داستان خدمت سربازی - قسمت دوم

 

عزرائیل اون روز دنبالم بود

میم نون

 

اوایل تیر ماه ۶۵ بعد از یک هفته مرخصی پایان دوره آموزشی، همه سربازها تو ترمینال جنوب جمع شدیم و با اتوبوس راهی  مرکز زرهی شیراز شدیم  و روز بعد خودمون معرفی کردیم. یکماه طول کشید تا دوره آموزش توپچی تانک را تعلیم دادند. توپچی مسئول شلیک با تانک بود و با یک سرباز فشنگ گذار و یک سرباز راننده و یک ستوان فرمانده تانک باید هماهنگ میشد. تانک های ما ام ۶۰ و ام ۴۷ امریکایی بود - ام ۴۷ که خیلی زپرتی و قدیمی بود.

در پایان آموزش وقتی اردو تو کوههای اطراف شیراز و  در کنار سد آب، که اسمش یادم نیست، تشکیل شد باید امتحان میدادیم و برای اولین بار شلیک واقعی کردم تازه فهمیدم بدبختی شروع شده. مربی نامرد برای اینکه سربازها با طبیعت تانک اشنا بشوند دستور میداد دو نفر دونفر جلوی تانک بایستیم وما که نمیدونستیم جریان چیه یهو توپچی قبلی به هدف توی کوه شلیک میکرد و اینطوری بود که موج انفجار را حس کردیم. گوش هامون گرفته بود و سوت میکشید.

مربی داشت بهمون میخندید و‌ گفت تا فردا حالتون خوب میشه. شب هر چی پوست میوه و اشغال غذا بود دور اتاقش پخش کردیم تا پشه ها حالشو جا بیارند. صبح زود با صدای بد وبیراه ستوان  یا جناب سروان بیدار شدیم ، برگشتیم شیراز تو پادگان اخرین اموزش بعد از یکماه اموزش ش. م. ر. (مخفف شیمیایی، میکروبی، رادیو اکتیو) بود که وقتی عکسهای مجروحین شیمیایی تو چارت اموزشی دیدیم، حالم بهم خورد. خیلی از سربازها ترسیده بودند. 

پایان اموزش شد و نشان دوره تخصصی رسته زرهی ارتش نشست رو یقه لباس و درجه‌گروهبانی رفت رو بازو‌ که یک غرور خاصی داشت. حداقل مجبور نبودیم همیشه کچل باشیم.

صبح بعد از رژه تقسیم شدیم و‌ من افتادم لشگر ۸۸ زاهدان، مخم داشت سوت میکشید. دانشگاه زاهدان را ول کردم بودم حالا افتادم لشگر زاهدان اونم مستقر در سومار در غرب کشور، منطقه ای کوهستانی که بجز ارتش عراق باید با مار و عقرب و‌ نیروهای مسلح احزاب مخالف هم بجنگی.

چاره ای نبود. ان روز استراحت دادند و گفتند هرکسی میتونه بلیت شهرشو بخره و فردا یکهفته مرخصی بره و بعد خودشو به یگان مربوطه معرفی کنه.

عصری با دو تا از سربازها که با هم دوست شده بودیم رفتیم گردش و حافظیه و مقبره سعدی را هم بازدید کردیم.

کنار مقبره سعدی حوض ابی بود که مردم نیت میکردند و‌ سکه ای را داخل حوض می انداختند.حسن که بچه شهریار بود گفت تو آب نگاه کنید اگه شیر اومد من از جنگ نجات پیدا میکنم ولی خط بیاد شهید میشم. سکه را انداخت،  سکه خط اومد.

نوبت من بود برعکس گفتم، یعنی شیر بیاد شهید میشم خط بیاد زنده میمونم. ولی شیر اومد. ای تف به این شانس.

عباس گفت نوبت منه، شیر بیاد زنده میمونم و خط بیاد افقی برمیگردم. سکه را انداخت بالا چرخ زیادی خورد افتاد تو آب و خط اومد. گفتم بیاید بریم سعدی باهامون چپه و خندان زدیم بیرون رفتیم ارگ شیراز یه فالوده خوردیم و چند تا شیشه شربت سوغاتی خریدیم و بلیت تهران گرفتیم.

یک هفته گذشت و به لشگر ۸۸ زاهدان خودم را معرفی کردم.

سریع مرا  فرستادند گردان تانک یکی از تیپ ها و فرمانده گردان منو به گروهان و به ستوان جوانی معرفی کرد گفت از این به بعد تحت فرمان ایشان باشم و تانک ام ۶۰ را که پشت خاکریز بود نشونم داد.

ستوان جوان با لبخند سنگر استراحت نشونم داد و‌ گفت نگران نباش و‌ برو استراحت کن، تقریبا نیم ساعت نشده بود که با صدای اولین خمپاره چرتم پاره شد. فرداش چند گلوله توپ بسمتون اومد و مجروح دادیم.

بخاطر کوهستانی بودن منطقه در تیر راس هم نبودیم و همین موضوع خیال  منو تا حدودی راحت کرده بود. گاهی ما و گاهی انها بسمت هم یا خودروی دشمن شلیک میکردیم و جنگ برام داشت عادی میشد و  فهمیدم تا روز عملیات کار خطرناک و سختی نداریم. فقط باید شانس بیاریم ترکش نخوریم و وقتی هواپیمای عراقی میاد با راکت ما را نزنه.

کلا خطر جبهه داشت برام عادی میشد. فهمیدم روزهای خطرناک روزهایی هست که دشمن تک (حمله) کنه و ما پاتک بزنیم و یا عملیات باشه.

قبل از ورود من به منطقه، عملیات شده بود و هر دو طرف تلفات و خسارت داده بودند: پشت پل هفت دهنه، روی رودخانه کنگیر، تل خاکی بود که اجساد کشته های عراقی بود و با لودر روی انها خاک ریخته بودند و سگهای ولگرد شبها از انجا تغذیه میکردند و هار شده بودند. کلا شبها از اونجا رد شدن شجاعت خاصی میخواست و دستور داشتیم سگهای هار  را با تیر بزنیم.

به همین منوال چهل روز گذشت و نوبت مرخصی من شد. تو جاده منتظر اولین ماشین بودم که یک  کامیون اومد و دو تا چرخ عقب کم داشت.

پیرمرد ستوانیاری  راننده بود. ایستاد و سوار شدم گفتم تا دژبانی منو ببر. جواب داد تا کرمانشاه میرم ولی یواش میرم، اگه خواستی با من بیا والا تو جاده ایلام پیاده شو. 

گفتم الان ساعت یازده ظهر هست، چند میرسی کرمانشاه؟

گفت پنج عصر - راه سه ساعته را شش ساعت میتونم برم.

چون کاری نداشتم قبول کردم. تازه ساعت شده بود چهار بعد از ظهر که تو دلم گفتم عجب غلطی کردم ولی چاره نبود. گردنه قلاچه را با بدبختی رفت بالا. رانندگیش هم خوب نبود. قلبم اومد تو دهنم.

پیرمرد ستوانیار بود. سی سال خدمت کرده بود. ولی برای اینکه تنها نمونه بهم دروغ گفته بود.

هرجور بود گردنه را رد کرد. ساعت شش بود و داشت غروب میشد. ایستاد تا اب بپاشه به رادیاتور. ماشین مثل خودش تو ارتش جون کنده بود و داغون شده بود.

راه افتاد دو راهی اسلام اباد غرب را رد کرد. هوا داشت تاریک میشد. بیست کیلومتری کرمانشاه لاستیک جلو ترکید ولی چون سرعتی نداشت تو خاکی ایستاد. راه سه ساعته را هشت ساعت اومده بود.

گفت سرکار منو حلال کن و گریه کرد. دلم سوخت. بد شانسی من بود ، ساک وسایلمو برداشتم و گفتم میرم تو جاده میایستم و با یکی میرم.

از کامیون دور شدم. هیچکس سوارم نمیکرد. ساعت هشت شده بود. صدای واق واق اومد. دو تا سگ از روستاهای اطراف بسمتم اومدند و واق واق کنان میخواستن حمله کنند. با سنگ انداختن من عقب میرفتند. ترسیده بودم. با ساک زدم تو سر یکیشون و فانسقه کمرم را باز کردم مثل شلاق می چرخوندم  که یهو یک ماشین جیپ ایستاد و راننده خودش در عقب را باز کرد، شیرجه رفتم تو ماشین و در را بستم.

راه افتاد کمی جلوتر ایستاد کنارش یک زن هم بود. پرسید سرکار چی شده لب جاده تو این تاریکی چکار میکنی؟

گفتم مرخصی میرم و ماجرای کامیون را شرح دادم، گفتم شما همون امداد غیبی که میگن هستی، ممنونم نجاتم دادی.

ماشین مال سازمان صدا و سیمای باختران یا همون کرمانشاه بود.

گفتم یکجا پیادم کن که تهران  برم.

گفت الان دیگه بلیت اتوبوس نیست ولی شاید ایستگاه صلواتی جا باشه و منو رسوند اتوبوس صلواتی ازشون تشکر کردم واقعا فرشته نجات من بودند.

راننده اتوبوس صلواتی گفت جا ندارم نگاه کردم دیدم همه صندلی ها پر شده، اومدم برم سمت میدان ازادی که صدا زد سرکار بیا برو ته اتوبوس رو طاقچه عقب که جای خواب راننده هست بخواب  چون من یک نفرم و پشت فرمونم. از خوشحالی پر دراوردم.

کجا از این جا بهتر و رفتم پوتینم درآوردم و دراز کشیدم اتوبوس راه افتاد و سریع خوابم برد.

توخواب صدای کشیده شدن اهن به زمین را شنیدم و ناخوداگاه فریادی کشیدم. چشم هایم را که باز کردم دیدم آسمون را میبینم و صورتم داره خیس میشه.  بارون بود. یادم اومد تو اتوبوس بودم که از جام بلندشدم دیدم شیشه عقب اتوبوس مثل تشک زیرم هست و من وسط جاده ام.

بسمت سرو صدایی که میومد نگاه کردم دیدم اتوبوس چپ کرده و عده ای ناله میکنند از جا بلند شدم دیدم بالای گردنه اسد آباد هستیم ساعت حدود یک یا دو نیمه شبه و بخاطر رگبار بارون راننده اتوبوس نتونسته کنترل کنه و چپ کرده و من با شیشه عقب پرت شده بودم وسط جاده.

رفتم سمت اتوبوس. مسافرها بیچاره ها تو هم میلولیدند. همه اومدن بیرون چند نفر سر و دست شکسته بود ولی بخیر گذشته بود. از دره پایین نرفته بود.

پوتین هام را پیدا کردم و ساکم را برداشتم و بجز چند تا خراش روی دست و گوشم سالم بودم.

ماشینهای گذری بخاطر اینکه همه سرباز بودند نفرات سوار میکردند تا شهر میبردند و‌خوشبختانه یک سواری منو با دو تا دیگه تا تهران اورد.

جلوی یک مغازه پنچرگیری صورتم که خونی بود را شستم و بسمت خانه راه افتادم.

سه تا خطر پشت سر گذاشته بودم. شاید اگه تو جبهه مونده بودم تیر و ترکش میخوردم. فکر میکنم عزرائیل اون روز دنبالم بوده ولی دم به تله ندادم. شاید فرشته نجاتی مراقب من بود >>> ادامه دارد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم