از لین ها1 زدند بیرون و حاشیه آسفالت باریک راه افتادند. سیاوش کیف مدرسه اش را به کول گرفته بود. ماه نساء زن کوهیار شلوار چین دار مخمل پایش بود و طره های موی سیاه از زیر لچک ریالی دو طرف صورت زیبایش را نقش زده بودند.
انداختند توی فضای خالی پشت بازار و رسیدند جلو درمانگاه شرکت نفت. آفتاب بهاری گرمای دلچسبی روی سرشان می ریخت. ماه نساء پرسید
- حالا چند سالته سیا؟
- خو کلاس شیشم م. تابستون میشم چارده سال.
- پَ بگو ماشالا مردی شدی سی خودت. کوهیار که از کویت برگرده زنت میدیم.
سیاوش خندید. چشمهای زیتونی همراه با دندانهای سفیدش میخندیدند. ماه نساء دست کشید روی موهای ماشین شده سیاوش و همراهش خندید.
- از مدرسه خوشت میآد؟
- حالا خیلی اما او سال که رفوزه شدم، نه!
ماه نساء تشویقش کرد-« بارک الله. بی بی گفت از مدرسه که میآی فقط سرت تو کتاب و درسه.» سیاوش چشمهای روشنش را بالا گرفت و ماه نساء را نگاه کرد-«خو اگه بخوام کارمند شرکت نفت بشم خیلی باید درس بخونم.» ماه نساء لبخند زد و بشوخی گفت
«حکما بعدش هم یه زن مینی ژوپی!»
سیا بور شد و چیزی نگفت.
از جاده نفتی بالای سر گندمزار که میگذشتند باد افتاده بود توی گندمها و گیس های سبز و بلند شان را می رقصاند. خوشه ها همگون به یک سو میخوابیدند و دو باره سر راست می کردند. باد به کاکل گندمزار شانه می کشید. ماه نساء دست سیا را گرفت و یکدم ایستاد-« چطوره بزنیم وسط غله 2 که راهمون نزدیکتر بشه؟» سیاوش گفت
«اما دیدار بفهمه خون به پا میکنه.»
ماه نساء پوزخند زد- «حالا دیدار دشتبون کدام گوریه خدا عالمه.» و دست سیاوش را کشید.
از گرده ماهی جاده سرازیر شدند توی گندمزار. غله بلند و سبز بود. نم باران روز پیش هنوز به ساقه ها بود. هوا دَم سبکی داشت. ساقه های جوان گندم زیر پایشان تا میشد می افتاد و قطره های آب روی کفش و شلوارشان می پرید. خوشه ها تا روی سر سیاوش می رسیدند. ماه نساء جلو افتاد، دستها را از دو طرف باز کرد کشید روی خوشه های گندم و شروع کرد به آواز خواندن. دو گنجشک از پیش پایشان ناغافل بال گرفتند « فررررر...» سیاوش ترسید پایش پیچ خورد و با کله رفت به دل گندمزار. ماه نساء برگشت. سیاوش را ندید. شلوار چین دارش را جمع کرد و مسیر رفته را تند آمد. سیا نشسته بود روی زمین و داشت دنبال مداد رنگی ها و پاک کن ش میگشت. ماه نساء زانو زد کنارش و گفت
- بمیرم همش تقصیر مو بید.
سیا گفت
- نه! تقصیر بِنگِشتا 3، ز ترس مُردم!
ماه نساء دست گذاشت زیر چانه سیاوش و گفت
- خاک به سرم ببینم چت شده ؟
دو شیار قرمز روی چانه سیاوش افتاده و پوست را خراشیده بود. ماه نساء روی زمین پهن شد و سر سیاوش را آرام توی بغل کشید- «خیلی دردت میکنه؟ »
سینه های سفت و برجسته زن توی صورتش نشسته بود، نتوانست جوابی بدهد. زن از نفس کشیدن های پسر لذت می برد. خم شد موی کوتاهش را بوسید. دستهای زن گرم بودند. سیاوش سوزش چانه یادش رفت. حالی به حالی شد. دلش نمی خواست از زن جدا شود. چشم ماه نساء افتاد به کفشدوزکی که از ساقه گندم بالا میرفت. دست دراز کرد گرفتش و گذاشت کف دست سیاوش. کفشدوزک راه افتاد روی انگشت اشاره ش و به ناخن که رسید بال ها را باز کرد و پرید. هر دو سرها را بالا گرفتند و با نگاه دنبالش کردند. آسمان بلند بود گله های سفید ابر وسط آسمان حرکتی آرام داشتند. از شکاف بین ابرها تیکه های آبی خوشرنگی پیدا و نا پیدا میشد.
ماه نساء توی چشمهای زیتونی سیا نگاه کرد-« دوس داری پستونام ِ ببینی؟» سیا سرش را انداخت پائین و آهسته گفت
- نه!
زن دست او را گرفت و آرام برد توی پیراهنش. صورت پسر گُر گرفت و خون دوید توی پیشانی اش. زن دست برد زیر چانه سیا و سرش را بالا آورد-«مو دراز میکشم تو بخواب روم!» چشمهایش دو گوی تبدار بودند پر از خواهش. سیاوش مژه نمی زد. آهسته گفت
- خدا به سرت مدرسه م چی؟ امتحان قوه دارم.
زن حرفش را نشنیده گرفت. به پشت خوابید روی ساقه های گندم و پسر را انداخت وسط پا ها. بعد زیر بغلهایش را گرفت و آرام کشید روی خودش. صورت زن زنده و سفید بود. گونه و لپش سرخی میزد. زن سر پسر را گرفت توی دستها و لبهایش را مکید. سیاوش می خواست عقب بکشد اما دستهای زن آهن ربا داشت! ماه نساء شلوار چین دارش را بالا زد. سفیدی رانها افتاد روی سبزینه غله. آرام به سیاوش گفت
- شلوارته در بیار سیا!
صدایی آمد. هر دو به پهلو غلطیدند. سیا افتاد توی بغل زن. دو کارگر آبی پوش سِفِرتاس4 بدست از روی جاده نفتی میگذشتند. زن انگشتش را بالا آورد و گرفت روی بینی-« هیس س س!» سیاوش حس کرد هوا به ریه هایش نمی رسد. مور مورش شد، خیس عرق شده بود.
دست گرم ماه نساء آرام دور گردن سیا افتاده بود. کارگرها بلند حرف میزدند و رد میشدند. کلاه سفید ایمنی شان برق میزد. ُبرش قامتشان از لابلای ساقه های گندم تیکه تیکه می گذشت. صدای پایشان که دور شد دوباره ماه نساء روی کمر خوابید و پسر را کشید روی خودش. دو پاشنه پا را توی گودی کمر سیاوش چفت کرد و آرام آرام فشار آورد. سیا از خود بیخود شد. لذتی همراه با درد از بیخ دندانهایش پر کشید و گوشهایش را کر کرد. هر دو دست را برد زیر بازوهای ماه نساء چنگ انداخت به ساقه های گندم و تا آنجا که زورش می رسید فشار داد.
محمد حسین زاده
------------------------------------
1- خانه های کارگری شرکت نفت Lane House
2- مزرعه گندم و جو
3- گنجشک به گویش بختیاری
4- تحریف شده سپرتاس، ظرف غذا شامل دو یا سه قابلمه کوچک روی هم
عالی محمد جان. فوق العاده.
محمد جان مثل هميشه فضاسازى داستانت عاليه، مخصوصا توصيف وزش باد در گندمزار كه منو برد توى يه عالمِ ديگه. به خاطرم اومد كه بارها شاهد اين صحنه بودم و هر بار متعجب از قدرت ساقه هاى گندم كه تقريبا مماس با زمين خم شده بودند و دوباره به حالت عمود بازميگشتند.
نكته ديگر، حالا كه در عصر "من هم" زندگى ميكنيم، از توصيفات رومانتيك! قصه كه بگذريم اين واقعه يك آزار جنسى و بدتر از آن يك كودك آزارى محسوب ميشود كه متاسفانه خيلي از ماها بر اين باور نيستيم. كافيست تا جاي ماه نساء و سياوش را عوض كنيم تا قضيه محسوس تر شود. كنجكاوم بدانم كه (اگر داستان واقعي ست) چه بر سر سياوش آمد و اين واقعه تا چه حد بر روابط او با جنس مخالف در دوران بزرگسالى تاثير (مثبت يا منفى) گذاشت. ممنونم.
داستان کوتاه و زیبا
ضمن اینکه گویش بختیاری هم یاد گرفتم...
ج ج عزیز . مثل سنتر هافبک تیم به همه حضرات دست به قلم «ایرون دات کام» پاس مهربانی میدهی، ممنون
آهنگ گرامی. سپاس، گویش بختیاری وقتی جالب می شد که کارگران شرکت نفت در یک جمله سه کلمه را انگلیسی میگفتن چار کلمه را لری بختیاری! زبان فارسی را هم ابدا، تو بگو یک کلام هم بلد نبودند.
کمال عزیز. ممنون که به نوشته های من توجه خاص داری. عارضم به حضورت که این نوشته بخش کوچکی از یک داستان بلند است که کل داستان با محوریت دو خانواده کارگری شرکت نفت که همسایه هستند میگذرد. طبیعتا اگر همه داستان را می شد اینجا نوشت رابطه آدمهای قصه و بطور مشخص ماه نساء و سیاوش برای خواننده روشن تر میشد. اما در مورد واقعی بودن یا نبودن داستان، خیر کمال جان داستان ابدا واقعی نیست و زائیده فکر و خیالپردازی نویسنده (بنده!) است. در واقع تمام نوشته های من چه در اینجا و چه جاهای دیگر (بجز چند استثناء) کلهم اجمعین غیر واقعی هستند. استاد من اسماعیل فصیح همیشه صفحه اول دوم کتابهایش این جمله را می نوشت و خیال همه را راحت میکرد «کلیه شخصیت ها و رویدادهای و صحنه های این رمان خیالی است. هرگونه شباهت احتمالی بین آنها با آدمها و رویداهای واقعی کاملا تصادفی است.»