زخم ناسور

مرتضی سلطانی


برخی لحظه های زندگی هست که می توانند تلخ و توامان ترسناک و تحقیر آلود و عمیقا دردناک باشند. لحظه هایی که به جایی در عمیق ترین زوایای ذهن و حافظه ما نفوذ کرده و مثل نقشی حجاری شده بر سنگ هرگز از لوح ضمیر ما پاک نمیشوند.

در سیزده سالگی و دوران راهنمایی بود که یکی از همین لحظه ها برای من اتفاق افتاد؛ لحظه ای بُرَنده که زخم ناسور آن هرگز مداوا نشد.

دوم راهنمایی بودم در مدرسه خاتم الانبیا، یعنی یکی از بدترین مدارسی که میشد تصور کرد: بدون کوچکترین امکاناتی که بودن در مدرسه را دستکم اندکی خوشایند کند. مدرسه ای با فضایی خشک و پادگانی و مسئولانی که بویژه تخیل مهیبی در استفاده از شیوه های تنبیه - یا به عبارت دقیقتر شکنجه - داشتند.

می شود گفت ما بیشترین امکانات را در آن مدرسه در همین زمینه داشتیم: یعنی وسایل تنبیه. به این لیست دقت کنید: ترکه، خط کش، تسمه پروانه ماشین، کمربند و شلنگ، کابل و چک و لگد... 

آن روز تازه از زنگ تفریح به کلاس آمده بودیم. ناظم آمد به کلاس: ظاهرا به قصد آرام کردن کلاس. اما گویا فقط آمده بود که آن لحظه شوم را برای من بسازد و برود.

وقتی که آمد اول از همه نگاهی سرشار از نکوهش و تحقیر به من انداخت و با تحکم من را واداشت بروم پای تخته سیاه. این بار با جدیت هراسناک نگاهی به سرتاپای من انداخت و با خشمی که به تحقیر آلوده بود به من گفت: "این چه وضعیه!! خجالت بکش... تو چوپونی مگه! اینجا مدرسه ست بیابون نیستا... خاک بر سر. یه آب به خودت بزن..." 

با ترس نگاهم از ناظم رفت به سمت بچه ها، که حالا همه داشتند با دقت سر و وضع من را می دیدند.

ترسیده بودم و آرزو میکردم کاش میشد ناگهان غیب شوم. سر و وضع من البته واقعا بد بود: شلوارم که دو سه سالی بود می پوشیدم حالا برایم کوچک شده بود، به حدی که به گونه ای مضحک پاچه شلوارم رسیده بود به بالای قوزک پایم. پاهای بی جورابم هم کثیف بود. 

به اینها باید یک لباس رنگ و رو رفته و دستان کبره بسته هم اضافه میکردم. در واقع پوست دستانم خشک شده بودند. ترس و خجالت نمیگذاشت تا برای ناظم از وضع بد مالی و حمام نداشتن خانه بگویم و اینکه یک هفته یکبار میشد بروم حمام عمومی.

در مورد شلوار و لباس هم روشن بود که فقر عامل اصلی شان بود. گرچه چون همیشه فوتبال بازی میکردم و ضایعات هم جمع میکردم رویهمرفته اصلا بچه تروتمیزی نبودم.

حس تحقیر شدن جلوی هم شاگردی ها بینهایت تلخ بود اما از آن تلخ تر مُردن آرزویی بود که از هشت سالگی در من نفس میکشید: معلم شدن.  معلم شدن چنان برایم مهم بود که کلاس چهارم که بودم مدتی به مدرسه نرفتم تا خودم توی خانه معلم خودم باشم.

حالا و با این تحقیر گویی من جلوی شاگردان خودم وقتی معلم می بودم حقیر و کوچک شده بودم. این لحظه و همچنین محیط پادگانی و عبوس مدرسه راهنمایی همه چیز را تمام کرد.

سالها بعد که دیگر ترک تحصیل کرده بودم همان ناظم را دیدم. کجا؟ کنار خیابان نشسته بود و از فلاکس اش چای می ریخت و منتظر بود تا تاکسی اش پر شود. راننده تاکسی بودن شغل بعد از بازنشستگی اش بود.

میل شدیدی من را ترغیب میکرد تا بروم جلو و یک سیلی محکم حواله صورتش کنم.  اما دقیقتر که نگاه کردم دیدم سرووضعش گرچه به چوپان ها نمیخورد اما چنگی هم به دل نمیزد.

و در او، آخر و  عاقبت یک معلم را دیدم که نان بخور و نمیر بازنشستگی کفاف زندگی اش را نمی داد.