تامی و جاوید

(بخش دوم)

 

مرتضی سلطانی

 

تا اینکه هفته بعد خیلی بیشتر از چند ثانیه او را دیدم.

داشتم با یک نان بربری به خانه ننه ملک برمیگشتم. سَرِ یک کوچه جماعتی را دیدم که با کنجکاوی به داخل کوچه سرک می کشیدند. آنجا در فاصله دو سه متری ما، جاوید، مردی لاغر مردنی را که یک کلاه بیسبال چرک هم سرش بود به دیوار چسبانده بود و صورت طرف را با دستان گوشت آلودش چک باران کرد!

بعد با حالتی غرورآمیز سر چرخاند تا ما تماشاگرانش را ببیند و البته سینه پشمالویش را هم به نمایش بگذارد (چون مثل ارنست همینگوی عادت داشت دگمه های پیراهنش را طوری باز بگذارد که سینه های پشمالویش را همه ببینند؛ لابد برای اینکه مردتر جلوه کند!).

خلاصه بعد از آنکه مرد بینوا چند بار گفت: "گوه خوردم، گوه خوردم" به مرد گفت: "گوه رو که خیلی زیادم خوردی! ولی بگو بینم، چی بهت گفتم؟ تو محله ی رفیقم که رد میشی چیکار میکنی از این به بعد؟"

آنوقت جواب شنید: "گوه خوردم. ببین به خاک بابام من اصلا دیگه از اینورا رد نمیشم که بخوام کاری بکنم!"

جاوید خنده ای شریرانه و از سر تبختر کرد و مرد را با چند اردنگی راهی کرد.

بعد هنوز دو قدم دور نشده بود که کسی از یکی از خانه ها بیرون آمد! مردی بود که میخورد یک اداره جاتی مبادی آداب و منظم و دست به دهان باشد. مرد رو به جاوید فریاد زد: "چتونه عربده میکشین! سر ظهری آرامش واسه مردم نذاشتید. برید جای دیگه الواتی! احترام بذارید به حق مردم!"

سکوتی بهت آمیز حاکم شد. می شود گفت ما که فقط تماشا میکردیم، بابت این شجاعتش که از عدم اگاهی اش از هویت جاوید می آمد، بیشتر از خود او ترسیدیم!

جاوید فریاد زد: "بزن زنگو که آقای کسکش بعد از اینم وارد شد. چرت آقا پاره شده! تخمِ ناپدر تا نیمدم با این تیزی کالباس بُرِت کنم بدو برو خونه تون!... اول هم سلام کن."

مرد هم مبهوت و متعجب اندکی او را نگاه کرد، انگار تازه داشت دو زاری اش می افتاد مخاطبش چه موجود شروری ست!

جاوید ادامه داد: "نیگا میکنه! میخوای بری تو ماتحت من اینقدر نگاه می کنی؟ بیا! بدو بیا!" (بعد پشتش را به مرد کرد و اندکی دولا شد،انگار که بخواهد برای ورود مرد به داخل ماتحتش آماده شود!)

بعد با بیحوصلگی تکه سنگی را پرت کرد طرف مرد و انگار که سگی را جا می کند چند بار گفت: "چخه! چخه بابا! چخه!"

مرد هم مثل شبحی که یک دفعه محو شود با دستپاچگی خزید به داخل خانه اش!

واقعیت اینست که بعدها فهمیدم که در این موجود شرور همیشه میل عجیبی به نمایشگری هم وجود داشت: برای همین هم بود که خشونتش را معمولا با نوعی لفاظی و شوخی مخلوط میکرد. نمایش او هم حالا تمام شده بود پس با یکی از نوچه هایش رفت.

با این تصمیم قطعی که کلمه ای از آنچه دیده بودم بروز ندهم، برگشتم پیش ننه ملک؛ و او را دیدم که ته اتاقش نشسته و همچنان که مضطرب زیر فرشش را می کاود میگوید: "من دیگه گوه بخورم این ابرام رو اینجا راه بدم!"

گفتم: "ننه ملک چی شده؟"

گفت: "هیچی ننه، من تخم بابام نیستم اگه این ابرامِ تخم حروم رو اینجا راه بدم."

گفتم: "چی شده خب؟"

گفت: "چی شده؟ آبشو گرفتیم چلو شده! این ابرام امروز اومده که سَرَم بزنه، یه ذره جنس اینجا گذاشته بودم دزدیده و برده. چی شده؟ همین جاکش بود که اون قوری ورشوی منم برد! ننه، مادر بزرگت بی کسه؛ این شده. همه میدونن ننه ش فاطمه سیاه کوچه رو آباد کرده بود. اینم معلوم نیست توله ی کدوم سفت زَنای ننه شه!"

من گفتم: "ننه ملک،ابرام چیزی ندزدیده که!"

برخاستم و از داخل قندان خالی روی تاقچه اش یک تکه تریاک را در آوردم و به او دادم. گفتم: "ننه ملک،اونجا زیرفرش نذاشته بودی که!"

گل از گل پیرزن شکفت. بعد یک دفعه با لحنی تضرع آمیز گفت: "خدایا! حواس دیگه ندارم ننه. گناه این جوون مردمو هم الکی شستم."

من اضافه کردم: "ننه ملک تازه پشت سرِ ننه ش هم حرفای بد زدیا!"

ننه ملک با جدیتی که با خشم آمیخته بود به من زل زد اما چیزی نگفت. البته پیدا کردن تریاک برایم نوعی مصونیت ایجاد کرده بود وگرنه در چنین مواقعی معمولا حتما چند فحش تنبه آمیز که به من پررویی نکردن را یاد میداد، بارم میکرد. و در موارد بدتر حتی ممکن بود نتیجه بگیرد من خودم را به باد داده ام که اینقدر پر رو شده ام!

مجموع یکی دو بار دیگر مقدور شد که جاوید را ببینم، اما خیلی چیزها را راجع به او از زبان برادر کوچکِ رفیقش و برخی بچه محل هایمان شنیدم. آن دو بار هم یکی وقتی بود که با دو جوان که اندکی حاضرجوابی کرده بودند داخل یک میوه فروشی دعوایش شده بود و با سیب زمینی پشندی محکم میزد به سر و صورتشان و فریاد میزد: "رستم هم باشید شاخ تون رو می شکنم، شما که دودولِ بچه خواهرمم نیستید!"

آنجا کارش را که تمام کرد معلوم نیست چطوری باد، حرفِ مرد نسبتا مسنی را به گوشش رساند،که گفته بود:"یعنی یکی تو این محله اینقدر شرف و غیرت نداره جلو این نامسلمون وایسه!"

جاوید رفت سمت مرد مسن گفت: "پیرِسگ حرمت موی سفیدتو دارم! اگه تخمات لاپات زیادی نکرده گمشو نبینمت"

بعد از مدتی علافی و الواتی و باج سبیل گرفتن از چند مغازه دارِ ترسو، کار تازه ای پیدا کرد: شر خری بهمراه باند خودش،برای نزولخوار بدنامی بنام عزت! مثلا یکی از پرونده هایشان این بود: جوان خر پولی با اینکه دو ماه از موعد تحویل اصل و فرع نزولی که گرفته بود میگذشت، نه تنها چک هایش واخواست شده بود، بلکه تلفن هم جواب نمیدهد! این جوانک مورد بحث هم بچه پولدارِ زرنگ پنداری بود که چون پدرش سرمایه ای به او نداده بود برای عملی کردن نقشه اش آمد سراغ عزت. 

نقشه ای هم که جوانک داشت و هیچ جوره از کله اش بیرون نمیرفت این بود: قاچاق چند کارگر به چین برای بردنشان به ژاپن (آنوقتها تب ژاپن داغ بود) و بعد از یکی از شیخ نشین ها با چند لنج سیگار قاچاق کردن به ایران و فروش شان.

جوانک وقتی به خانه عزت رفت تا طی جلسه ای او را به نزول دادن راضی کند،هیچ باور نمیکرد این مردی که با رکابی چرک و شلوار چینی جلویش به متکی یله داده و با وافورِ حقه طلایی تریاک دود میکند، اصلا بداند میلیون را چگونه می نویسند!

اما پسرک اشتباه میکرد،بدجور اشتباه میکرد! چون این مردی که سر تا پایش دو شاهی هم نمی ارزید، نه تنها پولدار بود بلکه خودِ خودِ بانک بود! در واقع عزت از آن مردانِ خودساخته یِ پائین شهری و جاه طلب بود که با پادویی و به قول خودش درِ کونی خوری در بازار کار خودش را شروع کرده بود تا به نوک قله رسیده بود. به عبارت دقیقتر، ترکیبی از شمِ شیطانی در پول درآوردن و همچنین سیاست های تعدیل اقتصادی دوره رفسنجانی باعث شد پول همچون دریایی کاغذی به هاضمه ی سیری ناپذیر این مرد طماع جاری شود.

تقریبا در هر کاری سرمایه گذاشت مثل: بساز و بفروشی، قاچاق تریاک و هروئین، خریدن طلا و دلار و پوند، قاچاق اعضای بدن انسان، واردات حنا از کویت، صادرات روده گوسفند به فرانسه و آلمان، قاچاق روسپی به شیخ نشینهای حوزه خلیج و ...!

با همه اینها مردک هرگز نمیتوانست تاثیرات گذشته اش را پاک کند یعنی: نوعی زمختیِ لمپن وار در رفتارش و نوعی بدبینی به تمام اشکال مدرن تر سرمایه گذاری مثل بانک یا بورس! خودش همیشه میگفت: "بانک؟ من بانک ها تخمم نیست. میدونی چرا؟ کسخل چون من خودِ بانکم."

افسانه ای کوچک بود که میگفت در تمام سوراخ ها و کمدها و دولاب های خانه او تا سقف هزاری و دلار چیده شده. حتی یکبار یکی از گردن کلفت های خرپول حاضر شد سه میلیون خرج کند تا دوتا از حرفه ای ترین و تخم دارترین دزدهای ایران را - که هر کدام سابقه چندین دزدی مسلحانه از بانک و طلافروشی با تفنگِ یوزی و بِرتا داشتند - از زیرِ ضربِ قانون دربیاورد، فقط برای اینکه بروند و یخچال خانه عزت را بدزدند!

و البته آن دزدهای حرفه ای خنده شان گرفته بود که چرا باید کسی سه میلیون پول بی زبان را برای یک یخچال هزینه کند؟ در واقع اینها خودشان هم حاضر نبودند برای آزاد کردن خودشان اینهمه پول خرج کنند! اما وقتی فهمیدند که داخل این یخچال دلار و پوند و تومن از کف تا سقف چیده شده، قول دادند که حتی با تانک،دینامیت یا حتی کاتیوشا هم که شده دیوار خانه عزت را نابود کنند تا برسند به آن یخچالِ جادویی!

و البته وقتی زمان دزدی رسید چکار کردند؟ فرار به یک شهر دیگر! چرا؟ چون: "اصلا چرا باید به تخمشان می بود که دو تا خرپولِ چلغوزِ عن تو عن، میخواهند روی هم را کم کنند." از پیشینه عزت که بگذریم، خلاصه اینکه جوان پول را (دو میلیون) که از عزت گرفت، فقط پنج روز برایش کافی بود تا همه ی پول را نابود و حیف و میل کند و البته پس دادنی هم در کار نبود.

اینجا بود که جاوید و باندش از طرف عزت مامور شدند که حتی اگر جوانک را داخل چرخ گوشت چرخ هم میکنند اصل و فرع پول را از او بگیرند؛ "خصوصا که نباید یه بچه سوسول فکر کنه میتونه کلاه ما رو برداره ببره دهاتش واسه فامیلاش یادگاری!"

جاوید هم با باندش و مسلح به پنجه بکس و زنجیر میخ دار و چاقو رفتند به طرف پاتوق جوانک بدهکار که لابد از همه جا بی خبر داشته بنگِ مزار میکشیده!

به هرحال، طبق معمول با حرکتی رعب آور آغاز کردند تا جوانک را حسابی بترسانند: دو سه مشت با پنجه بکس و زخمی و سوراخ کردن دست و بال و پا و شکم جوانک بینوا با زنجیرِ میخ دار! بعد با چند چَکِ افسری به گوشِ جوانک (که لابد باعث شده جوان بینوا تا چهار ساعت در گوش اش صدای زنبور و موجودات فضایی بشنود) کار را ادامه دادند!

و البته همین کافی بود تا دو روز بعد اصل و فرع پول در حساب عزت باشد.

چند وقتی جاوید و باندش به همین کار ادامه دادند و خدا میداند چند نفر را آش و لاش کردند. البته پول خوبی هم به جیب میزدند اما یکسال نشده وقتی جاوید افتاد به اذیت کردن عزت، همکاری شان قطع شد!

همان زمانها بود که عاشق دل خسته ی یک دختر شد. دختری چنان سرسخت که میگفتند این هیولای صدکیلویی را به نوع ترحم انگیزی از عجز و خودزنی رسانده! البته بالاخره با هم ازدواج کردند. شایعه ای غیرقابل اعتماد میگفت اینکه یکسال نشده کار این دو به طلاق کشید بخاطر این بود که این کوه گوشت و دمبه اصلا مردی ندارد! 

چندسالی از جاوید بی خبر بودم. بعد از طریق یکی از دوستان و بچه محل ها فهمیدم که بخاطر یکی دیگر از همان شرارت هایش چهارسال می افتد به زندان! وقتی هم برمیگردد شبیه یک آدم بیکاره ی لختی و بی چیز است، نه گردن کلفتی تخم دار!

مدتی آرام و آدم وار زندگی می کند اما این سبک زندگی هرگز او را راضی نمیکرد بنابراین دوباره به آن خویِ خشن اش میدان میدهد و می افتد توی کار باند جمع کردن جهت شرخری و ساقیگریِ مواد!

البته موفق هم نمی شود! و اگر دلیل این ناکامی را از خودش می پرسیدی میگفت: "چون اون روزای خوب قبل به گا رفته! این بچه مزلفای الان که لات نیستن، شکلاتن! پسره هنوز زردی به کون نبسته، میخواد با ما بیاد خفت گیری و ساقیگری! بچه مزلفا چک اول رو از مامور بخورن حتی تا جنگ خلیج فارس رو هم میندازن گردن من؛ کسخلم مگه به اینا اعتماد کنم! اصلا ببینم آخه این رپ خوندن چه ربطی به لات بودن داره؟! کسخلا!"

چند وقت بعد هم او در آخرین حماقت و وحشیگری اش میخ آخر را به تابوت خود کوبید: برادرِ بی آزارِ یکی از گنده لات های نظام آباد را آش و لاش کرد. چرا؟ بخاطر تخمی ترین دلیلِ تاریخ بشریت: اینکه این برادرِ بی آزار، با یک گنده لات اسمی تر از او نسبت خونی دارد! و پسر بینوا را هم چنان زد که جوانک چند ماهی دچار فراموشی شد و حتی چند روز اسم و سن خودش را هم از یاد برده بود و مرتب کابوسهای عجیبِ سوررئالیستی میدید!

دو روز بعد از ناکار کردن آن پسرک، ماموران اورژانس نعش نیمه مرده ی جاوید را که از چند نقطه چاقو خورده بود و لکه هایِ کبودی مثل برگهای ریحانِ بنفش روی تن اش نقش بسته بود، گذاشتند داخل آمبولانس!

یک ماه در کما بود که باز به این دنیای قدار برگشت! و چند روز بعد خبر تلخی را از دکتر شنید: اینکه یکی از دستهایش برای همیشه فلج شده و نیمی از قدرت شنوایی یکی از گوشهایش از بین رفته: احتمالا برای همیشه!

معلوم نیست که او امروز چه غلطی در این شهر بیرحم میکند اما سخت نیست پیش بینی اینکه برای آدمی شرور و بدنام و با سابقه کیفری مثل او که حالا معلولیت دست هم داشت،انتخاب های چندان زیاد که حافظ غرورش هم باشند، برای کار کردن و سیرکردن شکم اش باقی نمی ماند!

بخش اول
بخش دوم