نظم زندگی خسرو

روایت زندگی جوب گردی که اخیرا فوت کرد

 

مرتضی سلطانی


داستان زندگی خسرو در یکی از همان زمستانهای پر برف تبریز قدیم شروع شد، ۶۵ سال پیش.

درسش را که در پانزده سالگی رها کرد. پدرش فورا کاری در کارخانه تراکتور سازی تبریز برای او پیدا کرد. به سال نکشیده خسرو نه تنها کار در کارخانه را رها کرد بلکه حتی خانواده ش را نیز برای همیشه ترک کرد.

به تهران رفت و دیگر هرگز برنگشت. حتی وقتی پدرش از دنیا رفته بود.

کار زیر دست کسی هرگز با طبع انزواطلب و فردگرای او جور در نمی آمد. به تهران که رفت اوایل مدتی پیش برادرش ماند و بعد لیست عریض و طویلی از مشاغل را امتحان کرد: پادویی، حمالی،یدزدی، ضایعات جمع کنی ووو...

در نهایت بعد از تمام از این شاخه به آن شاخه پریدنها بالاخره کاری را که سالها ادامه داد پیدا کرد: جوب گردی!

در جوب گردی آقا و ارباب خودش بود. صبح به صبح اتوبوسی به مقصد یکی از خیابانهای بالای شهر سوار میشد و آنجا کار را شروع میکرد. یعنی یک مسیر طولانی را پای پیاده میرفت و چشم از جوی آب برنمیداشت و گاهی هم میرفت و با دست گل و لای کف جوی را می کاوید، به امید یافتن طلا یا نقره: مثل انگشتر یا گوشواره ای که تصادفا افتاده باشد توی جوی آب.

کارش بسیار به شانس و بخت وابسته بود، چیزی شبیه قمار: مثل تمام زندگی اش. با چنین رویه ای عجیب نبود که حتی ذره ای آینده نگری در او نبود. این شیوه اش که طوری زندگی میکرد که انگار فردایی وجود ندارد.

کلام مسیح را برایم تداعی میکرد: «ای پدر ما که در آسمانی نان کفاف امروز را به ما عطا کن.».

در کنار جوب گردی خسرو گاهی هم در قهوه خانه ای که پاتوق هر روزه اش بود بساط انگشتر و خرده ریزهای دیگر پهن میکرد و همانجا می فروخت.

مدتی هم تلکه بگیر بود و هر چند شب یکبار اتاقش را در اختیار چند قمارباز میگذاشت. رویهمرفته آنقدر در می آورد که گرسنه نماند. البته گاهی هم پول خوبی در می آورد که به همانی سرعتی که بدست اورده بود خرجشان میکرد. 

هیچ عشقی را تجربه نکرد و اگر هم نسبت به کسی احساساتی داشت هرگز بروز نداد و یا چیزی از آن نگفت!

خانه و کاشانه اش هم همیشه اتاقی بود در یکی از همان خانه های قدیمی که پر از اتاق هایی ست در اجاره کارگران و ضایعات جمع کن ها و زنهای کولی و روسپی.

زندگیش توام با رفاه چندانی نبود اما با تکرار برخی عادت های کوچک برای خودش نوعی امنیت آمیخته با لذتهای کوچک فراهم کرده بود.

صبح زود بیدار میشد. قیمت طلا را چک میکرد. پولی در صندوق صدقات می انداخت و با خوردن یک کیک و کشیدن  کشیدن یک نخ مگنا قرمز میرفت تا ظهر در محله های بالای شهر جوب گردی.

نهار را در قهوه خانه میخورد اگر میتوانست چیزی می فروخت یا می خرید و بعدازظهر میرفت پارک محل، پنج نخ سیگار میکشید و برمیگشت خانه و با شوق کارتون تماشا میکرد و یک فیلم رزمی و اکشن هم میدید. خصوصا شیفته ی کارتونی بود که قهرمانش یک اژدهای سبز و بامزه بود.

ساعت هفت هم شام را میخورد و سریالی تماشا میکرد و ساعت نه هم می خوابید.

این رویه سالهای زیادی نظم زندگی خسرو را تشکیل میداد. نظمی که در آن سهم ناچیزی از زندگی به او میرسید، سهمی که در سالهایِ سخت و فاجعه بارِ اخیر بازهم کمتر و ناچیزتر شد.

شاید همین اوضاع سخت و بی رونق بود که دست آخر خسرو را که اصولا آدمی نبود که نگران چیزی باشد به سکته واداشت!

حالا که خسرو دیگر نیست دائما آن لحظاتی از او را بخاطر می آورم که وقتی در یکی از معدود تماسهای تلفنی نزدیکانش با او، برادرزاده هایش از او پرسیدند چکار می کند و کارش چیست؟

گفت در یک شرکت بسیار بزرگ سرکارگر است و چیزی حدود هفتاد کارگر زیر دست او کار می کنند!