از اونجاییکه شعر و ادبیات از علائق شخصی منه،  وقتی آمریکا زندگی میکردم،  اغلب پست های فیسبوکم شعر و یا خاطراتم بود. نقاشی کردن ِاتفاقات با کمک ِکلمات رو بسیار دوست دارم.

یکی از اون روزها چند سال پیش،  یکی از دوستان لیستم زیر یه پست شعرم نوشته بود:
"چه فایده از این همه شعر که میذاری؟  دو تا پست مفید بذار!"
خب راستش هم اونوقت و هم هنوز هم، من معتقدم که پست های شعر یکی از مفید ترین پست ها هستند. خواندن شعر روح ِآدمی رو به شکل شگفت انگیزی زیبا، تازه و آرام نگه میداره. انگار خوندن اون کلمات شعرگونه آدمی رو از این دنیای پرغوغای عجیب و نه چندان زیبا،  دور نگه میکنه.
همین منطق رو اون روز در جواب کامنت دوستم زیر پستم توضیح دادم ولی اون نپذیرفت و اصرار کرد: "ما خودمون میتونیم شعر بخونیم. دو تا پست مفید بذار."
و وقتی ازش سوال کردم که مفید بودن یعنی چی،  جوابی نداد.

ولی فکر من مشغول اون کامنت شد. به نظرم اومد که حرفش زیاد هم غیرمنطقی نیست و کامنتش اتفاقا لایک زیادی هم خورده بود و باعث شد به خودم بگم: "خب باید به سلیقه ی دوستان صفحه ام هم اهمیت بدم."
و چند روز هی از خودم پرسیدم که پست مفید یعنی چی.

یهو ذهنم یه جرقه زد. توی فروشگاه های آمریکا اون روز ها پر از چیزهایی بود که من اصلا ایران ندیده بود. انواع میوه ها،  سبزیجات،  غذاها و حتی بعضی وسائل.
برای خودم همیشه این تفاوت ها جالب بود. همیشه ناراحت بودم که کاش اینا ایران هم بود حتی اگر چیزهای کوچیک و بی ارزش بود. با خودم فکر کردم یه سری پست تهیه کنم و در هر پست یه محصول کشاورزی در آمریکا و شکل های مصرفش،  شیوه ی کاشت و تکثیرش رو توضیح بدم. با خودم فکر کردم این حتی میتونه باعث کارآفرینی و ایجاد شغل بشه. خودم عاشق انجام کارهای جدید هستم و مثل همه ی آدم‌های دیگه ی دنیا از دریچه ی نگاه خودم به این ماجرا نگاه کردم.

شروع به نوشتن این پست ها کردم. برای نوشتن هر پست وقت زیادی صرف میشد تا متن رو بنویسم،  و لینک منابع برای تمام موارد مثل تهیه ی مثلا فلان غذا از فلان محصول و یا شیوه ی کشت و تکثیر و... فلان هم پستم داشته باشه.
پست ها با استقبال زیادی مواجه شد. در مورد هر محصول سوال های زیادی مطرح می‌شد. و من خوشحال بودم که پستهای "مفید" میذارم.
چند هفته گذشت و زیر آخرین پستم از این دست پست ها یکی از دوستانم یک کامنت گذاشته بود:
"کی بس میکنین این فخر فروختن و پز دادن ها رو؟  حالم از این پست هاتون به هم میخوره."
صاحب این کامنت یکی از دوستان بسیار خوبم بود. آقایی جوان و تحصیل کرده حدود سی و خرده ای. مهندس نفت بود،  نمیدونم که آیا خیلی پولدار بود ولی میدونستم وضع مالی خوبی داره چون تمام مدت عکس مسافرت هاش رو به جاهای مختلف میذاشت و من خوب یادمه که شاید جزو اولین نفراتی بود که به سن‌پطرزبورگ و مسکوی روسیه سفر کرده بود و عکس های بی‌نظیری از اونجا گذاشته بود. این آقا هنرمند هم بود و من به حدی پست های زیباشون رو دوست داشتم که گاهی پست هاشون رو در صفحه ام به اشتراک میذاشتم تا دیگران هم از دیدن هنرشون لذت ببرن.

وقتی اون کامنت رو خوندم به حدی برام عجیب بود که حتی لحظه ای هم فکر نکردم جدیه. فکر کردم شوخی کرده. منم با شوخی جوابش رو دادم ولی چنان تند و بدتر از کامنت اول جوابم رو داد که من شوکه نشستم و فقط نگاه کردم. مطلقا هیچ جوابی نداشتم.

پنهان نمیکنم که بشدت آزرده شده بودم. من تلاش کرده بودم که از فرصتی که برام پیش اومده استفاده کنم و بودنم رو هرچند کوچیک ولی برای دیگران کمی سودمند کنم ولی نتیجه ی عکس داده بود.

شاید حق داشت؟  رفتم و وقت گذاشتم و تمام پست های اینجوریم رو همه رو دوباره چندین بار با دقت و سختگیرانه خوندم تا ببینم اثری از پز دادن و یا فخر فروختن درشون هست ولی حتی یک جمله پیدا نکردم.

برگشتم و زیر پست مثل احمق ها سعی کردم اینو توضیح بدم ولی دوستم فقط هی تکرار می‌کرد که میخوای پز بدین. دیگران هم به شکل های مختلف در رد یا تاییدش نظر داده بودن.

خیلی خیلی ناراحت شده بودم. خیلی زیاد! ولی مثل همیشه سکوت کردم،  کاری که همیشه وقتی عصبانی یا ناراحتم میکنم.
ولی اون کامنت و اون برخورد باعث تغییراتی در من شد. تغییراتی پایدار!
یاد گرفتم از همه ی آدم‌های اینجا با هر سطح سواد و ادعا باید توقع هر چیزی رو داشت. فقط باید ازشون گذشت و از کنارشون رد شد. از آدمها باید رها شد. همه رهگذرند! همین!

تغییراتی در پست هام دادم. از اون روز هنوز هم بخش اعظم پست های صفحه ی من شعر و گاهی خاطرات شخصیمه. چیزی هایی که دوست دارم. و یه سری پست در مورد عقایدم و یا حس همون لحظه م به پست های دیگه م اضافه کردم. هرگز خودمو پنهان نکردم. هرگز از قضاوت دیگران نترسیدم. هرگز و به هیچ دلیلی اونچه رو که هستم و اونجوری که فکر میکنم را از کسی پنهان نکردم. مهم نیست دیگران چی فکر می‌کنند. این منم در اون لحظه!

اون روزها پز دادن برای من یک صفت ضد ارزش بود. چیزی مایه ی شرمساری! چیزی که ازش همیشه به شدت دوری میکردم. و به همین دلیل هم سخت دلگیر شده بودم وقتی بهم نسبت داده شده بود.
من مفاهیم چیزهایی که باعث آزارم هستند رو به شوخی تبدیل میکنم. تصویری ازشون برای خودم درست میکنم که دیگه خاطراتشون اذیتم نکنه.

چند وقت پیش در یادآوری های فیسبوک به همون پست رسیدم. اون پست های مفید و اون کامنت! اون پست های مفید هنوز هم اونجا بودن. دلگیری من هم!
تصمیم گرفتم مفهوم پز دادن رو برای خودم تغییر بدم. حالا دیگه کرمان بودم. آمریکا نبودم. دیگه هر چی میگفتم بد نبود، حتی پز دادن. ما مردم ظاهربین...

و این در واقع سرآغاز پست های ِپز دادن من بود. داستان پز دادن هام. پزهای من در واقع تقسیم شادی های کوچکم با دیگران بود. و اینکه اونا رو هم خوشحال کنم. سعی کردم دوستانم این حقیقت رو ببینند که نشون دادن چیز های کوچکی که در زندگیمون داریم بد نیست. حتی اگر مستقیما اسم پز روش بذاریم.
باید جسارت ِتقسیم شادی را داشت چون شادی مسریه.
اون روزها با اون پست های مفید سعی کرده بودم کمک کنم و انگ پز دادن خورده بودم. دلم درد اومده بود.
ولی حالا رسما به همه میگفتم که من دارم پز میدم. پست هام ذره ای هم مفید نبودن. فقط پز بودن ولی دیگران دوست هم داشتن. همه با هم میخندیدیم و شاد بودیم. ما آدم‌های عجیب...

فقط شادی مسری نیست. پز دادن هم مسری ست. دوستانم هم پز دادن یاد گرفته بودن. زیر پست های پزم،  در مسنجر،  تلگرام و واتساپ من دهها کامنت و پیام متقابل از دوستانم برای پز دادن داشتم. خوشحال هم بودن.

مفهوم یک کلمه برای همه ی ما تغییر کرده بود. من موفق شده بودم. 

تغییر ِهر آنچه که آزارمون میده در دست ماست...

و بالاخره اینکه این عکس سبزیجاتی ست که توی باغچه کاشتم / امروز / کرمان
و من این عکس رو فقط و فقط و فقط برای پز دادن گرفتم. و خوشحالم.


#مژگان

#داستان_پز

June 11, 2021