بووم! بوووم! 

مرتضی سلطانی

 

نگاه شان میکنم: به چهره ها یشان که مثل کت و شلوارشان متحد الشکل است. بعد با این فکر ور می روم که به طرزی عجیب، بانک ها با این پیشخان براق و تابلوهایی با نورهای نئون متحرک و آن دستگاه نوبت دهی و دیگر ظواهرشان، بنظرم شبیه سفینه های فضایی در فیلمهای علمی تخیلیِ درجه دوی دهه شصت و هفتاد هستند.

مثلا فیلم "سیاره دراکولا" از ماریو باوا! نگاهم می لغزد به آن پشت! به آن معبد مقدس: آن گاو صندوق غول آسای که میلیاردها تومان پول در آن آرمیده اند. و درست ده دقیقه پیش، آن کارمند عینکی با آن خنده های ماسیده به من گفت که از این میلیاردها تومان حتی سه میلیون تومانش هم سهم من نیست؛ سه میلیون آنهم به عنوان وام که باید با ده درصد نزول پس اش بدهم. تازه بعد از آنکه موافق باشند و چک و ضامن و سفته و انبوهی مدارک تحویل شان دادم؛ چون امثال من از نظر بانک یک دزد بالقوه ایم!

آدم هوس میکند یک خنده ی جوکری تحویل شان بدهد: آنها که بابت چندرغاز وام تا بیست درصد هم نزول میگیرند دزد نیستند اما امثال من که سر احتیاج وام میخواهیم دزدیم!

کاش بجای پیرمرد بودم، در آن صورت حتما تقاضای دویست میلیون وام را هم رد نمی کردند. منظورم از پیرمرد همان رئیس مافیایِ پشت پرده ی فیلم "کازینو" ست؛ آدم چاق و قدرتمند و بیرحمی که با چند پیرمرد بواسیری دیگر سر نخ ها را در دست دارند و با لودر از کازینو دلار جمع می کنند.

گفتگوی "اندی" با "سم" راستین (مدیر کازینو با بازی رابرت دونیرو) را به یاد می آورم (وقتیکه دیگر "سم" به یک مهر سوخته بدل شده): "اندی" به "سم": "پیرمرد بهم گفت که شاید بهتره این رفیقت («سم») بکشه کنار. و وقتی پیرمرد میگه شاید یعنی حتما! و تو نه تنها باید بکشی کنار، بلکه بی معطلی باید فرار کنی!"

از این خیالات بیرون می آیم. باز میخزم در درونِ گرمای یک فکر تازه: اینکه مسئولان بانک ها همیشه میکوشند تلویحا ما را قانع کنند که آنها اگر بخواهند هم کاری ازشان ساخته نیست چون همه چیز در دستان یک ماشین است. ماشینی که هر روز بی ترحم کار میکند و میلیاردها عدد را محاسبه کرده و در نظم آهنین شان قرار میدهد! ماشینی با چهرۀ سرد و بی حالت که هر حدسی را برای فهم ماهیت اش ناممکن میکند! 

به درِ خروجی بانک نگاه میکنم: آنجا،بیرونِ در،واقعیت مثل یک سیلی محکم منتظر من است.

خنده ام میگیرد: چون خودم را می بینم که از همان در به داخل بانک می آیم. عینک دودی دارم و کت و شلوار؛ دستانم دو هفت تیر اسپرینگ فیلدِ نیمه اتوماتیک را محکم گرفته اند. انگار "چو یون فَت" باشم که از وسط فیلمِ "قاتلِ" "جان وو" بیرون آمده ام.

داد میزنم: "من به مردم عادی کار ندارم. این یه دزدیه، ولی از یه شاه دزد حروم زاده!"

بعد بوووم!

با هر دو اسلحه شلیک را شروع میکنم. فشنگ ها - حامل یک پیام جدی - با تمام سرعت در گوشتِ تنِ کت و شلواری های خندان فرو می رود. از هر حفره در بدنشان خون مثل یک آبشار کوچک بیرون می ریزد! تکه های کوچک چوب و پلاستیک و آهن مثل باران در هوا پخش می شوند.

بووم! بوووم! 

بعد از آبکش کردن کارمندها،حالا به آقای رئیس رسیده ام! بیضه هایش را نشانه میگیرم و میگویم:"این پیامیه از جهنم برای تو."

فشنگِ داغ و لغزنده با صدای سوت مانندی هوا را میشکافد و در نهایت میرود در فضای لزج بیضه ی مرد! رئیس که حسابی وحشت کرده دستش را روی بیضه هایش میگذارد، انگار میخواهد مطمئن شود هنوز آلت جنسی اش سرجایش هست یا نه!

بلند به او میگویم: "نترس با یه بیضه هم میتونی شب جمعه ات رو بسازی! البته با حوریای بهشتی."

بوووم مغزش را منهدم میکنم!

بعد از این خیالات و بازیگوشی های تخیل، حسی شبیه نوعی کرختیِ  را حس میکنم، میدانم که در نهایت باید از گرمخانه ی درون بیرون بیایم و از آن درِ لعنتیِ بانک بیرون بروم: یعنی به جایی که ما هیچ ارزشی نداریم!