خانم مباشرِ خانه ـــ سرِ وقت آمد، آخرین باری که او را دیده بودم در انجمنِ مِدیوم‌های اُروپایی در پاریس بود، خیلی‌ جدی و و بی‌ آنکه تعارفی داشته باشد ـــ رفت سرِ اصلِ قضیه:
 
شما قرار بود در تاریخِ سوم دسامبر در اینجا حضور داشته باشید، اما روزِ یازدهم رسیدید (بعد از اینکه فهمیدم قرار است بازی برگشت بین دو باشگاه آرژانتینی بوکاجونیورز و ریوِر پِلاته در مادرید برگزار شود ـــ برنامه سفر را تغییر داده و پس از تماشای مسابقه از مادرید به وین پرواز کردم، این یکی‌ از بهترین فینال‌های فوتبالی زندگی‌ من بود که تا حالا دیده بودم)، اگر به خاطر مادام لازار نبود ـــ قراردادِ اجاره‌ی خانه با شما را پاره می‌‌کردم.
 
در حالی که قهوه به فنجانِ خانم شارلوت می‌‌ریختم ـــ از خجالت زبانم بند آمده بود، زنِ بیچاره حق داشت اما جریانِ جلیقه زرد‌ها و مسابقه فوتبال بِلکّل برنامه سفرم را تغییر داده و کاری از من بر نمی‌‌آمد، از وی معذرت خواستم، می‌‌دانستم که او به واسطه‌های روحی‌ اعتقاد داشته و با انرژی روحی بالایی که دارد ـــ می تواند احساسِ واقعی‌ من را درک کرده و شرایطِ زندگی‌ من را بفهمد، مدیوم‌های افرادی حساس و زود رنَجند، ارتباط با اَرواح کارِ هر کسی‌ نیست، بیش از سی‌ سال است که با این افراد در تماس هستم، در جلساتِ مختلفِ ایشان شرکت کرده و شاهدِ احضار و ارتباط با ارواحِ اینها بودم، ژول ورن، ویکتور هوگو،.. حتی جیم موریسون، میرزا حسین خان سپهسالار و پدربزرگم ـــ حضرت والا، شازده صادق خانِ هدایت؟ خیلی‌ سال است که تلاش کردم، اما نمی‌‌آید به دیدارم.
 
در وین اصلا احساسِ زندانی بودن مثلِ پاریس را ندارم، خوب تَنگدلیها، ملالت ـــ پَریشانی از احوالِ ایرانیان و اِضطرابها که ادامه دارند، آسمان همه جا آبی‌ و دوری از عشق ـــ برنگِ خاکستری بوده و این حس در همه جا با من حضور دارد، دلتنگی؟ تقصیرِ خودِ ساده‌ام بوده که نگذاشتم حتی یکبار دلش برایم تنگ شده و احساسِ غریبی کند، من همیشه بودم، حتی در خوابَش ـــ همیشه رویَش را با تمامِ مهربانی و لطافت پوشاندم، من همیشه در کنارَش بودم و آنقدر که دیگر بودنم ـــ نبودن شد و از جلوی سویَش محو شده و دیگر به چشمِ زیبایَش نیامدم، ولی‌ تو ببین که این حقیر هنوز به یک لحظه دیدنَت، یک لحظه در کنارم ـ بودنَت، یک نسیم بوییدنَت، نوازش و بوسیدنَت، قانع هستم.
 
در حوالی خیابانِ بِرگاسِ ـــ آنجا که زیگموند فروید زندگی می کرده ـــ خانه ای اجاره کرده و اصلا شهرِ وین همیشه تاثیرِ عجیبی‌ به روی من داشته است، حضرتِ والا و چندی دیگر از قوم و خویش‌ها در این شهر بیش از یکصد سال و اندی پیش ـــ برای تحصیل و سپس زندگی‌ به اینجا آمدند، هنوز خاله‌ها،  چندی از نوادگانِ عمه زاده‌ها و عمو زاده‌های پدری من ( رابطه خوبِ ایران با اتریش از زمانِ سلطنتِ فِرانز جوزفِ اول عمیق تر شد) در این دیار زندگی‌ کرده و حال پیر شده و یادِ ایامِ جوانی‌ به خیر، یادداشت‌های پدربزرگم و یکی‌ از شازده عمو زاده‌هایش ـــ دیدِ بهتری از این شهر و آدمهایش در آن زمان به من می‌‌دهد، اینجا خیابانهایَش تمیز است، آرامش را می توان در خیلی‌ جاهای شهر جستجو کرده و اگر غافل شوی ـــ خود را مات و مبهوت در میانِ ساختمان‌های زیبا و مَردمانی مهربان ـــ حبس شده می‌‌بینی‌.
 
عاشقانه حِس ورزی در وین ساده است، می توانی‌ به همراهِ عشقَت به چرخ و فلکِ رایزِن راد سر زده و همانجا بالا ـــ در نزدیکی‌ ابر‌ها ـــ ثانیه پشتِ ثانیه، دقیقه بعد از دقیقه معشوقه‌ات را ببوسی، به انبوه موزه‌ها رفته و آثارِ هنری را ببینی‌، یک قایق اجاره کرده و بطری شامپاین را در یک عصرِ زیبای پاییزی ـــ در میان رودِ دانوب بنوشی، می توانی‌ به اپرا رفته و یا حتی در کنارِ شخصی‌ که دوستَش داری ـــ رقصِ والس فرا گرفته و تا دیر وقت ـــ صورت به صورت چسبیده ـــ رقصیده و اینگونه معاشقه کنی‌.
 
خدا کند پاریس حرفهایم را نخواند اما سبکِ وین نِشینی را دوست دارم، ریشِ خود را تا ۴ سانتیمتر کوتاه کرده و سبیلِ پایه بلندِ خود را به یک سبیلِ بارون تغییر داده و تو اصلاً سراغی از شمیران زاده‌ی همیشگی‌ نگیر که نه خبری از چَرم و هارلی داویدسون است و نه هِوی متال و ۴ انگشتر در در دو دست، چندین کت و شلوار و دیگر متعلقاتِ مردانه‌ی سبک‌ِ قدیمی‌ خریداری کرده ـــ صبحها زود از خواب بلند شده و صبحانه یک روز شور و روزِ دیگر شیرینِ اتریشی‌ می خورم، سپس یک دوچرخه اجاره کرده و تو باید روزِ اول می‌‌دیدی که چطور به زمین خورده از بس که فراموش کرده بودم پدال و تعادل را و سپس دخترکی خوش رو ـــ چند درس برای دوچرخه سواری در وین به من داد.
 
از صبح تا ظهر بروی نامه‌ها و دیگر مدارکی که آرشیو دانشگاه وین از خانواده من در اختیار دارد ـــ تحقیق و یادداشت بر می دارم، کمکِ این مقامات برایم بسیار حَیاتی‌ بوده و من هیچ وقت آدمهایی به این حد مسئول ندیده بودم، نکات و مطالبِ فراوانی در همین چند هفته از این مدارک برداشت کرده و گاهی‌ یواشکی ـــ از نامه‌ها ـــ بدونِ فِلاش با تلفن همراه عکس برداشته و این بینِ خودمان باشد، ناهار را با دوستانِ وین زاده می خورم، آشپزی وینی حرف نداشته و دستپختِ ایتالیایی، مَجار، چِک و آلمانی را با سلیقه اتریشی‌ آمیخته و خوراک‌های خوبی‌ بوجود آورده است، سوپِ سَبُک گوشت اول خورده و پس از آن چند تکه گوشتِ گراز وحشی با سُسِ شیرین و سپس دسرِ عالی‌ که همانا گِرمکْنودِل با سسِ وانیل باشد را خورده و ناهار را با فنجانی از قهوه مِلانژ به پایان می برم، دیگر تا فردا معمولاً چیزی نخورده و ایام را از دوشنبه تا چهارشنبه شب در وین گذرانده (تکمیلِ زبانِ آلمانی و بیشتر مکالمه، یادگیری بیشتر تکنیک‌های پیانو نوازی مجلسی غربی و فراگیری تاریخِ اتریش و دیگر قضایا) و سپس روز های دیگر هفته را در کیتزاِشتاینهورن در کاپرون برای اسکی کردن می گذرانم.
 
اگر هوا خوب بوده و حالی‌ برای جسم مانده باشد ـــ به قبرستانهای وین رفته و از قبور بازدیدی کرده و تاریخِ درگذشتگان را از طریقِ سنگ‌های قبر، آرامگاه‌ها و مجسمه‌های زیبایی ایشان بررسی‌ کرده و از قبورِ دیدنی‌ ـــ طرحی می کِشم، دنیای مُردگان آرامش بخش است، حال تو بخواهی‌ و یا نخواهی ـــ این حس در تو نفوذ کرده و تنها گذشتِ لحظاتِ ساکتی است که تو را وادار به فکر کرده و زندگی‌ خودت را به موردِ تَفحص قرار داده تا بفهمی که آیا در این وادی خاکیان مفید زندگی‌ کرده و یا بیخود نفس باطل کرده و مزاحم خلقِ خدا شدی، با غروبِ خورشید تازه به مرکز شهر بازگشته و به سراغِ میخانه‌های معروف وین می روم.
 
این حقیر با خیلی‌‌ها مستی کرده و همیشه همراهِ خوبی‌ در میگساری بوده و هستم، با بوزوکی نَوازانِ یونانی، دون ژوان های ایتالیایی، ماتادورهای اسپانیولی‌ و چابک سوارانِ فرانسوی، ساکنینِ وین عجب طاقتی دارند، این از تاثیرِ شراب است که تو نوشیده و لذتِ آن به حدّی است که از خود بیخود شده و شبیخون به نداشته‌هایت زده و دردِ جانکاهَت را مبدل به حالی‌ بهشتی‌ کرده و حتی برای مدتی‌ که شده ـــ غم و غصه را با کینه‌ی ۱۲.۵٪ الکل به زیر کِشیده و به دادِ دلِ تو می‌رسد، تا دیر وقت شراب نَنوشیده و پس از چندی حرف و صحبت ـــ راهی‌ منزل می‌‌شوم.
 
آن شب که طولانی‌ترین شبِ سال بود ـــ به این فکر بودم که تا بهار در وین نخواهم ماند، چون بی‌ او ـــ بی‌ عشقم ـــ من هیچ بهاری را نمی خواهم، تمام سال ـــ زمستانَم آرزوست و تولدِ دوباره ی طبیعت را نمی خواهم.
 
نمی‌ دانم تا چقدر به راهِ خود ادامه داده و دیدم که مَسیرم را کامل گم کرده و راهِ خانه را فراموش کردم، اطرافم ظاهراً کسی‌ نبوده و گاهی‌ زمزمه‌هایی به گوشهایَم خورده و اصلا تشخیص نمی‌‌دادم چه می‌‌شنوم، آسمان گاهی‌ روشن و گاهی‌ تاریک تر از حدِ معمول می شد، سرمای تیزی از نوکِ پا تا عمقِ مغزم را تکان می‌‌داد، سعی‌ کردم با دیدن هر دو طرفِ مسیر ـــ راهِ منزل را به یاد آورم، عجیب است، مگر چقدر شراب خوردم؟ حواسَم کجاست؟ چرا چیزی به یادم نمی‌‌آید!؟
 
آقا، آقا با شما هستم، سمتِ چپ ـــ کمتر از یک متر فاصله فَردی را دیدم که کلاه به یک دست و سیگاری بزرگ در دستانِ دیگرش ـــ خیره و خیره به من نگاه کرده و در آن حال می‌‌دیدم که آن شخص تنها نبوده و چندی دیگر در جهت‌های مختلفِ ما در حال گذر هستند، گم شدم انگاری، نمی‌‌دانم کجا هستم، این دو جمله را من به آن مَرد گفته و بیشتر دقت کردم، سن و سالی‌ داشت، اَبروهایش گره خورده و صدایش رَسا بود، یک نگاهِ دیگر به من کرد و با سَر به من اشاره کرد که خوب حتما به این معنا بود که به دنبالَش بروم، در آن ساعتِ شب ـــ فقط دلم یک چیز می‌خواست، خواب!
 
آن مرد تند راه نمی رفت اما قدمهایَش سنگین و سایه هایی عجیب انگاری به وی تعظیم کرده و او مجبور بود هر چند ثانیه ـــ متوقف شده و کلاهَش را برداشته ـــ چیزی گفته و دوباره به راهش ادامه دهد، از فرطِ خستگی‌ قدمهایم چندان موزون نبوده و گاهی‌ به افرادی که در هر دو طرفم رد می شدند ـــ برخورد می‌کردم، ببخشید، آه معذرت می‌‌خواهم، ببخشید، صورت‌های عابرین برایم مشخص نبوده و اما لباس‌هایشان عجیب و اوقاتی دیگر ـــ بی‌ معنا، حتی چند سربازِ قیصر را دیدم، خانمِ دیگری با کلاهی بزرگ و لباسی زیبا از کنارم رد شده و بوی خوبی‌ از او در مشامم باقی‌ ماند، به جای رسیدیم که تعدادِ مردم کمتر و کمتر شده و ناگهان دیگر کسی‌ نبود، آن پیرمرد ایستاده و با دستش طرفی‌ را نشان داد و حالا به یادم آمد ساختمانی که در آن زندگی‌ می‌کنم ـــ چگونه است، سرم را به سمتِ آن شخص پایین آورده و تا از وی تشکر و قدر دانی‌ کرده و اما آن مرد دیگر در آنجا نبود، آقا؟ آقا شما کجا رفتی‌؟ هر چقدر صدایش کردم، به هر دو طرف نگاه کردم، او را دیگر ندیدم، دربِ خانه را باز کرده و دیگر حسِ سرما نکرده و به یک بار سایه‌ای در جلوی خود دیده و از گلویَم این دو واژه بیرون آمد: هِر فروید؟!
 
ژانویه ۲۰۱۹ میلادی، وین