داستان خدمت سربازی اواسط دهه ۱۳۶۰ - قسمت چهارم

 

وسط جاده با یک ژ۳

میم نون

 
بعد از گذشت دوره درمان عوارض بمباران شیمیایی مجددا به جبهه محل خدمت فراخوانده شدم. تنگی نفسم خوب شده بود ولی چشمام سوزش داشت.
 
درخواست انتقالی دادم و ‌گفتم نمیتونم درست وظیفه ام را بعنوان توپچی تانک انجام بدم و پزشک بیمارستان صحرایی تو جبهه هم  حرف منو تاییدکرد و‌ به قسمت ستادی منقل و مشغول بخدمت شدم.
 
آشپزخانه ارتش تو متطقه غذاهای چرب و چیلی و خوشمزه ای درست میکرد مخصوصا قورمه سبزی و ته دیگ های سرخ شده دو سانتی که وقتی آب خورشت قرمه سبزی را میریختی رو ته دیگ اصلا خوردنش آدم مست میکرد.
 
یک شب شام و ته دیگ خوردیم و یکی دو ساعت شاه وزیر بازی کردیم با همسنگری ها و خوابیدیم، نیمه شب پام سوزش عجیبی کرد و فریادی کشیدم از خواب پریدم.
 
ناله کنان سربازی بنام مسلم که بچه شیراز بود و از من قدیمی تر بود گفت عقرب هست، زود شلوارتو دربیار.
 
تا اومدم شلوارم از پام دربیارم  دوباره ساق پام سوخت و شلوارم را که درآوردم یک عقرب از تو ش افتاد بیرون و مسلم زیر نور فانوس با مشت کوبید پشت عقرب و با قنداق ژ۳ لهش کرد.
 
ولی من از درد میسوختم. دو جای ساق پام نیش خورده بود. سریع خودمو رسوندم بهداری و یک آمپول بهم زدن و تا صبح لرزیدم و عرق ریختم و جای نیش زخم شده بود.
 
ولی بخیر گذشت. دو روز طول کشید آروم بشم و فرداش کلی گازوییل دور سنگر و رو سقف ریختم که تا یک هفته بوی گندش خفه میکرد.
 
گذشت تا یک روز رادیو اعلام کرد جنگ تموم شده و قطعنامه ۵۹۸ را ایران پذیرفته. همه داشتند شادی میکردند.
 
دو سه روز بعدش عراق بی توجه به سازمان ملل حمله سختی تو همه نقاط جبهه ها به ایران کرد و مجاهدین هم با حمایت عراق با سلاح سبک و وانت تویوتا و چند تا تانک اسکورپیون که مثل اسباب بازی بود از اسلام‌آباد به ایران حمله کردند.
 
حمله بقدری غافلگیرانه بود که ارتش عراق تمام مواضع خط مقدم ما را تصرف کرد و جنگ شدیدی شد.
 
آخرین روز تیر ماه ۶۷ بود تو اوج گرما مبارزه ادامه داشت. یک هلیکوپتر کبری اومد به منطقه ما و خلبان گفت باید با فرمانده لشگر شما دیدار کنم.
 
به من دستور دادند سرهنگ خلبان را با یک جیپ کا-ام قراضه ببرم تو خط درگیری ولی امتناع کردم و‌ گفتم رفتن با این جیپ یعنی مرگ فوری و نمیبرم.
 
رییس ستاد نگاهی به من کرد و‌ گفت درست میگه. به این گروهبان یک تویوتا با راننده بدید و اینطور شد که بسمت محل فرماندهی راهی شدیم.
 
راننده گفت فرمانده لشگر دیشب تو گردان توپخانه بوده و وقتی وسط اون همه آتیش و دود به گردان توپخانه رسیدیم همه جا میسوخت و یک نفر هم آنجا زنده نبود.
 
از ماشبن پیاده شدم که دنبال نفرات فرماندهی بگردم. هیچکس نبود.
 
رفتم روی تپه مشرف به پل هفت دهنه دیدم تو فاصله دویست متری تانک ها بسمت ما صف بسته و سربازها کنارش سنگر گرفتند بودند.
 
به راننده گفتم احمق ما را آوردی وسط عراقی ها. اینا عراقی هستند.
 
ناگهان چند گلوله تانک بسمتمون شلیک شد و از بالای سرمون رفت خورد تو سینه کوه و ماندیم زیر آتیش عراقی ها.
 
خلبان کبری ترسیده بود. سریع تویوتا را سوارشدیم و مجبور بودیم فرار کنیم و به لطف خدا با کمک وانت تویوتا از جلوی عراقی ها فرار کردیم.
 
تیر مستقیم تانک ها از کنارمون سوت کشان رد میشد ولی از مهلکه بیرون رفتیم. خدا پدر ژاپنی ها را بیامرزه که این ماشین با اون قدرتش تو جنگ چقدر بما کمک کرد.
 
بیسیم زدم به ستاد که فرمانده اینجا نیست که معلوم شد بخاطر حمله عراق جاشو عوض کرده و در محلی عقب تر بالای کوه داشت جنگ را رصد میکرد.
 
خلاصه پیدا کردمش و خلبان کبری گفت من در خدمتتم، میرم و با هلیکوپتر میام تا جلوی پیشروی را بگیرم.
 
از اون بالا دیدم که فرمانده لشگر به فرمانده تیپ یک میگفت شاهپور ول کن همه چیز داغون شده و سربازها عقب نشینی کردند.
 
ولی فرمانده تیپ سرهنگ شاهپور شجاع خودش با راننده و آجودانش داشت مبارزه میکرد به دلاوری و رشادت سرهنگ شجاع درود گفتم.
 
خلبان را برگرداندم‌ کنار هلیکوپتر ولی بلند شد و رفت و نمیدانم چرا به ارتش عراق حمله نکرد.
 
دو سه ساعت که گذشت فریادی آمد که همه فرار کنند. ارتش عراق در نزدیکی های سنگر ما مستقر شده بود.
 
دستور صادر شد و همه با لوازم مهم و اسلحه هامون بسمت جاده ایلام کرمانشاه عقب نشینی کردیم.
 
شب مقداری نان خالی بهمون دادند و تا صبح کنار گردنه قلاچه منتظر دستور فرماندهان بودیم.
 
نزدیک صبح مردم روستاها که از خانه هایشان فرار میکردند کنار جاده پخش و آواره بودند.
 
یک پیرزن که پسرش دستشو‌گرفته بود. نگاهی به من و‌ سایر سربازها که نشسته بودیم کرد و بسمت ما تف کرد و گفت شماها باید الان از ما دفاع کنید چرا اینهمه عقب نشینی کردید و من از خجالت سرافکنده بودم.
 
مجاهدین از جلو راه را بسته بودند و از عقب عراقیها. تو محاصره موندیم.
 
شب هنگام سرهنگ شریفان منو صدا کرد گفت صد نفر سرباز با کامیون به محل درگیری ببریم و جلو عراق ایستادگی کنیم. راه افتادیم تو تاریکی شب عشایر جاده را بسته بودند و وقتی با آنها مواجه شدیم درگیری لفظی پیش اومد و بسمت ما تیر هوایی زدند. گفتیم داریم نیرو میبریم و از آنجا رد شدیم. 
 
ساعت حدود یک شب بود و جز صدای تیر و انفجار صدایی دیگری نبود. چراغ خاموش میرفتیم تا عراقی ها ما را نبینند.
 
نزدیکی های درگیری نگاه کردم دیدم کامیون ایستاد و وقتی اومدم بپرسم چی شده کامیون و سربازها دور زدند و فرار کردند. سرهنگ هم ترسیده بود بمن گفت میتونی اینجا پیاده بشی و فرمانده تیپ که همان سرهنگ شاهپور شجاع بود اطلاع بدی نیروها برگشتند.
 
با جرات و بدون ترس قبول کردم و او هم برگشت. فکر کنم منو تنها گذاشت و رفت. وسط جاده با یک ژ۳ تنهای تنها بودم. فقط انفجار و صدای تیراندازی میامد. همه فرار کرده بودند.
 
گفتم احتمالا یا کشته بشم یا اسیر میشم که صدای یک ماشین اومد. چون چراغ خاموش بود و یکی بود حدس زدم ایرانی باشه.
 
نشستم وسط جاده و دستم رو ماشه بود که عراقی باشه رگبار شلیک کنم ولی خوشبختانه خدا با من بود و ماشین سرهنگ شجاع قهرمان بود. منو دیدند ایستاد و گفتم همه فرار کردند.
 
بهم گفت سوار شو و گرنه  کشته میشی و پریدم پشت وانت تویوتا و مسیر و محل استقرار باقیمانده لشکر را نشان دادم.
 
وقتی رسیدیم سرهنگ شریفان خیلی خوشحال شد گفت نگرانت بودم خوشحالم دوباره میبینمت.
 
گفتم شما منو تنها گذاشتی. وجدانت ناراحت بوده. ایرادی نداره. من سرباز وطنم.
 
سه روز بعد مجاهدین شکست خوردند و عراق به مرز های قانونی عقب نشینی کرد و ما برگشتیم منطقه و با کلی تلفات و نابودی تجهیزات مان، جنگ فرسایشی نابرابر به پایان رسید.
 
متاسفانه حسن شهید شد و عباس ترکش خورد و ‌منم شیمیایی شدم‌. سعدی یک چیزی میدونست.