داستان خدمت سربازی اواسط دهه ۱۳۶۰ - قسمت سوم

 

دود سفید و زرد

میم نون

 

تا چشم بهم میزنی دو هفته مرخصی تموم میشه و ‌‌دوباره برگشتم منطقه جنگی سومار. وقتی میرسی به سنگر درست همون حسی را داری که میرسی خونه خودت. خستگی راه فراموش میشه.

سریع جعبه شیرینی را از ساک درآوردم: اولی را دادم سنگر فرمانده گردان، دومی هم تعارف به همسنگری ها که ماشالله وقتی پای شیرینی میاد وسط از شب حمله آماده ترند و سه سوت دخلش آوردند. 

سیگار سرگروهبان یگان که ستوانیار پیری بود هم یادم نرفته بود - دو دستی تقدیم کردم این یکی از همه مهمتر بود. نشستم چایی لیوانی دستم بود و آمار مدتی که نبودم گرفتم که گفتند چند تا مجروح داشتیم و بخیر گذشته بود.

چایی را زدم و یه چرت تو هوای گرم خوابیدم. بیدار که شدم سرباز منشی گردان بهم گفت نامه اومده از حفاظت اطلاعات قرارگاه لشگر که باید خودمو بهشون معرفی کنم و باید فردا صبح برم آنجا.

گفتم یعنی چکارم داره که همسنگریهام گفتند فقط یه بازجویی ساده است و مشکلی نیست.

صبح بعدصبحانه رفتم قرارگاه و جلو سنگر حفاظت گردو‌خاک لباسم پاک کردم و وارد شدم محکم پا کوبیدم و خودمو معرفی کردم. ستوان یک ریشو جوانی بنام جهانتیغ انجا نشسته بود.

گفت بچه تهرانی بگو ببینم قبلا کجا بودی؟ و یک سری سوالات چرت اندر چرت از هم میپرسید و منم که خیالی نبود اونجوری که اون دوست داشت جوابشو میدادم.

از ترانه و آواز پرسید. خیلی دلم میخواست بگم از ترانه های حمیرا لذت میبرم ولی جراتشو نداشتم. گفتم بابام  به صدای بنان  و گلپا علاقه داره ما هم مجبوری اونو گوش میدیم.

خودشم خندید گفت آره جون بابات.

در حین بازجویی بود که یهو ‌صدای انفجار مهیبی اومد و خاک زیادی رو هوا بلند شده بود از در سنگر اومد تو و صدای توپ ۲۳ میلیمتری ضد هوایی بلند شد.

حمله هوایی شده بود و‌ بمباران ادامه داشت. دنبال پناهگاه امنی میگشتم که دو تا گروهبان دیگه که مشهدی بودند را دیدم و آنها را میشناختم و با هم رفتیم کمی دورتر انتهای یک سنگر که انبار بود پناه گرفتیم.

همیشه حمله هوایی دشمن ظرف چند دقیقه خاتمه پیدا میکرد ولی اون روز یک ساعتی ادامه داشت و تو همون جای امن مونده بودیم. هر لحظه امکان داشت با یک بمب سنگر بره هوا.

هر دو نفر دیگه زاری میکردند و یکیشون یک دعا که به بازو بسته بود سفت نگه داشته بود و یا امام رضا میگفت و گریه میکرد. اعصابم خورد کرده بودند. بهشون گفتم بس کنید دیگه بمب و ترکش از یکطرف و صدای گریه و زار زدن شماها از طرف دیگه. طاقت نیاوردم گفتم برم یکجای دیگه. 

این لحظه را هرگز فراموش نمیکنم چون باعث شد بزنم بیرون یکهو ‌دیدم کمی دورتر یک دود سفید و زردی داره همه جا پخش میشه و بوی بدی داره ، چند متر جلوتر چند تا سرباز دیدم افتادند زمین و سرفه میکنند و از دهنشون کف میاد فهمیدم شیمیایی زده و سریع برگشتم دو تا مشهدی خبر کردم فرار کنند از آنجا و گرنه صد در صد خفه میشدند.

ماسک و آمپول امیل تیترید و آمپول اتروپین که هر سربازی یکی داشت را نداشتم چون مونده بود تو سنگرم. همه آموزشهای شیمیایی یکطرف و فقط یادم بود یکروز خواهرم از مدرسه اومده بود خونه گفت اگه دشمن شیمیایی زد باید حوله خیس بگیری جلو دهنت، با دست جلوی دهنو بینی گرفته بودم.

همه از ترس اینور و انور میرفتند و میافتادند که چشمم به یک بشکه آب افتاد رو سقف سنگری بجای دوش گذاشته بودند دویدم سمتش جلوی درب یک پیژامه آویزان بود. آن را برداشتم پیچیدم دور سرم و شیر بشکه را  باز کردم و زیر آب نشستم خیس خیس شدم.

چند دقیقه ای گذشت دیدم هنوز زنده ام و نفس میکشم به دستام نگاه کردم تاول نزده بود. چشمهام شدید میسوخت ولی میدیدم ، متوجه شدم زنده ام و آب همینطور میریخت رو سر و لباسم.

صدای کمک شنیدم. جلوی در سنگر پیرمرد ستوانیاری که آخرهای خدمتش بود رو زمین افتاده بود و کمک میخواست. کشیدمش تو و خیسش کردم و پیرهنش را درآوردم و زیرپیراهنش را کشیدم دور سرش و خیس خیس شد و نفس میکشید.

صدای بمباران قطع شده بود. باید کاری میکردم تا فرارکنم از آنجا. با همون پیژامه خیس دور سر و صورتم مثل عمامه رفتم جلوی حفاظت که بازجویی میشدم یک تویوتا لندکروز بود. دویدم سمتش.

ستوان جهانتیغ رو زمین بود و ماسک داشت و آمپول اتومات خودشو زده بود ولی داشت از ترس میلرزید کمک میخواست. گفتم سوئیچ ماشین کجاست؟ تو جیبش بود و آنرا داد بمن و ستوان را انداختم رو صندلی.

نگاه کردم دیدم خیلی ها دهنشون کف زده و شهید شدند. حتی سرهنگ ستادی وفا هم بینشون بود. سرهنگ‌ صارمی رییس ستاد هم با ماسک بود داشت میگفت بروید بالای تپه و راهنمایی میکرد.

من ۹ تا سربازی که زنده بودند را انداختم پشت وانت تویوتا و ماشین روشن کردم و با شتاب زدم خارج از قرارگاه ولی لامصب همه جا را بمباران کرده بودند. کنار ‌پل رودخانه کنگیر، زاغه مهمات بود که زده بودند و مهمات داشت منفجر میشد.

رفتم پشت صخره ای پنهان شدم ترکش با صدای ویژ ویژ کنان از کنار ماشین میگذشت. نیم ساعتی که گذشت آرامتر شد و گاز ماشین گرفتم سمت کرمانشاه. دو ساعته رسیدم. بالای ۱۴۰ میرفتم.

با نفس خراب و چشمهای سرخ و سوزان خودمون را رسوندم به بیمارستان ارتش تو کرمانشاه و چون مطلع بودند، سریع شستشو و درمان را شروع کردند.

سوییچ ماشین را دادم دژبان و رفتم زیر سرم و دارو. بیهوش شدم .

با سر و صدا بهوش اومدم. سرفه های شدیدی میکردم و چشمایم درد میکرد و نور اذیت میکرد یک عینک سیاه دادند و گفتند آروم باشید خوب میشید. گاز اعصاب بوده و فقط سریع ریه را داغون میکرده و تاول در کار نیست. چشمهاتون و ریه هاتون هم خوب میشه فقط باید بفرستیم تهران. اینجا مدوا امکان نداره.

چون جزو اولین نفرات بودیم، سریع به تهران اعزام شدیم.

ستوان جهانتیغ و دو تا مشهدی و چند تا سربازی که نجات دادم  داشتند از من قدر شناسی میکردند ولی من کاره ای نبودم. خدایی هست که بسمت زندگی هدایتمون کرد.

بعد از دو ماه بستری حالم بهتر شد و دوباره به سومار اعزام شدم و بخاطر نجات افراد تقدیر نامه ای بهم دادند.

چند وقت پیش به نانوایی سر کوچه گفتم من این تقدیر نامه را دارم، دو تا بربری بهم میدی؟ گفت نه اقا اون چیه؟ پول بده >>> ادامه دارد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم