رضا شد کارتن خوابِ سگ بغل کن!

مرتضی سلطانی

 

حدود ۲۰ سال پیش، رضا، برای شروع یک روز تازه این چشم انداز در انتظارش بود: اول چهره ی نقی بوجار که با چشم های خون گرفته و صورت چرب، داردیک لیوان بزرگ عرق سگی را سرمیکشد.

نقی بوجار بوجاری میکرد و بعد از آنکه رضا در ده سالگی از دست ناپدری اش فرار کرد به او پناه داد.

نقی دائم الخمری بود که در ۶۰ سالِ عمرش احتمالا معادل دریاچه ارومیه (قبل از خشک شدنش) عرق خورده بود.

هر وقت نقی عاروق میزد، رضا با صدای بع بع او را دست می انداخت، برای همین هم بود که او را رضا بِع صدا میزدند.

بعد از خروج از خانه هم اولین کسی که رضا میدید آدم شری مثل مرتضی بوقی بود که محله فقط در همان چند ساعتِ جمعه ها که بوقچی قرمزها در آزادی بود، از دستش آسایش داشت.

نرسیده به سر کوچه هم حسن صدام  را میدید که با همان زیرپوشِ چرکِ معروفش دارد و رادیو عراق را گوش میدهد و هنوز باورش نمی شود جنگ ایران و عراق تمام شده!

بعد جواد تُرکه را میدید که یا داشت با یکی، لیس پس لیسِ شرطی بازی میکرد یا کفتر پر میداد.

و بالاخره قبل از خروج از کوچه هم برای هزارمین بار بوی تند شاشِ محسن دیوانه میزد توی دماغش!

اینجا رضا ۲۴ سال دارد و دو سالی هست که تریاک میکشد.

اعتیاد او البته انتخاب اشتباه خودش بود اما دیدن هر روزه ی این چشم انداز هم آنچنان او را به آینده و سالم بودن امیدوار نمیکرد.

رضا آنوقتها با یک دزد جفت شده بود و با هم میرفتند دزدی: پخش ماشین، قالپاق، کیف زنانه و مردانه، صندوق صدقات و حتی یکبار صبح زود سی بسته نان ساندویچی هم دزدیده بودند که چون مشتری نداشت، نذر گرسنه های محل کردند تا بخورند و آنها را دعا کنند.

کار این دزدی ها بالاخره رضا را گیر انداخت: دو سال زندان کچوئی و اگر درست یادم مانده باشد ۴۰ ضربه شلاق.

آنجا در زندان اعتیادش را ترک کرد و در داروخانه زندان مشغول شد بعد که آزاد شد خیلی از داروها و خواص شان را یاد گرفته بود. اما کسی در داروخانه به او کار نمیداد.

مدتی علاف چرخید و دوباره آلوده شد: این بار به هروئین.

همانوقتها بود که نقی از خانه بیرونش کرد.

رضا شد کارتن خوابِ سگ بغل کن!

دو سالی از آن روزهای آوارگی و فلاکت محض اش که گذشت یک روز آمد خانه ی ما. اصلا آن رضای لاغرمردنی و هپلی نبود!

وقتی داشت کتابچۀ جشنواره فجر را به من میداد گفت که با کمک یکی از دوستانش هروئین را ترک کرده.

خوشحالی این خبر البته سه دقیقه هم نپائید چون اضافه کرد: سه ماه پیش آزمایش ایدز او مثبت اعلام شده (بخاطر سرنگ مشترک برای تزریق).

تا روزی که خبر مرگ او رسید هشت ماه دیگر زنده ماند.

در آن یک سال  آخر، خودش را وقف نجات جوانهای معتاد کرده بود: برایشان حرف میزد و برای حفظ روحیه شان همه کار میکرد.

خانه ای هم اجاره کرده بود که آنرا به پناهگاهی بدل کرده بود برای به بن بست رسیده ها، ته خطی ها و بی پناهانی که دیگر ذره ای امید در دلشان نبود؛ بجز به رضا.