«آی‌پارا»

 

ونوس ترابی

سه سالی می‌شد. از آخرین باری که دیده بودمش و دلم نمی‌خواست خداحافظی کنم. دلم نمی‌خواست برایم آرزوهایی کند که آنقدر کلماتش در دهان‌ها خیسیده‌اند که تا از بند زبان رها می‌کنی‌، در هوا، آمده و نیامده می‌پوسد. یک چیزی مثل آرزوی موفقیت که از دم‌دستی بودن، پر است و  از احساس واقعی، خالی...چنان پر و خالی که قلبت را فقط به نفخ می‌اندازد. سه سال پیش از آن دیدار. میان کلماتش بوی شرجی پیچید و من هم شدم مثل بقیه، که چهارسالی آمده و رفته بودند و روز آخر دانشکده، یک جشن دو قِرانی می‌گرفتند که دلشان خوش باشد، یک تکه مقوای مهر و امضا شده قرار است برایشان اعتبار و ماندگاری بیاورد. دستم در دست مرد دیگری بود اما قلبم او را فریاد می‌کشید. چرا نمی‌دید؟ چرا با چشمهاش نمی‌گفت نرو؟ یا اصلن خاک بر سرت با این شوهر کردنت! چرا ‌نپرسید حالا که چشمهات را به انگشتهای کشیده من قلمه زدی، پس وایسا که گل بدهند دیوانه!‌ کجا داری می‌روی با این نسناس؟ اما نگفت. خودش زن و بچه داشت، چرا بگوید؟ وقتی اسمت را گذاشته‌ای قد اسم یک زن یا مرد دیگر، باز هم قصه آن تکه مقوای بی‌خاصیت تکرار می‌شود. این‌بار در قطعی بزرگتر، با چند صفحه سیاه شده از خطوطی که هیچ‌جایش ننوشته است هرجا عشق ته کشید، این دفتر هم باید دود شود. خداحافظی که کردیم، بوی دریا نمی‌آمد. بوی تمام شدن می‌آمد. بوی بی‌موجی. انگار ساحل را ماهی گندیده پر کرده باشد. دیده‌ای چطور وقتی یک نفر می‌خندد و به هیچ ورش نیست که تو داری زار می‌زنی، چقدر از دهان‌ها و دندان‌ها بدت می‌آید؟ از دهانش بدم می‌آمد. شام فارغ‌التحصیلی را خورده بود و داشت می‌رفت بغل زنش بخوابد. گور بابای من! گور بابای دست‌های من که هر ده انگشتش سین و نونش را تنوره می‌کشید که گِل بگیرند همه هیکلت را، دست‌هایش امشب روی پوست دیگری قرار است گیتار بزند. گیتار می‌زد. هنوز هم می‌زند. محض همین، انگشتهاش کشیده بود، با ناخن‌های یک نموره، بلند. اینها را می‌گویم، اما چشم کسی کور شود اگر بخواند و بگوید: اه چقدر کلیشه‌ای! او همین بود که می‌گویم. شاعر بود، عاشق بود، خود واژه بود. اما او که همه اینها بود، دیگر چرا باید زیبا باشد؟ مگر جان بیست ساله من چقدر توان داشت که ببیند و نخواهد؟ همه من باید همه‌اش را بخواهد. مرد زیبا خیلی درد دارد. باید دچارش شوی تا بفهمی. مرد نباید زیبا باشد. دردسر است. فناست. فحش است. آوارگی‌ست. شوهر کرده بودم اما همه این مرد در من قالب می‌گرفت هر روز. «مرا قلبی‌ست دردآلود و این سستی سُکرآور...» برگردان شعر یا شعر برگردان! بلبل جان کیتز از انگشت‌هایم نمی‌آمد بر کاغذ. از قلبم بود. چطور می‌شد شعر را فقط حفظ کرد و دل را زیر زبان، خفقان گرفت؟ چشم‌هاش با هر شعر، بیشتر می‌خندید. جانم را گرفته بود. گفتم می‌روم و نمی‌بینم و تمام می‌شود. هربار که از شوهر سیلی خوردم، صدایش کردم. هربار که لبهای شوهر به گردنم رسید، نفسم را خوردم تا نون و سین جاری او در رگ گردنم، زیر لب شوهر نبض نگیرد. اما دیگر بوی شرجی نمی‌آمد. در فقر، در بیکاری، در انتظار، در حقارت بی‌خانمانی و شوهری نفس‌بریده و خاک بر سر که از زنانگی‌ شوریده‌ات، فقط انتظار چشم شنیدن داشت تا قربان سر تا پایت برود، شرجی، شعر می‌شود. بوی خاطره می‌گیرد. خاطره‌ات بو می‌گیرد. مثل تمام تنت وقت آب تنی در خلیج. مثل تمام قلبت وقت دیدن او بالای پله‌ها. مثل وقتی که به گوشَت نزدیک می‌شود و از سختی و آسانی امتحان می‌پرسد و تو فقط نگاهش می‌کنی و باورت نمی‌شود همین حالا حتی می‌توانی یک دل سیر، بویش کنی. بوسیدن که تخم می‌خواهد. جانم کجا بود؟ دوری‌، درد نبود. ندیدن چرا. دو سال از آخرین خداحافظی و آرزوی موفقیتش می‌گذشت. هنوز شاعر بود و حالا، دیوانه. دیگر، آنقدرعاصی بودم که با خواندن شعرش، همه را با هم رها کردم. خودم را. زبانم را. تنم را. من او را می‌خواستم. عشق بچگی و زیبایی در قلبم ته کشیده بود. اسمش را بگذار خیانت. حالیت نیست. مردی که رد دستهایش رو صورتت بماند، آینه خانه‌اش، دشمنش می‌شود. آن رد سرخ بر صورت گردم. رد تمام شدن عشق به شوهر بود و دروازه‌ رهایی برای فریاد. برای اعتراف. برای عبور. برای شاعری. و برای بوییدن دست مرد دیگری که بوی شرجی می‌داد و موسیقی و شعر و خطوط گوشه چشمش، سخت مهربان بود.

دیدار به پارک دانشجو در ساعت بوق و روز بوق و طعم دلهره و دستهای سرد و نگاهی که باز با دیدنش، کسی از ته استخوانم فریاد می‌زد حالا دیگر کجا می‌خواهی بروی؟ چه کسی می‌تواند تو را اینطور که من می‌خواهم، بخواهد؟ کدام زن یا مرد حتی؟ کدام دیوانه‌ای را می‌شناسی، شعرها و واژه‌هایت را اینطور با نوک انگشتهای آش و لاشش شخم بزند به عشق جوانه‌ای که از نام خودش زده باشد بیرون؟

در ساعت بوق روز بوق سال هچل هفت، دیدم که چشمهاش دوستم دارند. نگاهم می‌کنند. شعر زمزمه کردیم. قدم‌هام، پاهای کره‌اسبی بود که یک ساعت از تولدش گذشته باشد و با زور مادیان، باید روی دو پا بایستد. می‌خواستمش. دست‌هاش را می‌خواستم. چرا نمی‌توانستیم دست به صورت هم بکشیم؟ چرا نمی‌شد انگشت‌هاش را برد به دهان و دانه دانه بوسید؟ چرا نگاه می‌کردید، مردم؟ بی‌آرتی نشین‌ها، موتوری‌ها، تاکسی‌دارها، حتی کافه درپیت پارک دانشجو. چرا همه‌تان ویرتان گرفته بود ببینید من چطور نون اسمش را لای سین میگذارم تا برای گرسنگی تمام عمرم، لحظه‌ای سور بدهم به تنم؟ تف به ذاتتان. همه‌تان منتظر بودید، دستش را بگیرم و بروید بگذارید کف دست شوهرم؟ یا سنگ‌هاتان را در مشت فشار می‌دادید که سر بزنگاه تا نیم‌تنه در خاکم کنید و بعد کله و دهان و چشم و چارم را با هم بترکانید؟ می‌خواستمش. بی‌هیچ دفتر و دستک و امضا و دروغ و ترسی، می‌خواستمش. هشت سال آزگار بود. همان روز اول که دیدمش، می‌خواستمش. اصلن شوهر پیزوری‌ام را محض صورت او ورچیدم. شبیهش بود اما حیف نان، انگار کن قیاس بوی نرگس باشد با تصور بو!

هشت سال می‌شد، بیچاره‌ام کرده بود. حالا فقط یک ساعت می‌توانست بماند. می‌خواست برود زن شاعری را ببیند. قلبم را گذاشت روی ذغال. هر اسم زنانه‌ای از دهانش درمی‌آمد، پرتم می‌کرد در دست و پای شوهرم. تا دو سال دیگر باز در دست و پایش کش بیایم. تا دو سال دیگر، ورزم دهد میان تنش. حالیت نبود؟ تو که هم سین داشتی هم نون. تو دیگر چرا؟ می‌دانستی طاقتم تمام شده است. گفتم بگو دوستم داری. شعر ‌گفتی. گفتم اسمم را...لامصب سین و نونی، لااقل اسمم را بگو یکبار. شعر گفتی. ماهت شده بودم و تو پلنگی که حتی از اسمم هم می‌ترسید. دهان آدمیزاد است دیگر، یکبار می‌گویی و خوشش بیاید عادت می‌کند. زن داشتی. اسمش، اسم من نبود. من می‌توانستم به اندازه تمام زنان دنیا مریم باشم. یا ناهید. یا ستاره. یا هر کوفت گُلی و آسمانی دیگر که به زن جماعت می‌چسبانند. شدم آی‌پارا. یک‌بار گفتی می‌شد اینطور تو را صدا زد. آی... پارا پارا...تکه‌تکه. همانطور که لابلای شعرهات بودم. لابلای لحظات پنهانی زندگیت. پاره پاره. تکه تکه. بمان و نمان.

«تو دیگر، آن ماه...»

بیست سال آزگار است همینم. همان ماه که تکه‌تکه‌اش این‌ور و آن‌ور مانده است. هنوز همان طفلک دربه‌در است که تمام تکه‌هایش را جمع می‌کند بیاید بالای خانه تو.

حالیت نیست؟