سه شنبه ۱۴ ماهِ آوریلِ سالِ ۲۰۲۰ میلادی بود که در اولین مرحله‌ی ماموریتِ ما ـــ عملیاتِ پایداری ـــ به چند کیلومتری خارج از پاریس ـــ آسایشگاهِ سانتا تِرزا اعزام شدیم، قرار بود که هر کسی‌ که در این آسایشگاه وابسته به مذهبیونِ کاتولیک بستری است ـــ به اضافه خدمه و راهبه‌ها از آنجا تخلیه شده تا در برابرِ حمله ویروس کرونا در امان باشند.
 
آسایشگاهِ سانتا تِرزا در واقع یک قلعه‌ی قدیمی‌ قرنِ هجدهمِ میلادی است که صاحبانِ اولیه آن از خاندانِ دورَن بوده که از متحدانِ پادشاهی فرانسه بودند، آنها چند ده سال بر تمامی آن مناطق حکومت کرده و تمامی آن ناحیه ـــ حتی مردمانِ آنجا متعلق به خانواده دورَن بوده است، در حوالی سالِ ۱۸۴۰ میلادی ـــ وقتی‌ که لوئی فیلیپ یکم ـــ پادشاه وقت فرانسه، توانست از دولت انگلیس اجازه برگرداندن جنازه‌ی ناپلئون به فرانسه را بگیرد ـــ ژاک دورَن موظف شد که یک کشتی نیروی دریایی فرانسه را کاپیتانی کرده و بقایای جسدِ ناپلئون را به فرانسه برگرداند، وقتی که کشتی به بندر شربورگ رسید ـــ ژاک دورَن بیمار بود، بعد از پایانِ ماموریت او به قلعه بازگشته و پزشک بیماری وی را ناشی‌ از داشتنِ ساس دانسته و دستور داد تمامِ حیوانات به موردِ بازرسی قرار گیرند، بعد از چند وقت مشخص شد که تقصیر از سگ‌های شکاری کُنت بوده است، سگ‌ها را کُشته و لاشه‌ی آنها را آتش می زنند، ژاک دورَن بعد از ۴ روز فوت کرده و امواَش به همسرش رسیده که با مرگِ لوئی فیلیپ و پایانِ سلطنت در فرانسه ـــ دیگر ثروتی نداشته و مجبور شده آنجا را فروخته و به پاریس برود.
 
این قلعه در طولِ سالیانِ سال خالی‌ بود و تا اینکه اوایلِ قرنِ گذشته توسطِ کلیسای فرانسه خریداری شده و به یک آسایشگاه تبدیل می شود.
 
تخلیه‌ی آنجا بیش از ۴ ساعت طول کشید، باید قدم به قدم پیران، مریض‌ها و خدمه را خارج کرده و با اتوبوس‌ها و آمبولانس‌های مخصوص ایشان را به منطقه‌ای دیگر فرستاده تا بعداً مقامات تصمیم بگیرند چه باید با آنها بکنند، ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر بود که عملیات کاملاً پایان یافته و به عنوانِ سر گروه و با یکی‌ از سربازان ـــ آخرین بازرسی از قلعه و حوالی آنجا را آغاز کردم.
 
من از هر چیزی که قدیمی‌ باشد ـــ خوشم می‌‌آید، اصولا روحِ قدیمی‌ داشته و از کودکی عاشقِ ساختمان‌ها و اشیای قدیمی‌ بوده و هستم، وقتی‌ این بار واردِ قلعه شدیم ـــ کارهای ضدِ عفونی‌ آنجا به اتمام رسیده و با اجازه و با حوصله از اتاقها، دیوارها و اشیای دیگر عکس می‌‌گرفتم، از لحاظِ دکوراسیون قلعه آنچنان تغییرِ بزرگی نسبت به وقتی‌ که هنوز خانواده دورَن در آنجا زندگی‌ می‌‌کردند ـــ صورت نگرفته بود، فقط دائم بعضی‌ از دیوارها رنگ خورده و سیستم‌های گرم کننده و سرد کننده به آنجا اضافه کرده بودند.
 
وقتی‌ که به طبقه دوم رسیدیم ـــ هنوز سکوتی عمیق ما را همراهی می‌‌کرد، پنجره‌ی قشنگی‌ در آن اتاق دیدم که به روی آن تصاویرِ مذهبی‌ نقاشی کرده و برای دانستنِ سالِ نقاشی ـــ نزدیک شدم، درهای پنجره خیلی‌ بزرگ نبوده و به راحتی‌ باز شدند، وقتی‌ پنجره را باز کرده تا ببینم سالِ نقاشی کدام است ـــ بی‌ اختیار چشمانم به بیرون اُفتاده و به نظرم آمد سگی‌ در کنارِ علف‌های هَرس نشده باغچه ـــ دارد من را می‌‌بیند، جا خوردم، پنجره را بستم، صدای پاس کردنِ سگ به گوش هایم خورد، پنجره را دوباره باز کردم، سگ آنجا بود اما این بار از جایَش برخاسته و خیره خیره به من نگاه کرده و پاس می‌‌کرد، برایم عجیب بود چون مقاماتِ آسایشگاه باید ما را در جریانِ داشتنِ این سگ قرار می‌‌دادند، حال می‌‌بایست او را گرفته و با خودمان ببریم.
 
سرباز را به منطقه‌ای که ماشین‌ها در آنجا پارک شده بود ـــ فرستاده تا نفراتی را برای گرفتنِ سگ و انتقالِ او ـــ با خود بیاورد، وقتی‌ که به باغچه رسیدم ـــ سگ حسابی‌ دهانَش را باز کرده و با خشمی عمیق سر و صدا می‌‌کرد، پشم‌های بلند و پوزه‌ای سیاه رنگ داشت، جثه‌ی بزرگ و هیکلَش مرا به یادِ سگ‌های نژادِ ارتش ـــ مالینوی بلژیکی می‌‌انداخت، آرام آرام سعی‌ کرده به او نزدیک شده تا بفهمم چرا اینطور پاس می‌کند، خوب که نگاهش کردم ـــ دیدم که چند جای بدنَش زخمی شده و از حالِ ژولیده‌ی او اینگونه برداشت کردم که حتما صاحب ندارد، به ما گفته بودند که سگ‌ها به ویروس کرونا در فرانسه مبتلا نمی شوند، دست‌هایم را از لباسِ ایزوله در آورده و کلاهَم را برداشتم تا سگ مرا بهتر دیده و هم بو کرده تا بفهمد که دشمنِ او نیستم، می‌‌دانستم که این نژادِ مالینوی بلژیکی فرمانبردار و بسیار باهوشی است، چندی خاموش شده و نزدیکِ من شد، مرا خوب برانداز کرده و بوییده و سپس از من دور شده و مجددا شروع به پاس کردن کرده و هر بار به سمتی‌ مشخص حرکت می‌‌کرد ـــ پنداری می‌‌خواست که به دنبالَش بروم.
 
سگ هر چند لحظه یکبار به سمتِ من نگاهی‌ عمیق کرده تا مطمئن شود که او را دارم دنبال می‌کنم، حال دیگر مطمئن شدم که این سگ بی‌ دلیل این چنین کاری را انجام نمی دهد، در ماموریتهای نظامی بوسنی و مالی‌ دیده بودم که چگونه این حیواناتِ باهوش ـــ بوسیله سر و صدا و حرکاتِشان سربازانِ هنگ را به سمتِ یک هدف (مین، اسلحه، زخمی‌ها و..) هدایت می‌‌کنند، چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشته و به یک بار دیدم که روبروی ما یک کلبه‌ی کوچک وجود داشته ـــ سگ انگاری بدانجا رفته و حالا چند صد متری از محلِ اصلی‌ دور شده و دیگر برج‌های قلعه را نمی‌‌دیدم، سیستمِ موقعیت‌یابِ من از کار افتاده و به روی نقشه‌ی فَضای سه‌بعدی قلعه ـــ گیر کرده و هیچ چیزی کار نمی کرد، از دستگاه فرستنده ـــ گیرنده‌ی رادیوی من صداهای عجیب بلند شده و فرکانسِ اصلی‌ را از دست داده بود، خاموشَش کرده و حالا می‌‌دیدم که سگ به همراهِ سر و صدای قبلی‌ خود ـــ ناله‌ای دلخراش کرده و جلوی آن کلبه حرکاتِ عجیبی‌ می‌‌کرد، ترسیده بودم، به یک لحظه متوقف شده و لباسِ ایزوله را مجددا پوشیده و سعی‌ کردم با بقیه تماس بگیرم، موفق نشدم، حالاتِ سگ عجیب و دلَم از زوزه و ناله‌ او به درد آمده بود، اسلحه نداشتم، نمی‌‌توانست اتفاقِ بدی برایم بیفتد، لآقل سگ اینگونه به من این حس را انتقال می داد، رسیدم جلوی کلبه، حالا سگ خودش را به من مالیده و اندکی‌ هولَم می داد به سمتِ درِ کلبه قدیمی‌، ضربانِ قلبم شدت گرفته و دهانم خشک شده و عرقِ سردی از سوی پیشانی به طرفِ چشمانم به ریزش افتاده بود، کلبه خیلی‌ قدیمی‌ نمی‌‌زد، حدس می‌‌زدم جای باغبان و یا جنگلبان باشد، سگ از فرط ناله دیگر زوزه می کشید، دستگیره در به سختی می‌‌چرخید، به خاطر انبساط و انقباض ـــ درِ چوبی به شدت از کار افتاده و بالاخره بازَش کردم.
 
در نگاه اول ـــ کلبه به نظرم درونَش تاریک و بی‌ صدا آمد، جلوتر رفتم، سگ آرام شده و دیگر او را نمی‌‌دیدم، وقتی‌ که بهتر به درونِ کلبه نگاه کردم ـــ نوری ضعیف کفِ آن محقر خانه‌ی کوچک را روشن کرده و حال می‌‌توانستم سایه‌هایی را تشخیص دهم، به سایه‌ها که رسیدم ـــ آنها تکان خورده و ناگهان چند صدای جیغ و فریاد از آن طرفِ سایه‌ها بلند شد، توجهی‌ نکرده و خونسرد ماندم، حال دیگر به پنجره رسیده و آن را باز کرده و دیدم که عده‌ای در آنجا هستند، سوزِ عجیبی‌ درونِ کلبه را در بر گرفت، اشتباه نمی‌‌کردم، مَردی به روی زمین افتاده و زنی‌ با دو بچه ـــ یک پسر چند ساله و یک دخترِ قنداقی در آنجا حضور داشتند، مرد انگاری زخمی شده بود، زن و آن پسر بچه با گریه و ترس حرف می‌‌زدند، سیاه پوست بودند، قلبَم دیگر آنقدر تند نمی زَد، فرانسه زبان نبودند، هیچی‌ از صحبت‌های آنها نمی‌فهمیدم، به این فکر بودم شاید آن مرد مبتلا به ویروس کرونا شده و در آن هنگام دیدم که دستگاه فرستنده ـــ گیرنده‌ی رادیوی من بالاخره کار می‌‌کند، بلافاصله جریان را گزارش داده و گروهی به کمک آمدند، فهمیدیم که آن خانواده از راهِ دوری ـــ از طریقِ اسپانیا خودشان را به اینجا رسانده و قصدِ مهاجرت به سوی انگلستان را دارند، مرد از یک نوع بیماری پارازیتی رنج برده و یکی‌ از خواهرهای مذهبی‌ آنها را در آنجا قایم کرده و به آنها کمک می‌‌کرد، آن افراد را با آمبولانس به سمتِ پاریس روانه کرده و ناگهان به یادِ آن سگِ قهرمان افتادم، جریانِ این حیوان را به بقیه گفتم، همه بی‌ اطلاّعی می‌‌کردند، کسی‌ نه سگ را دیده و نه صدایی از او شنیده بود، حسابی‌ ترسیده بودم، با یکی‌ از سربازان دور و اطراف را گشتم، تا اندکی‌ نیز به سمتِ جنگل رفته و آنجا را نیز جستجو کردم، شب شده و تلاشِ من بی‌ فایده بود.
 
فردا صبح قضیه را به کلنل مافوق گزارش دادم، حسابی‌ از این واقعه تعجب کرده و گفت که با یک گروه به آنجا بازگشته و بدنبالِ سگ بروم، همین کار را کرده و اینبار با نقشه و راهنما به آنجا رفتیم، هیچ فایده‌ای نداشت، حتی با چند نفر که در آن حوالی زندگی‌ می‌‌کردند ـــ صحبت کردیم، صدای سگ را شنیده بودند اما در واقعیت هیچ وقت سگی‌ را از نزدیک ندیده بودند، از فکرِ آن سگ نمی توانستم یک لحظه غافل شوم، این چه معنا داشت؟ خواب که نبودم، پس جریان چیست؟!
 
بعد از پایانِ ماموریت ـــ یک لحظه را نیز از دست نداده و به دقت در رابطه با آن قلعه ـــ تاریخچه آن و کسانی‌ که در آنجا زندگی‌ می‌‌کردند ـــ تحقیق کردم، حتی با دو نفر تاریخدانِ برجسته فرانسوی نیز تماس گرفتم، حکایتِ مرا یادداشت کرده و یکی‌ از آنها گفت که خانواده دورَن از چندین نژاد ـــ سگ داشته است، سگِ موردِ علاقه ژاک دورَن از نژادِ مالینوی بلژیکی بوده و آن سگ را مِنیکس صدا می‌‌کردند، وقتی‌ این را آن محقق به من گفت ـــ به یاد تصاویری اُفتادم که از آن قلعه گرفته بودم، محقق تاریخدان حّق داشت، در یکی‌ از عکس‌ها تصویری دیدم از ژاک دورَن با آن سگ ـــ یعنی‌ مِنیکس، همان سگی‌ بود که به من آن کلبه را نشان داده و باعثِ نجاتِ آن خانواده شد.
 
بزودی تمامِ واقعه را در یک مجله انتشار خواهند داد تا در رابطه با آن بحث و گفتگو شود، این یک اتفاقِ ساده نیست، هنوز صدای آن سگ در گوشهایَم بوده و نگاهَش از فکرم بیرون نمی‌رود، بعضی‌ از شب‌ها از خواب برخاسته ـ خِش و خِش،... ساکت، انگاری مِنیکس صدایَم می‌‌کند، شاید حوصله‌اَش سر رفته و مرا برای یک ماجرای دیگر ـــ به دنبالَش فرا می‌‌خواند.
 
پاریس، ژوئیه ۲۰۲۰ میلادی