«ونوس ترابی»

 

حتی چپ‌چپ نگاه نمی‌کند. دستم را نمی‌گیرد. مثل قبل، نوک تک‌تک انگشتانم را نمی‌بوسد. اصلن انگار کفورات لابلاشان رسوب کرده باشد، با هر لمس سکته‌ای حتی، دستش را مشت می‌کند یا دستمال کاغذی را تا عمیق‌ترین شیارهای کف دست، فشار می‌دهد.

قرار نبود، ببیند. اصلن قرار نبود آن موقع صبح پیدایش شود. مضحک است اما این دست، جا گذاشتن‌های گاه و بی‌گاه، یک جاهایی کار دست آدمی غیر از خودت می‌دهد.

سه روز پیش بود. بیست و نهم ماه مارس، در نهایت اعتدال بهاری سال. کاغذ قرارهای پُرتابْلی و کاری‌اش را روی کنسول آینه ورودی، درست نزدیک پاگرد پله‌ها جا گذاشته بود. می‌توانست روز دیگری باشد. مثلن یک روز در اواسط ژولای که من، زیر شلاق گرما، راحت‌تر بتوانم پوست بیندازم و لختی آن روز صبح را حواله حرارت ته نکشیدنی تشک سه‌لایه و لحاف لایکوی مورد علاقه او کنم. یا در نهایتش بهانه‌ای بتراشم برای هوس حمامی آنی درست بعد از صبحانه و اتفاقن در تپشی میان نه صبح و زمان صرف نیم‌چاشت یا پیاده‌روی با پِتسی، توله‌سگ عصبی که تازه برایم خریده بود تا دستکی برای تحرک صبحگاهیم جفت و جور کرده باشد. اما هیچ‌کدام نبود. با شنیدن صدای نفس‌های تند من آن وقت صبح، و دیدن وضع قهوه‌ای پتسی طفلکی که در نهایت استیصال و فشار، روی مبل کارش را کرده بود و زندگی را به گه کشیده بود، بی‌آنکه دمپایی رو فرشی‌اش را بپوشد، پاورچین از پله‌ها بالا آمده بود و حالا داشت تماشایم می‌کرد. نمی‌دانم چه مدت همانجا یله داده به دیوار و من‌را پاییده بود اما حقیقتن، دیگر اهمیتی نداشت.

وقتی در آخرین لحظات آن خلسه خصوصی با انگشت‌های سِر و تنی که انگار هزار تُن وزنه به تک تک سلولهاش آویزان کرده باشند، چشمهام از گرداب لذت برگشت به منتهی‌الیه کاسه سر و یکهو پرتاب شد به سمت نور خورشید، آٰرام، دست کرختم را به سینه‌ها کشیدم و بعد همانطور طاقباز، با یک خوشی عجیب، میان چوب بالا و پایین تخت، کش آمدم. هنوز نگاهم به پنجره بود و دست راستم داشت با طُره‌های مانده روی پیشانیم ور می‌رفت. با دست چپ، روی عسلی کنار تخت پی دستمال کاغذی بودم تا پیش از رفتن زیر دوش، تا حدی از شر انگشتهای لزج خلاص شوم. فکری بودم نکند بگیرد به ملافه و لحاف مورد علاقه او. جانِ خِرکِش کردن آن لکنته یُقُر را تا ماشین لباسشویی نداشتم. دستمال را قاپیدم و مچاله شده‌اش را شوت کردم در سطل آشغال کنار میز تحریر. یک پرتاب ۳ امتیازی تمیز! تنم مور مور از لذت و سبک از رهایی بعد از آن انفجار خصوصی، لباسهام را در هم پیچیدم تا در سبد مخصوص لباسهای چرک بریزم. نوک انگشت پاهام که به زمین رسید، نگاهم چفت شد به کنج در. همانجا وا رفته بود. مثل سایه‌ای که به آفتاب بند باشد، مدام از نور، پر و خالی می‌شد. دلم شد آن قُلک گچی که یکهو از دست آدم ول شود روی زمین. هر تکه یک گوشه. سکه‌ها و گچ ریزه‌ها. کدامش را جمع می‌کردم؟ تنم یا نگاه گیر کرده او روی دستمال مچاله را؟ به دیوار کنار در تکیه داده بود و تمام اجزای صورتش با هم گریه می‌کرد. گونه‌هایش به شکل مضحکی آب رفته بود و استخوانش داشت گوشت زیر چشم را می‌تراشید و می‌ریخت پایین. لبهاش در هم جمع شده بود و به چشم من تمامن سعی داشت که حس ناامیدی عمیقی را القا کند. چانه‌اش تا جایی که می‌توانست، لب پایین را به سمت لب بالا جمع کرده بود و رد سبیل تراشیده شده آن روز صبح، کمی آماس داشت. چشمهاش اما متفکر بود. یک چرای پدر مادر دار لای چروکها می‌لولید. پیشانی‌اش خنثی بود. نه اخم را نشان می‌داد نه بیچارگی را. نگاهش مدام روی دستها و صورتم الو می‌گرفت. اما خودش جوری به دیوار یله داده بود که شانه چپش پایین‌تر از شانه راست روی درگاه، الاکلنگی با هر نفس، جوش و ترک را با هم می‌خورد. انگار که تمام وجودش در حال فرو ریختی ناگزیر باشد اما غرور، ستون بزند زیر این آوار چرا و چطور! هیچ‌کدام نطق نکشیدیم. من منتظر پرسشی بودم و او بی‌هیچ حرفی در پی یک جواب. حس کردم قلبم را خورده‌ام. تمام رگ‌ها در عمقم می‌تپید. مثل حس شنیدن طبل‌های هیولایی که تا ته معده آدم را درمی‌آورند، ساکت نمی‌شوند. در لحظات ابتدایی که من‌را به قلاب چرا زده بود، احساس شرمی تمام‌نشدنی داشت وجودم را می‌جوید. شوهرم بود اما احساس کردم چشمهاش، نگاه بابا را رویم قفلی زده است. در سه دقیقه دوم، رد گناه، مثل یک تیر آنی از روده‌ام گذشت. عرق کردم. نشعگی پرید. بوی اورگاسم از تمام منافذ پوستم بیرون می‌زد. بوی گناه بود. بوی شرم. بوی خاک بر سری. بوی لو رفتن و گیر افتادن. بوی تجاوز به خصوصی‌ترین لحظات و خمیر شدن زیر حجم تقصیری که تو را در خود فرو می‌برد. چرای نگاهش، در مغزم سوت ممتد می‌کشید.

حرفی نداشتیم. بی رودربایستی‌اش آن بود که من شوهر داشتم اما خودم را مالیده بودم! این چیزی بود که در چشمهاش مثل سیخ داغ در جانم فرو می‌رفت. من اجازه تنم را نداشتم. این بی‌شرمی تام بود. یک رذالت پنهانی. افول کامل حجب و اصالت.

- به پتسی برس. به گند کشیده خونه رو!

صداش دو رگه شده بود. بم داشت. آمیخته‌ای از شرم و خشم. ترجیح داد خودش را به راه دیگری بزند تا کلامی درباره آن لحظات کشف و شهودش بگوید. پشت بندش گفت:

- من شب دیر میام. با بچه‌ها میرم بار.

می‌دانستم دروغ می‌گوید. نه بچه‌هایی در کار بود نه باری. فقط می‌خواست دیر بیاید.

- می‌خوام اسپاگتی درست کنم با سس قارچ و پستو. بیا!

انگار به کمکش رفته باشم. چشم در چشم شدن پای میز شام وقتی داری اسپاگتی را دور چنگال می‌پیچی، زیاد لازم نیست. کافی‌ست همه‌اش چشمت به همان چنگال وامانده و اسپاگتی و بشقاب باشد و همانطور با نگاه قیچی شده، چنگال را به دهان ببری.

حرفی نزد و با همان وضع نیمه خمیده رفت پایین. تا وقتی که صدای استارت ماشین آمد، همانطور خشک و سِر در تخت مانده بودم. نای حمام نداشتم. لحاف سوگلی‌اش را دورم پیچیدم و مچاله شدم روی تخت. گریه‌ام نمی‌آمد. کار شنیعی نکرده بودم. اما آن شرم...آن احساس لامروت، داشت گوشتم را چنگ می‌زد تا چرکم در بیاید. لابد داشت با خودش بالا پایین می‌کرد که کجای رختخوابش عیب و ایراد داشته که زنش را به سمت دستهای خودش پرتاب کرده است.

توضیح، خرابترش می‌کند. اینجور وقت‌ها نمی‌شود روشنفکر بود و با گفتگو قضیه را فیصله داد. حقیقت این است که من نمی‌خواهم برای تنم به او جواب بدهم. نیازی نمی‌بینم. اما هنوز نمی‌دانم این شرم و احساس خاک بر سری از کجا می‌آید. چرند می‌گویم! یک ساعت نگذشته، عذاب وجدان گرفته‌ام. پتسی دارد می‌نالد. طفلکی گرسنه است و من در تخت مچاله‌ام هنوز. باید خودم را جمع و جور کنم. اینطور نمی‌شود.

یک دوش سردستی می‌گیرم و پایین می‌روم. درست از همان پله‌های بی‌پدر که همیشه خدا چوب‌هایش در آه و ناله‌اند اِلا وقتی که باید صدایشان دربیاید.

پتسی، گُله به گُله سالن را به گند انداخته است. توان دیدن این صحنه را ندارم. تا مرا می‌بیند، به سمتم می‌دود و با همان دست و پای مملو از کثافت، تمام تنم را به گه می‌کشد. غذایش را در ظرف می‌ریزم. می‌نشینم کنارش روی زمین.

صدای لذت از خوردنش می‌آید.