من همیشه از زنانِ چشم درستِ مشکی‌ و مو سیاه ـــ وحشت داشته و اما همیشه به دامِ مَرمرینِ عسل مزه‌ی پیکرِشان اُفتاده و در دریای آغوشِ بی‌ ساحلِشان ـــ غرق شدم، این بار نوبتِ ماریا گوادالوپه است که در شهرِ تاریخی و زیبایی گوادالاخارا ـــ دلِ مرا شکارِ خود کند، گوادالاخارا ـــ شهرِ تَپَتیوس ها، شهرِ گلهای سرخ ـــ  مرا مجذوبِ خود کرده است.
 
تازه از کمینِ کارتِلِ خوارِز رهایی یافتم، د.ف‌.س ـــ پلیس مخفی‌ مکزیک فردا صبح من را تحویلِ سفارتِ فرانسه می‌‌دهد، از آنجا هم مستقیم به پاریس فرستاده خواهم شد، امشب لوپه در کنارم است، او مرا چَچُ دِ پاریس (پسرِ پاریسی) صدا کرده و چه شیرین ادای اسپانیولی حرف زدنِ من با لهجه‌ی فرانسوی را در می‌‌آورد، من هم لج بازی کرده و به طریقِ اسپانیولی کاستِیانو (زبانِ اسپانیولی در اسپانیا با لهجه متفاوتی حرف زده شده و کلّاً در طولِ تاریخ هیچ تغییری نکرده است، آمریکای مرکزی، جنوبی و جزایرِ کارائیب بالا کول با لهجه‌های خود حرف رانده و از لحاظِ اسپانیولی‌ها دارای اِشکال است) ـــ مکسیکوی او را ـــ مِخیکو می‌‌نامم، آن وقت مرا به سمتِ تختِ خوابِ جلوی پنجره‌ای بزرگ پرت کرده ـــ به رویم خیمه زده و با یک غرّشِ زنانه ـــ بوسه بارانم می‌‌کند، در تله‌ی او هستم، اصلا قصدِ فرار از زیرِ دستش را ندارم، گفته بودم ـــ زنانِ چشم درستِ مشکی‌ و مو سیاه همیشه دلِ مرا شکارِ خود می کنند.
 
شب تَب دار بوده و اما مهتابِ زیبائی تمامِ اتاق را در خود احاطه کرده ـــ یک سیگارِ مونته‌کریستو آتش زده و گیتاری را که روبرتو دِ لا وِگا به من هدیه داده ـــ در دست گرفته و آرام می‌‌خوانم: بگذار ماه درآید، بگذار که خورشیدِ خسته پنهان شود، بگذار شب آغاز شده و داستانِ عشقِمان آغاز شود، بگذار برای گفتنِ حرفهای قشنگ ـــ عزیزِ من ـــ از ستارگان الهام گیرم، می‌‌دانم عشقی‌ که هر شب به هم می‌‌ورزیم ـــ شب به شب زیادتر می‌‌شود، وقتی‌ که در آغوشِ تو هستم، از خودم می‌‌پرسم؛ من چه کارِ خوبی‌ کردم، دلِ که‌ را خوش کردم که قسمت ـــ تو را به من بخشیده است،... لوپه پُکی از سیگارِ مونته‌کریستو کِشیده و تِکیلا را به دستم داده تا جرعه‌ای به سلامتی خودمان ـــ بنوشَم.
 
به پهنای نرمِ تخت بازگشته و لوپه در کنارم دراز می‌‌کِشد، دوست دارد با نوکِ انگشتَش نقش‌های خالکوبی مرا باز نَقشی‌ کرده و حکایت را خال های کوبیده شده را بپرسد، این شیر و خورشیدِ ایرانِ من است، این علامتِ لِژیون است، این کناری ـــ نقشِ پِ آ ـــ یادگاری از خالکوبِ ساموآیی است، این یکی‌ را به یادِ اولین عشقَم خال کوبیده و آن یکی‌ اصیلِ ژاپنی است، لوپه با هر داستانِ این نقش‌ها حِس گرفته و با شادی و یا با غمخواری ـــ  این نقش‌ها را تعبیر میکند، می‌‌داند که فردا پشتَم را به سبکِ چیکانوی مکزیکی ـــ نقشِ حضرت ماریا گوادالوپه را خالکوبی خواهند کرد، درد ندارد؟ این را می‌‌پرسد، درد دارد؛ عشق، ویسکی و یادِ خاطراتِ خوشِ زندگی‌ ـــ التیامِ بخشِ آن هستند.
 
لبانَش با وزن و کلاسِ خیلی‌ شیک ـــ سبعانه لبانَم را جستجو کرده ـــ دوازده ماهیچه چه خوب همدیگر را پیدا کرده و مشغول به کار می‌‌شوند، چه شیرین، چه دلچسب، چه پُر حرارت، چه لذیذ و حتی چه خاطره انگیز،... عجله‌ای برای دست کشیدن از بوسیدنِ همدیگر نداریم، تمامِ شب ساعتِ قدیمی را با یک شالِ آبی پوشانده و در این اوجِ عشق ورزی، دل به دریا زده ـــ خود به خود رها کرده و در آغوشِ همدیگر باقی‌ می‌‌مانیم، دوست دارد مرا نوازش کند، دوست دارم عمیق او را در خود احساس کنم، دوست دارد در میانِ گُل بوسه‌ها ـــ کلماتی زیبا در گوشِ من زمزمه کند، دوست دارم پاسخِ کلماتَش را با گرفتنِ سَرَش در دستانم داده و شعرِ یک ترانه عاشقانه‌ای دیگر ـــ برایش بخوانم، دوست دارد پیکرَش را در تمامِ بدنم جای داده و صورت‌هایمان دقیق به روی همدیگر باشد، قلب به قلب و لب به لب ـــ عشق‌بازی در گوادالاخارا اینگونه آغاز می‌‌شود.
 
گوادالاخارا، مکزیک، اواخرِ بهارِ ۲۰۱۳ میلادی.