میدونی این یارو چیکاره ست؟

مرتضی سلطانی

 

خصوصا این روزها، خیلی یاد یکی از خاطراتم از پدرم می افتم. 

پدر در کل زندگی ام شاید فقط دو بار من را نصیحت کرد: اول اینکه قدر دندانهایم را بدانم.

دومی هم  در ۱۵ سالگی ام بود. آمده بودیم قهوه خانه "حسین رمضون یخی" تا دیزی بخوریم. صبح اش، برای مغازه پدر از بازار مولوی وسایل کفاشی خریده بودیم.

پدر شروع کرد برایم از فواید درس خواندن و کسی شدن گفتن. و چون میدانست از درس خواندن و مدرسه متنفرم و حرفهایش را به چیزی نگرفته ام، صدایش را پائین آورد و ادامه داد: "اون یارو رو می بینی؟ اونکه کلاه سفید سرشه."

از روی شانه ام به عقب نگاه کردم: به مردِ کلاه سفیدی که دو میز عقب تر از من بیخ دیوار نشسته بود.

پدر گفت: "میدونی این یارو چیکاره ست؟"

گفتم: "نه."

گفت: "آدمکشه! همه هم میدونن."

ناگهان مبهوت و وحشت زده دوباره نگاهش کردم. چاقو کش و دزد و ساقی و آدمهای الواط زیاد دیده بودم اما قاتل نه.

مرد هیچ با تصورم از یک قاتل نمی خواند؛ بجای سبیل کلفت و چهره خشن، صورتی جوان و تکیده داشت که سبیل باریک و کشیده اش انگار از وسط نصفش کرده بود. تنها هم بود و دائم سیگار میکشید.

پدر گفت این مرد چند سال پیش یک پیرزن و پیرمرد را با بند پرده کرکره ای خفه کرده و از پسرشان پول گرفته بود. الان هم مثل آب خوردن برای پول آدم می کشد.

ترسیده بودم اما احساس گناه هم میکردم: چون از حالت کاریزماتیک سیگار کشیدن این قاتل خوشم آمده بود.

پدر معتقد بود اگر این مرد درس خوانده بود کارش به آدمکشی نمی کشید! البته که من هیچکدام از دو نصیحت پدرم را گوش نکردم. اما اگر اینروزها زنده بود حتما نشانش میدادم که نه قاتل بودن و نه بیسوادی آنقدرها هم منعی برای پیشرفت و کسی شدن آدمها نیست!