تامی و جاوید

(بخش اول)

 

مرتضی سلطانی

 


دارم دوباره فیلمِ "رفقای خوب" (تولید ۱۹۹۰ و ساخته مارتین اسکورسیزی) را می بینم. در دقیقه ی دوم فیلم به صحنه ای میرسیم که سه مرد دارند به صندوق عقب ماشین پونتیاکِ «ری لیوتا» Ray Liotta نگاه می کنند. ری لیوتا صندوق را باز می کند و داخل آن مردی نیمه جان و آش و لاش را در حال آخرین تقلاها می بینم. یکی از سه مرد، کوتوله ای ست با جثه ای کوچک که احتمالا برای سفارش یک پیک ویسکی باید با نردبان از پیشخان بار بالا برود!

او «تامی» ست Tommy، که با قداره ای که در دست دارد یورش می برد به مردِ محتضر و با خونسردی ای غریب و خشونتی بعید، پَک و پهلو و شکم مرد را با ضرباتِ پی در پی قداره، سوراخ و تکه پاره می کند و با بیحوصلگی میگوید: "بمیر دیگه، مادر به خطا!"

از بهت چنین سبوعیتی که در بیاییم، اولین کارمان باید این باشد که آن خوشمزگی مان در مورد کوتوله بودن تامی و نردبان و پیشخانِ بار را فورا در مخفی ترین زوایای ذهنمان برای همیشه چال کنیم.

بعد، درست پس از آنکه دوربینِ "مایکل بالهاوس" با حرکتِ تراک اینی انفجاری (که شلیک یک گلوله را تداعی می کند) به چهره ری لیوتا نزدیک می شود: بووووم، سفر ما به دنیای تاریک و خشن گنگسترها و مافیا آغاز می شود.

درست در همین لحظه حافظه ام تصویری مبهم و مه گرفته را به ذهنم مخابره می کند که نمی فهمم چیست و تداعی اش در این لحظه چه دلیلی دارد.

دو ساعت بعد، سفر ما با "رفقای خوب" تقریبا دارد به انتها میرسد، رسیده ایم به جایی که تامی با گلوله ای به مغزش کشته می شود، که دوباره آن تصویر در ذهنم جان میگیرد، اما این بار واضح تر؛ تصویر ننه مَلَک است: مادر بزرگم!

پاک گیجم که چه تقارن یا نشانه ای در فیلم هست که باعث این تداعی در ذهنم شده! تصویر را روی جسد فروافتاده ی تامی ثابت می کنم. بالاخره یادم می آید که این تداعی چه دلیلی داشته: شباهتی بین تامیِ فیلم "رفقای خوب" با جاوید!

تقریبا ۲۷ سال قبل بود، یعنی برهه ای که من برای چند ماه این شانس را داشتم که پنجشنبه ها و جمعه ها بروم پیش ننه مَلَک. از داشتن چنین شانسی خیلی خوشحال بودم.

البته که ننه مَلَک را خیلی دوست داشتم اما وقتی که بعد از خوردن تریاک می رفت در عالمِ نشئگی بیشتر عاشقش میشدم! چون بعد از نشئگی خیلی مهربانتر از قبل میشد و در عین حال چون دراینجور مواقع (که کم هم اتفاق نمی افتاد) میرفت در چرت و دیگر کاری به کارم نداشت؛میتوانستم بروم توی محله و آدمهای تازه ای را بشناسم و بازی کنم.

آن روز جمعه، ننه ملک با اشاره دست من را به نزد خودش فراخواند و پیدا بود که حرفهایِ جدی و مهمی دارد، زیرا در صورتش که همیشه موقع نشئگی کیفور و گشوده بود، تنها جدیتی بی ترحم دیده می شد.

خلاصه،دست پیرش را روی سرم کشید و گفت: "ننه جونم خوب گوش بده. تا حالا مامانت تو رو از لولو ترسونده؟"

گفتم: "بله ننه مَلَک!"

ادامه داد: "خاک بسرش کنن. خب ببین مامانت داره دروغ میگه. لولو و دیو و اینا همش الکیه که بچه ها رو بترسونن ننه جون. البته جن راسته ها ننه. بهرحال، من میخوام برات از کسی بگم که از لولو هم بدتر و توله حروم تره. لولوی واقعیه!"

بعد در حالیکه چشمانش را ریز کرده و صدایش را پائین آورده بود به توصیف مردی پرداخت که اسمش جاوید بود: "یه تخم حیضیه که نگو. شیطون تو جلدش رفته! فهمیدی؟ این پنجشنبه ها و یه وقتا جمعه ها میاد اینجا پیش دوستش. ننه جون این تخم ننه باباش نیست وگرنه اینقدر آزار و اذیت به مردم نمیرسوند! اصلا و ابدا تو کوچه و خیابون دیدیش نیگاش نکنیا، فقط دو تا صلوات بفرست و زود بیا پیش خودم."

بعد برای حسن ختامِ قیافه ی جاوید را برایم شرح داد و در توصیف این هیولا، کار را به آنجا رساند که ادعا کرد اینکه امروز قُمری ها مثل تمام جمعه های قبل نمی خوانند، برای اینست که حتی قمری ها هم تخم نکرده اند اینجا بمانند و از ترس جاوید از این محله رفته اند.

می شود گفت ننه ملک ترس را تا عمیق ترین زوایای ذهنم فرو کرده بود، اما از طرفی خبر نداشت که هیجان عجیبی هم داشتم که این موجود بیرحم و خشن را ببینم.

بعد ننه ملک سرش را دایره وار چرخاند، توی صورت من فوت کرد و دعایی را به عربیِ پر از غلط خواند و در نهایت سرش را به طرف بالا برده و گفت: "خدایا کمک حالِ این بچه ی طفل معصوم باش که بلایی سرش نیاد. امام حسین کمکش کن." و دو صلوات را هم ضمیمه اش کرد.

این را هم بگویم که معتقدات مذهبی و معنوی و باور  ننه ملک به اسلام و خدا، از گیج کننده ترین و نهیلیستی ترین ابعاد شخصیت او بود.

مثلا ظهر روزی در همان سالها، یکی از همسایه های ننه ملک که مردی میانسال و تکیده بود ناگهان هراسیده و دستپاچه وارد اتاق او شد. این مرد در مولوی بساط لباسِ دست دوم داشت و البته برای درآوردن خرج عمل اش (اعتیادش) خرده فروشیِ تریاک هم میکرد!

خلاصه مرد توضیح داد که "ماموربازار شده ملک خانم، همه اتاقا رو دارن میگردن بی ناموسا!"

بعد دست کرد و یک قوطی ویکس - که داخلش تقریبا صدگرمی تریاک بود- را در آورده و به ننه ملک داد. مرد خواهش کرد که ننه ملک این جنس ها را امانت نگه دارد تا آبها که از آسیاب افتاد از او پس بگیردشان. و البته بابت این لطف، مدیون او نخواهد ماند.

مرد رفت و دو روز بعد دوباره برگشت؛حسابی هم عرق کرده بود و آب از دماغش راه افتاده بود. به ننه ملک گفت: "ملک خانم اون امانتی رو بده که خیلی اوضام خرابه صبح تا حالا سگ خماری کشیدم بدجور!"

ننه ملک هم ماوقع را برای مرد شرح داد: "حسن آقا تو هم مثل بچه خودمی، بخدا سر شب این نامردا (مامورها) اومده بودن دمِ درِ اتاقم، منم از ترسم کل جنسا رو انداختم تو اون علاءالدینم. (قوطی خالی ویکس را هم نشان مرد داد) به قرآن دود شد همش رفت! خب منِ پیرزن که تابِ زندان ندارم که! میگرفتنم کی به دادم میرسید! بخدا این بچه هم شاهد بود."

اما چیزی که من شاهدش بودم این بود که نیمه شبِ همان روز که تریاک امانتیِ مرد را گرفته بود،آنها را با تیغ خُرد کرد و بعد گذاشتشان زیر لباسش! و من که هنوز نمیدانستم جریان چیست و همچنین نمیدانستم کرست و سوتین چیست،با این فکر به خواب رفتم که این لابد از توانمندی هایی ست که فقط زنها دارند: اینکه چیزهایی را بین سینه هایشان قایم کنند بی آنکه از زیرلباسشان پائین بیفتد.

صبح هم دیده بودم که ننه ملک با سخاوتی بی سابقه به من ده تومان پول داد و از همان تریاک های زیر سوتین اش مقداری را توی چای حل کرد و خورد. در واقع موضوع علاالدین و سوختن تریاک ها دروغ بود و بس!

مرد بینوا خمار و مبهوت به ننه ملک خیره مانده بود. ننه ملک اما بعد از چند قسم دیگر،به اندازه یک نخود تریاک را از زیرسوتینش در آورد و به سمت مرد گرفت و گفت: "اینم خدا میدونه از خودمه ها، میخوام خماری نکشی بهت میدم! تو هم مث پسر خودمی بالاخره."

و بعد برای اینکه هرگونه شکی را از بین ببرد از مرد بابت آن تریاک پول هم گرفت!! بهرحال،مرد بیچاره هم بی هیچ حرفی رفت. رفت زیرا خوب میدانست که اگر آنجا بماند و ننه ملک را دروغگو بداند و برای گرفتن جنس هایش تقلا کند، ننه ملک شروع می کند به کولی بازی و مشت بر سینه کوفتن و فحش و فضاحت را به خدا و پیغمبر و امامان کشیدن! و دست آخر هم همیشه میگفت: "امام حسین خودت شفاعت منو بکن! بخدا گناه این کُفرایی که گفتم گردن توئه،مرد چون تهمت زدی به منِ پیرزنِ بی کَس! خدایا نفرین نمیکنم این مرد رو ولی قربون بزرگیت برم منِ بی کس رو تنها نذار!"

از ماهیت گوزپیچ کننده ی اعتقاداتِ مذهبی مادر بزرگم که بگذریم، بعد از آنکه از خطر جاوید من را آگاه کرد تقریبا دو سه هفته ای هم گذشت و منِ همچنان به جاوید فکر می کردم، اما علیرغم میلی درونی شدیدی که به دیدن این مردِ هیولاوار داشتم و البته از این بابت هم میترسیدم، نتوانستم او را ببینم.

تا اینکه یک روز که رفته بودم نان بخرم و از جلوی مغازه ی سلمانی محله ننه ملک رد شدم، جاوید را دیدم! خودش بود. داخل مغازه و درست روبروی در،با ابهت روی یک صندلی ارجِ آهنی نشسته بود؛ با توصیفی که ننه ملک در مورد چهره اش کرده بود کاملا جور در می آمد: مردی قد کوتاه با گوش های شکسته و سبیلِ براقی به حالت دسته ی کتری و با موهایِ وزوزیِ روغن خورده که از دور خیس بنظر میرسید (طوری که آدم فکر میکرد همین چند دقیقه پیش سرش را از داخل یک سطل آب بیرون کشیده.)

غرق شگفتی و هیجان شده بودم. من یکی از هیولاهای ترسناک این دنیا را دیده بودم! احساس شجاعت هم میکردم، بنابراین بسرم زد که برگردم و دوباره از پشت شیشه سلمانی ببینم اش! دو سه قدم که برگشتم از شدت ترس،به دل پیچه دچار شدم! ایستادم و جرات نکردم تا هیولا را دوباره ببینم! تا اینکه هفته بعد >>> ادامه

> بخش اول
> بخش دوم