زهرا منو حلال کن

روایتی از زبان یک کارتن خواب از زندگی خودش

 

مرتضی سلطانی

 

بذار تا خودم واستون بگم: کارتن خوابِ سگ بغل کن تا حالا شنیدید؟ منم. من یه کارتن خوابم. من بدترین فحش عالمم. یه آدم در کونی خورده یِ ته خطی!

ما کارتن خوابا همه چیو زشت میکنیم: زندگی،خوش بینی آدما، چهره شهر و چیزای دیگه رو. ما کارتن خوابا همیشه بوی گندِ دهن مرگ پیچیده تو دماغمون! یعنی کارتن خواب جماعت یا از سرما می میره یا از خماری پس دادن، یا از گشنگی یا از عفونت و مریضی: ایدز و سوزاک و این چیزا یا تهش از ناامیدی دق میکنه سقط میشه!

حالا درسته مردم حال و روز خوشی ندارن و حال و اوضاعشون خوب نیست ولی تو از هر کی بپرسی تهش یه بهونه واسه موندن داره، ولی ماها هیچی! ما ته خطیم، همه امیدمون بخار شده رفته! البته که تهش هم تقصیر خودمونه! 

من یادمه تو دهاتمون عصرا که همساده ها گاواشونُ از صحرا می آوردن یه وقت یه کدوم تاپاله میکرد تو کوچه طرف می رفت تاپاله شو جمع میکرد می ریخت پا باغچه یا می خشکوند واسه سوخت زمستون، ولی یکی از ما اگه همین الان کنار خیابونی جایی بیفته قد اون تاپاله هم به حسابش نمیارن!

البته طلبکارِ آدما هم نمیشه بود و منم نبودم. در جائیکه ما خودمون دو زار ارزش واسه خودمون قائل نیستیم، دیگه پرروگیِ از مردم انتظار داشته باشی! ما اول خودمون به خودمون بد کردیم.

اینم بگم که از سه حال خارج نیست که یکی بزنه تو خطِ کارتن خوابی: یا از بدبختی و نداریه یا از موادِ یا از ناامیدی و اینکه عرصه به یکی تنگ بشه!

منو مواد به این روز انداخت. یعنی بخای حساب کنی من اول بی چیز بودم بعد معتاد! اینم که کشیده شدم سمت مواد اولش سر این بود که میدیدم اینو که میکشم دیگه کمتر فکر و خیال میاد تو سرم و غصه میخورم.

دوم از اونم من کارم سنگین بود مواد که میزدم دست و پام جون میگرفت میتونستم از پس کار بیام. و گرنه آهنم که باشه هر روز بخواد تا غروب بیل بزنه و سیمان چاق کنه داغون میشه.

خب یه ذره هم که گذشت دیدم پس برنمیام. اجاره خونه و خرج خونه و دو تا بچه و گرونی. حالا پول تریاک هم باید میدادم. خب میدیدم دارم از گلو زن و بچه م میزنم دود میکنم هوا. خب غصه م میشد. اینطوری هم که میشدم خب هر چی میکشیدم نئشه نمیشدم رو این حساب بدتر عملم سنگین تر شد.

از همه هم بیشتر واسه اون زن غصه م میشد که بحر امید با من از دهاتمون اومد اینجا. حسرت همه چیز موند به دلش. یه بارم سر غیرت اومدم یابویی ترک کردم. یه هفته گذشت دیدم همونطور مث نعش افتادم، دو هفته گذشت سه هفته گذشت دیدم همش مث یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه. قشنگ ده کیلو گوشتم آب شد. دیدم عجب شد!

 خلاصه چیکار داری از پس اش برنیمدم. بعدها بود فهمیدم که ما اصلا باید می رفتیم کمپ و این چیزا. که دیگه کار از کار گذشته بود. من دیگه این آخریا دیدم دارم به زن و بچه م گشنگی میدم برا عمل خودم، یه بار تو آینه نیگا خودم کردم گفتم تو مردی آخه! با خودم عهد کردم که از این در خونه میرم بیرون و یا پاک برمیگردم یا اصلا برنمی گردم.

هیچی دیگه پا شدم از خونه زدم به زنم هم گفتم: اگه برگشتم که پاک برمیگردم اگه برنگشتم بچه ها رو بسپاره به ننه م و اسباب و اثاثیه و اینا رو بفروشه بره پیش باباش. ولی قول میدم پاک برگردم.

من بعد از ده سال یه خنده از ته قلب دیدم تو صورت این زن. دردسرتون ندم اومدم بیرون رفتم یکی از این کمپا. یه چند روزی اونجا بودم. ولی این بی ناموسای از خدا بی خبر بسکه اونجا با ما مث حیوونا تا کردن واقعا نتونستم تاب بیارم.

حروم زاده ها همون روز اول که رفتیم آب سردو گرفتن رو ملاج ما. ما هم خمار، آب از دماغمون راه افتاده بود جون نداشتیم سرپا وایسیم. آب سردو گرفته بود رو ما و با شلنگ ما رو میزد! گفتم بابا ما اومدیم ترک کنیم. حیوون که نیستیم که!

بی ناموس گوشش بدهکار نبود. میگفت شما نمیدونید این بهترین کمک به شماست. به همین نام و نشون همچین کردن با ما که من بعد از دو هفته از اونجا فرار کردم. دیگه نه روی برگشتن به خونه رو داشتم نه جای دیگه.

دیگه از همون موقع تا الان هم شدم کارتن خواب. اولش یه چند روز از این جا خونه می رفتم تو اون خونه خرابه تا کم کم پاتوقمو جور کردم واسه خودم و شدم کارتن خوابِ سگ بغل کن! تو این دو سالی که من آواره شدم بخدا شبی نبوده که تو فکرِ زن و بچه م نباشم! خصوصا زنم. که خیلی مظلوم و بساز بود.  ولله دو سال بود یه لباس نو این زن نخرید. اینهمه سختی و مرارت کشید ولی من اینقدر غیرت نداشتم که این جاکش (مواد) رو بذارم بخاطر اون کنار! بد کردم. خیلی ظلم کردم در حق این زن و تا آخر عمرم هم نوکریش رو بکنم جبران نمیشه!

حالا هم رسیدم به اینجا. فکر کردید از اینکه بوی گند میدم و لباس تیکه پاره می پوشم و از تو آشغالا غذا پیدا میکنم خوشحالم! نه والا. این زندگی نیست که! از یه تاپاله کمترم من! ولی میدونی دیگه نا و جون و جلایی تو من نمونده که  یاعلی بگم. یه آدم تموم شده ام.

یه اوستاکار داشتم تو کارِ بنایی که می رفتم،این بنده خدا همیشه یه وقتا که عرصه بهش تنگ میشد یه مثل قشنگی میزد. میگفت: انگار یه دیوار بلوکی رُمبیده روم! منم الان یه همچین حالیو دارم. نمیتونم جم بخورم. یه دیوار سنگین روم افتاده و تکون نمیتونم بخورم. ناامید شدم دیگه.

ولی یه روزی ام اگه بخوام یه تکونی بخودم بدم واسه خاطر اون زنه. زنم خیلی خوب بود. قدرشو نداشتم. خیلی پای من موند و سوخت. من در حد اون نبودم.

بخواد دلم میخاد بتونم یه کاری بکنم. دلم میخواد برم بخوابم خودمو از این آوارگی نجات بدم. برم بیفتم به پای اون زن بگم زهرا منو حلال کن. حالا دیگه پاکم. البته ما تو نئشگی خیلی از این قولا بخودم میدیم و از اینکارا میکنیم.