سکینه خانم همسر آقای  اصغر عبدلی کارمند آبرومند اداره سجل احوال  آرام و قرار نداشت. از وقتی کرونا شروع شده بود ؛ شوهرش هر روز دیر وقت خسته و کوفته به خانه می آمد.با عجله شام میخورد و میخوابید.تا صبح خرناسه می کشید. کله سحر که میخواست بره سر کار  از جیبش گوشواره شکسته ؛ حلقه های نامزدی مردانه و زنانه بریده شده طلا بیرون می آورد. در مقابل سئوالات همسرش فقط میگفت اینا را جائی که اضافه کاری میکند صاحب کارش میده.

 با وجود آنکه  از فروش همین گوشواره ها قسط های عقب افتاده را پرداخت و برای پسرشون از سمساری دوچرخه دست دوم خریده بودند و وضعیت مالی خانواده اندکی بهتر شده بود اما نگرانی سکینه  خانم پایانی نداشت. صدها بار از خودش می پرسید شوهرش کجا کار میکند که مزدشو طلا میدهند اون هم گوشواره های طلائی شکسته و بریده شده . طلافروشی  اکبر پسر عموی سکینه خانم که قبلا ته بازارچه شاپور بود و حالا رفته داخل بازار سبزه میدون همیشه با من و مون و سردی طلاها را به نرخی پائین تر از بازار برمیداشت و زیر لب میگفت : مثل طلاهای دزدیه.  انگار به زور از دست کسی در آورده اند. شاید هم زبونم لال......... چیزی نمیگفت. سکینه هم ناراحت شده اما اصرار نمیکرد. آخرین حرف زرگر آشنا این بود: طلای درست و درمون کاغذ خرید باید داشته باشه. زیور آلات بدون فاکتور یعنی....... کلمه ائی اضافه نمیکرد  تا سکینه مغازه را سریع ترک کنه.

چند روز پیش همسایه طبقه بالا سر  نونوائی پیش سکینه خانم گلایه کرده بود که مدتیه بوی تند کافور از واحدشون میاد بالا. در مقابل چشمان از تعجب  گشاد شده سکینه خانم توضیح داده بود : شما انگار دیگه دماغتون گرفته بو را متوجه نمیشید شاید هم خدا ناکرده کرونا گرفته اید و  بویائیتون از کار افتاده.  از واحدتون بوی غسالخانه بهشت زهرا میاد. بوی تند کافور. مخصوصا وقتی همسرتون شبها از سر کار برمیگردد. واقعا خفه میشیم. لطفا رعایت کنید. سکینه لالمونی گرفته و هیچ نگفته بود. نمیدونست بین اون طلا شکسته ها و شکایت همسایه چه رابطه ائی هست.

دو هفته پیش در  ایستگاه متروی میدان توپخانه داشت قطار عوض میکرد که محبوبه خانم همسایه قدیمشو وقتی که تو سه راه آذری می نشستند دید  خیلی خوشحال شد. همون جا با وجود اینکه هر دو کار داشتند نشستند رو نیمکت و نزدیک  یک ساعت از هر دری صحبت کردند. از دور و نزدیک. از خطرات کرونا و اینکه  خطر همین بیخ گوشمونه. موقع خداحافظی محبوبه گفت : راستی  اون روز یکی از فامیل های دورمون بر اثر کرونا مرده بود. رفتیم بهشت زهرا . شوهرتو اونجا دیدم. یونیفرم کارکنان بهشت زهرا را پوشیده بود. فکر کنم برای اضافه کاری رفته. خیلی از کارمندان دولتی  از اداره هاشون ماموریت گرفته اند برا بهشت زهرا. به دلیل ازدحام مردگان............... خوب  هم صوابه و هم ثوابه و بالاخره ته اش یک چیزی میمونه و خدا خیرشون بده مرده های مردم هم رو زمین نمیمونند.

سکینه دیگر کر شده بود. چیزی نمیشنید. پس داستان اینه.  اضافه کاری شوهرش مرده شوری در بهشت زهراست.  بقیه حرف های محبوبه خانم را درست نمی شنید.

 به خانه که رسید انگار تا کوه قاف رفته و با اکوان دیو سرشاخ شده و آب دریای قلزم را کشیده باشد خسته بود. آخرین جمله محبوبه خانم را مزه مزه میکرد : ما هم یک آشنا داریم که  از اداره  غلات داوطلبانه ماموریت گرفته برا بهشت زهرا. یک دوره آموزشی غسالی براشون گذاشته اند و  .... خدا بده برکت. خیلی از اقربای مردگان کرونائی از ترس واگیر دار بودن بیماری اصلا  بهشت زهرا نمی آیند. مرده شوران گوشواره و حلقه و حتی دندون طلای مرده ها را  در میارند و یا با سیمچین و انبر می برند. بعد رئیسشون دم غروبی قبل از اذان مغرب بینشون تقسیم میکنه. درآمد خوبی دارند.

محبوبه  خیلی وراجی کرده بود. سکینه خانم تا چشماش گرم میشد قیافه محبوبه جلو چشماش ظاهر میشد : ............ پناه بر خدا پای مرگ که وسط بیاد دیگه عشق و عاشقی فراموش میشه. همین  حمید آقا کاسب محل که همیشه قربون صدقه زنش میرفت و قطیفه و حوله و لیف حمومشون پشت بام پهن بود دو ماه پیش زنش کرونا گرفت. نه تنها بیمارستان نرفت حتی نیومد غسالخانه بهشت زهرا  نماز میت بخونه...... حمید که آن قدر خسیس بود حتی نیومد گوشواره های زنشو بگیره. گفته بود بدید همون غسال ها . آره خواهر مردا همشون سرو ته یک کرباسند . کبری میگفت  حمید آقا رفته سولوقون زن گرفته گفته : اگه زن نگیرم به گناه می افتم. آخه من کاسب ام. برام بده پشت سرم بگند : این یارو زن نداره. دیگه مشتری پاشو تو مغازه من نمیزاره.

سکینه خیلی با خودش کلنجار  رفت تا شوهرشو از اضافه کاری جدید باز بداره. اما  شکم گرسنه بچه ها و قسط هائی که هر ماه باید بپردازند میومد جلوی چشماش. بعد از اون روز  قبل از بردن تکه های طلا به بازار برای فروش ساعتها به آنها زل میزد تا بتونه داستان پنهانشونو کشف کنه.  به گوشواره ها خیلی علاقه داشت. چه لحظه ائی بود وقتی زنی اونا را هدیه میگرفته و چقدر با شوق و لذت جلوی آئینه خودشو با گوشواره جدید نگاه میکرده. هر گوشواره شکسته ائی برا خودش داستان جداگانه ائی داشت. سکینه سعی میکرد قطعات ظاهرا از هم جدا مانده داستان گوشواره ها را جمع و جور کند. گوشواره ها حتی بعد از ترک خونه هم  سنگینی داستانشونو  تو دل سکینه خانم باقی می گذاشتند. تو ذهنش همه اونا را باز می شناخت. از گوشواره های سنتی طرح احمد شاهی تا گوشواره  های مدرنی  که ظاهرا ساخت خارج از کشور بودند.

دیگه سوار مترو و اتوبوس واحد نمیشد. می ترسید  دوباره آشنای جدید ببیند و فصل تازه ائی راجع به حضور شوهرش در غسالخانه بهشت زهرا  بشنود. از هرچی زیورآلات زنانه نفرت پیدا کرده بود. دلش میخواست هیچگاه  طلاجات نداشته باشد به خصوص گوشواره. تصور اینکه  با زور از گوشش بیرون بیارند و با انبر نصف کنند و هر قسمتی نصیب یک غسال بشه ؛ دیوانه اش میکرد. وقتی زنی را تو خیابون میدید پیش خود تلاش میکرد  شکل گوشوارشو بتونه حدس بزنه. آرزو میکرد کاش هیچ زنی گوشواره  استفاده نکند. عقیده اش زود عوض میشد. شاید غسال ها خوب نشورندش. مغز سکینه هنگ میکرد. عقلش به جائی نمیرسید.