مُرده تماس بگیری ـــ میدانند کدام روح قرار است ظاهر شده و اگر دلش خواست ـــ مانیفِست کند، این یک جور ایمان است، تو تصمیم میگیری واقعیت را باور کرده و یک قدم به جلو گذاری، این حرکت در درونِ هر کس نیست، شاید هم بهتر بوده که این موضوع عمومیت نداشته باشد، باید ترسید، قبول دارم، ترس بهترین سلاح برای غلبه بر شیطنتهای خَبیثان است، آنها خیلی باهوش نیستند، حتی هیچ حسی در خود احساس نمیکنند، آنها مُردند.
مادام لاووازیه دیگر ساکت شده و با چشمانِ بسته صحبت میکند، بوی عجیبی تمامِ اتاق را گرفته و اندکی حالتِ سرما ـــ گرما دارم، مثلِ لحظهای که تَب داشته و لحظهای دیگر آرام میگیری، چراغِ قدیمی روی میز ـــ با شعلهای یکسان ـــ غریبانه در چشمم سؤ سؤ میزند، این مثلِ یک انتظار است، مثلِ این که ذهنِ دیگری در حالِ رویِش بوده و احتیاجی به جسم برای حرکت ندارد، تنها نیستیم، این را مادام میگوید، نفسهای بلند کشیده و گاهی با دهانِ باز و چشمی بسته ـــ بی حرکت از تکیه دادن خودداری میکند، حسِ بَدی ندارم، دفترچه یادداشتم حاضر بوده و تصویرِ لندرو در وسطِ میزِ مادام ـــ تکان میخورد.
با چشمانی گرد شده، لرزان و با لکنتِ زبان، مادام می گوید؛ مسیو اینجا است، امشب ریشآبی در میانِ ماست.
پاریس، ۲۰۱۲ میلادی.
شراب قرمز جان دنبال چه کارهایی میرفتی ، این بابا زنده بوده ترسناک بوده حالا روحش چی باشه ، بعنوان داستان ترسناک خواندم :) موفق باشی
میم نون عزیزم، بالام جان این یک داستان نیست، خدمتِ شما عرض کرده بودم که بنده عضو فعال انجمن فعالیتهای پارا نرمال هستم، تحقیق و بررسی ـــ رفتار شناسی افرادی مثلِ لندرو برای بسیاری از دانشمندان مهم بوده و حتی امروزه روز جامعه شناسان، جرم شناسان و... از مریدانِ انجمنهای فعالیتهای پارا نرمال هستند، نوشتار جاتِ دیگری که در این زمینه نگاشتم ـــ کم کم به فارسی ترجمه و آنرا در اختیارِ دوستان قرار خواهم داد، به ویژه آن دسته دوستانی که علاقمند به این بحثها هستند.
مثلِ لندرو ـــ در میانِ ما به فراوانی حضور داشته و به عناوینِ مختلف جنایت میکنند، با رفتار شناسی ایشان میتوان تا حدودی قبل از ارتکابِ جرم ـــ این مردمانِ بد کاره را شناخت، الان بحثِ روز در اسپانیا این است که یک پدرِ جوان دو دخترِ خودش را از روی غیض و حسادت کشته و در اقیانوس انداخته است، خوب اینجور موارد به تعدادِ زیاد در تاریخ دیده میشود، سخت بر این باورم که میتوانیم تا حدودِ زیادی جلوی این قضیه دلخراش را بگیریم.
پاینده باشی.
شراب قرمز عزیز متوجه بودم حقیقته و بابت اینکه اینکار شما کمک به روانشناسان وجامعه بشریت است تشکر میکنم
شراب قرمز عزیز شما انسان بسیار جالب و باهوشی هستید. کاش ب اندازه شما به حس های درونی ام اعتماد داشتم. چند اتفاق که حس کردم یا جلوتر به چشمم امده و بعد ثابت شده کمی مرا ترسانده. نمی دانم شما هم این ترس را داشته اید یا نه؟ کاش دانسته های من باندازه شما بود. نوشته هایت را دوست دارم.
بدتر از همه، آن دسته از آدمها هستند که به هیچ چیز اعتماد ندارند و در واقع کاسه عدل و قضاوتشان بر اساس دو مقوله «چرند» و «خرافات» بالا و پایین میرود. نه «شاید»ی در حکمشان میآورند یا «نمیدانم»ی! چندین بار در جلسات مدیومها بودهام و تعریفی اگر برای کسی کردهام، در نظرشان یا چرند بوده یا خرافات. یکی از این تجربیات، احضار مردی کنگانی بود که در حین چوپانی، گرگ دریده بودش. آنجا بودم که احضارش کردند و چقدر شرور بود. آنقدر شرور که بعد از یکسال سماجت و آزارهای عجیب غریب، صاحبخانه را از خانهاش فراری داد! من همیشه در عجبم که چطور یک روح در مکانی ماندگار میشود.
آقای شمیرانزاده عزیز، اگر بیشتر در دست و بال دارید، از این مادام لاوازیه بیشتر بنویسید. یا تجربیات پارا نرمال دیگر. با اشتیاق میخوانم.
خانم خلیلی عزیز؛ حتما شما دارای توانمندیهای خاص هستید، شما باید خودتان را ارزشمند و توانمند بدانید، اندکی در درونِ عمقِ نهفتهی خود جستجو کرده و به دنبالِ این توانمندیها باشید، بهترین راه این است که هر چه حس کردید ـــ آن را بنویسید، در طولِ چند روز آن نوشتهها را بخوانید، مطمئن هستم نکاتِ بسیار مثبت و خوبی در درونِ جملاتِ خودتان ـــ خواهید یافت.
ترسیدن خوب است، هراسیدن بد است، من هم با ترس هم خو هستم، میدانم چگونه با آن کنار بیایم، یعنی ترس را یک ابزار برای پیشرفت میبینم، در امورِ تصمیم گیری ـــ این وسیله بهترین خدمت را به من در زندگی کرده است.
حتما در رابطه با آن چیزهایی که مشاهده کردید ـــ بنویسید تا ریشه یابی کنیم، اینجور اتفاقات را نباید سرسری گرفته و بلکل فراموش کرد، باید در رابطه با آن صحبت ـــ کند و کاو کرد.
سپاسِ فراوان از لطفِ شما.
ونوس جانَم، ارواح همیشه در کنارِ ما هستند، ۲۴ ساعته در حول و هوشِ ما به کارِ خود میپردازند، اگر کسی آنها را نمیبیند ـــ دلیلَش این نیست که آنها حضور ندارند.
روح؛ بعد از مرگ نمیتواند تغییرِ رفتار دهد، اگر آدمِ خوبی بوده ـــ روحِ خوش رفتاری خواهد بود ، اگر نه ـــ روح زشت کردار و شرور باقی می ماند.
روح؛ تنها به دلیلِ ماوراءالطبیعی بودنَش ـــ از هیچگونه ارزشِ علمی و فلسفی ـــ برخوردار نیست، اینکه یک جا مانده و مزاحمت ایجاد کرده ء به جریاناتِ دیگر باز میگردد، بیشترِ اینها شاملِ یک تئوری جامع نیستند، هر روح ـــ هر زندگی قدیمی،... باید در رابطه با آن تحقیق کرد، در رابطه با زندگی آن فرد، صاحب خانه و دیگر مسائلِ مربوط به آن، شنیدم که سالهای سال است که تنها انجمن قانونی پارا نرمالها در ایران فعالیت نداشته و از لحاظِ دولتِ فاشیستی اسلامی ـــ مجرم شناخته میشوند، اینجور جریانات باید زیرِ نظرِ مدیومها ، ناظرین (مثلِ بنده)، روانشناسان، متخصصینِ فیزیک، الکترونیک و... انجام شود، تمامِ اینها یک عملیاتِ پیچیده بوده که نیازمند به وقت و حوصلهی فراوان است.
مادام لاووازیه ـــ چند سالِ پیش به خاطرِ یک حادثهی عجیب، نیمه فلج شده ء قدرتِ تکلمَش را از دست داده و تنها با چشم و چند انگشتِ دست میتواند رابطه با دیگران برقرار کند، ایشان خانمی بسیار عزیز برای بنده بوده و از ابتدا من حمایت کردند، امسال تابستان به محلِ سکونتِ ایشان رفته و فرزندم را به وی معرفی خواهم کرد، مادام ۱۱ سالِ پیش نویدِ بچه دار شدنَم را از طریقِ یک روحِ آشنا ـــ به من داده بود، هنوز کاستهای صدای ایشان را دارم.
ممنون که هستی که میخوانی و که مهربانی.
من همیشه از «متفاوت» بودن شما و نوشتههاتون لذت میبرم.
این خانوم لاووازیه گویا که کارش خیلی درسته! پس به منم آدرس بدید یه سراغی ازش بگیریم ^_^