لذت مسیر

نگارمن

 

سخت‌گیری در خونواده‌ی ما رویه‌ی تربیتی روزمره‌ی مامانم برای ما سه‌تا بچه بود. کمترین کاری که می‌کردیم از چشم‌های تیزبینش پنهون نمی‌موند. هر روز صبح به اتاق‌خوابم میومد و اگر روتختی کج و نامرتب بود زنگ می‌زد مدرسه که دخترک امروز نمی‌آد چون تخت‌شو خوب جمع نکرده و کسی که شلخته‌س لازم نیست درس بخونه!

حتی یه بارم سر صف ناظم‌مون به همه همینو گفت. هیچ‌وقتم جرات نکردم که می‌تونم شلخته باشم و نامرتب ولی بجاش مدرسه نرم و مشق ننویسم.

یه بار که رفته بودیم باغ، با بچه‌های فامیل از در کاروان‌سرای پشت باغ اومدیم بیرون و از لب رودخونه رفتیم به سمت امام‌زاده‌ای که بچه‌ی باغبون داشت ما رو می‌برد و بهمون گفت هر چی ازش می‌خواین بهش بگین این خیلی آدم خوبیه.

همون موقع پای من رفت توی رودخونه و تا زانو خیس شدم اما رفتم روی تپه، اون بالا دیگه تو نرفتم تاریک بود ترسیدم ولی از همون بیرون گفتم یا امام‌زاده خواهش می‌کنم شلوار منو زودتر خشک کن.

شب که اومدیم تهران همش فکر کردم چرا به عقلم نرسید به امام‌زاده بگم از سخت‌گیری‌های مامانم کلا کم کن تا من یه کم راحت بشم برای امام‌زاده که کاری نداشت. تا صبح خوابم نبرد که این فرصت رو از دست دادم، شلوار که خودش خشک می‌شد!

از اون شب به بعد هر وقت به گره‌ای خوردم به اقتضای سن و سال و خواسته‌هام با خودم کاش‌های زیادی گفتم، مثلا سخت‌گیری مامانم چی بود اون که تموم شد کاش زودتر درسم تموم بشه و بعد کاش کار، کاش ازدواج، کاش بچه، کاش تموم‌شدن جنگ، کاش خرید خونه، کاش خوشمزه‌شدن غذاهای شب مهمونی، کاش قشنگ‌شدن لباس پرو‌شده‌ی زیر دست خیاط، کاش بارون بباره و کاش...

غافل از اینکه هر یک کاش یک آرزوست و هر آرزو، یک امید و هر امید یک نور در جاده‌ای که یک‌طرفه می‌تازی و با تمام خطاها و موفقیت‌هات باز هم در انتها برنده و بازنده‌ای وجود ندارد، از مسیر لذت ببر...