خدمت سربازی - قسمت اول

 

سال ۶۵ دوره آموزشی: انگشتات سالمه؟

میم نون

 

زمستون سال ۶۵ بود باید میرفتم سربازی. دفترچه خدمت را همراه با مدارکم  دادم به پادگان عشرت آباد و منتظر تعیین محل خدمت  برای دوره سه ماه آموزشی شدم .

به دسته های صد نفری تقسیممون کردند. توی دسته سیاوش و‌ حسن که یکیشون از دوستام و دیگری بچه محل مون بود، را هم دیدم خیلی خوشحال شدم. با هم یکجا نشستیم تا تقسیم انجام بشه.

بعد از مدتی افسر جوان که ستوان ۳ بود اومد جلو . درجه ستوان ۳ یک ستاره بود که وسطش سوراخ بود بهمین خاطر بعضی از سربازها ستوان سوراخی صدا میزدند (چون تازه اول کار بود).

یه نگاه به دسته ما کرد و گفت: صفر۶ پاسداران یا همون سلطنت آباد.

از خوشحالی بال درآوردم. به سیاوش و حسن گفتم شانس آوردیم و سه ماهی هم تهران ماندگار شدیم. دو روز بعد به پادگان ۰۶ خودمون معرفی کردیم ولی آنجا هر کدام تو یک گروهان افتادیم. دیگه آشخور شده بودیم.

ده روز مونده بود به عید نوروز لباس سربازی و کله کچل تو ایام عید که فک و فامیل میدیدم یک غرور خاصی داشت و لذت بخش بود و دوست داشتیم همه ما را ببینند.

ده روز اول خدمت و با آموزش چرت و‌ پرت بشین پاشو و رژه و از جلو نظام تو صف و شر و ور گفتن فرماندهان گذشت.

چند شبی هم نگهبانی دادم، رو دیوار نوشته بودند، مژده رسید که ایام  غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.

بالاخره شب عید شد. فرمانده گردان گفت سربازهای شهرستانی تا دو هفته بروند مرخصی بچه تهران هم بموند واسه یک روز در میان نگهبانی. خیلی حالمون بد شد. با بچه های تهران همه هرچی فحش بلد بودیم نثارش کردیم.

برگه های مرخصی را دادند و سربازها رفتند اما یک سری هم نرفتند. از چند تاشون پرسیدم پس چرا نشستید؟

یکیشون گفت تا روستای ما بریم بیایم چهار و پنج روزش هدر شده کلی هم باید کرایه بدیم. همینجا بمونیم غذای پادگان بخوریم برامون بهتره.

رفتم حسن و سیاوش را پیدا کردم. حسن گفت سر گروهبان گروهان ما هزار تومان میگیره مرخصی رد میکنه منم  پول دادم و دارم میرم. یه نگاه به سیاوش کردم بیشتر حالمون گرفته شد.

از سرباز امربر فرمانده گروهان خودم پرسیدم که سرگروهبان عیدی بگیر هست یا نه؟

جواب داد خودش شهرستانیه با همه بچه تهرون ها هم لجه. ولی بهم گفت نشنیده بگیر اگه بتونی بری برو چون نگهبانی آسایشگاه یجورایی بحساب نمیاد و ‌تو عید کسی نیست. آمار بگیره و احتمالش کمه افسر نگهبان بیاد و کلا زیاد جدی نیست فقط جنبه تنبیهی داره. تازه خود سرگروهبانم هم داره میره مرخصی.

تشکر کردم بابت راهنمایی و ‌اومدم تو محوطه که سیاوش اومد گفت من تونستم با یکی از بچه های شهرستان جا به جا بشم و میخندید و بمن گفت تو هم اینکارو بکن. منم به بچه های شهرستانی گروهان خودمون گفتم ولی کسی حاضر نشد جا به جا بشه. گفتند میخواهیم تهران را بگردیم.

گفتم  عیب نداره بهتون خوش بگذره و به دوستام گفتم من بمون نیستم. هر چی باداباد. از دیوار میپرم، شما بیرون منتظر باشید من میام .

قبلا دور تادور پادگان چرخیده بودم آمار گرفته بودم  از کجا میشه در رفت و  ساک را برداشتم دیدم که رو در آسایشگاها لیست زده منم نگهبان پاس ۲ هستم ، خندیدم و راه افتادم سمت برجک نگهبانی ضلع غربی پادگان که کنار خیابان پاسداران بود، چون حفاظ آهنی کنار درخت بود و اگه از حفاظ بالامیرفتی توسط شاخه های درخت میشد از روی سیم خاردار پرید.

از پایین برجک داد زدم به نگهبان اون بالا گفتم سرکار؛ رو راست بگم شب عیدی تو پادگان بمون نیستم میزاری بپرم اون ور؟

خندش گرفت گفت دوباره بگو؟

گفتم میخوام فرار کنم. اینو ‌ندید بگیر دمت گرم‌.

بهم گفت بر گمشو تا تحویل دژبان ندادمت.

گفتم باشه خیلی کارت درسته.

رفتم کنار درخت  ساک‌ محکم پرت کردم تو پیادرو و جنگی از حفاظ رفتم بالا و چسبیدم به درخت و رفتم بالاتر از سیم خاردار.

نگهبان برجک داشت داد میزد و‌ کاری ازش برنمیومد. میدونستم اگه خشابش پر هم باشه جرات زدن هم نداره. بهش گفتم بای بای و از رو شاخه آویزون شدم و پریدم تو پیادرو. داد زدم سرکار اون بالا حالشو ببر و بقول امروزی ها یه لایک براش فرستادم و بسمت رفقا دویدم.

سوار تاکسی شدیم رفتیم خونه. دو هفته عید هم تموم شد برگشتم پادگان  همونطور که منشی گفته بود شانس آورده بودم و خبری نبود.

دوره آموزشی شروع شد و سه ماه آموزش های ابتدایی نظامی و مهارت با اسلحه را یاد گرفتیم. در پایان رفتیم میدان تیر و به لطف تفنگ بادی ۴/۵ که باهاش با تیر مویی به سیبل میزذدیم تیراندازیم هم نمره خوبی گرفتم .

نوبت اردو پایان خدمت آموزشی شد. با اسلحه و کوله پشتی و چادر و لوازم سربازی که از سر و کله آویزان بود از پادگان اومدیم بیرون و هر سه گروهان که یک گردان تشکیل میداد پیاده بسمت تپه های شمال لویزان راه افتادیم.

اون موقع اتوبان بابایی و صدر نبود و همه جا خاکی بود. تو اردوگاه اردو زدیم و چاله هایی بنام حفره روباه کندیم و چادر های انفرادی بر پا شد و دو شب بعد با کلی خستگی در رزم شبانه و تو تاریکی شبیه سازی با تیر اندازی مشقی و منطقه جنگی بر پا شد.

فرداش آموزش پرتاب نارنجک را یاد میدادند. چاشنی واقعی و نارنجک بدون باروت که ضامن میکشیدی و دست میبردی عقب و پرتاب میکردی،چاشنی منفجر میشد و با صدای انفجار دودی بلند میشد. خیلی وقتها صدا هم نمیداد یعنی چاشنی عمل نمیکرد. 

پایان کار دو تا از چاشنی های عمل نکرده و با ضامن هاش رو گذاشتم جیبم و بردم تو چادرم. اولی را سوزن چاشنی را باز کردم و فنر قوی که داشت را نگه داشتم و حلقه ضامن گذاشتم سر جاش.

دومی را برداشتم و سوزن چاشنی باز کردم و فنر را نگه داشتم ولی حلقه ضامن جا نرفت و یکهو فنر ول شد سوزن خورد سر چاشنی از دستم افتاد. دوباره چاشنی را از زمین برداشتم که دیدم داغ شده و هول شدم و از ترس  به سمت بالا پرت کردم  و رو هوا ترکید و صدای انفجار و دود فضای چادر را پر کرد.

ظرف چند ثانیه همه با ترس و نگرانی دور چادرم جمع شده بودند.

فرمانده گروهان صدا زد و گفت سالمی بیا بیرون.

از چادر اومدم بیرون رنگم مثل گچ سفید بود. گفتم سالمم قربان.

گفت چی بود؟

گفتم چاشنی نارنجک آموزشی بود.

فهمید داستان چیه. بهم گفت دستات را ببینم؟ انگشتات سالمه؟

گفتم خوشبختانه چیزی نشده و فقط صدا داشت و دود. من سالمم قربان.

ناگهان بک سیلی محکمی تو گوشم گذاشت و یک لگد محکمتر بهم زد افتادم تو حفره روباهی که چادر زده بودم ، گفت این جا که زندان نداریم، این پدر سوخته را برگشتنی بفرستید سه روز بازداشت دژبان و بک هفته اضافه خدمت.

و کلی هم فحش میداد که اگر اتفاقی افتاده بودارتش  پدر خودشو  در میاورد.

از اردو برگشتیم و آموزشی بخیر گذشت و با یک هفته اضافه خدمت دوباره برای آموزش تانک منو فرستادند مرکز زرهی شیراز تا یکماه هم اونجا دوره ببینم و به همراه عده ای دیگه به جبهه اعزام بشم.

موقع رفتن به شیراز فرمانده گروهان بهم گفت دوست دارم ببینم چاشنی توپ تانک چه جوری منفجر میکنی.

بهش گفتم خدا کریمه. منتظر دیدارتون تو‌ منطقه هستم و خندیدم  >>> ادامه

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم