پدرم

مرتضی سلطانی

 

کودکی من خیلی کوتاه بود. به عبارت ساده تر می باید خیلی زودتر از سن شناسنامه ای ام برخی مسئولیت ها را به عهده میگرفتم و روشن است که فقر عامل اصلی اینهمه بود.

یکی از آن رویدادهایی که کودکی من را کوتاه تر کرد به ده سالگی ام برمیگردد:

در آن سالها پدرم در کارخانه کرفس کار میکرد: یک کارخانه ساخت ظروف تفلون. البته بابا حتی یک قابلمه هم در آن نساخت چون شغلش نه کار در کارخانه که نگهبانیِ آنجا بود.

محل کارش هم اتاقک کوچکی در بالای دفتر کارخانه بود که شب تا صبح می بایست از آنجا کارخانه را می پائید و گاهی هم برای سرکشی به داخل کارخانه می رفت.

برای من که آنوقتها کودکی در حال کشف این دنیا بودم، هر چیزِ مربوط به کارخانه و شغل پدرم برایم شوق انگیز بود و تازگی داشت. از همان سر کوچه که از اتوبوس واحد پیاده می شدیم و چشمم میخورد به چهره های شاد و پرشورِ کارگران افغان که در یک زمین خالی فوتبال بازی می کردند تا باغهایی که یکسوی کوچه بودند، من غرق شگفتی و شور و مواجهه با چیزهایی تازه میشدم تا وقتی که نیمه شب ها برای سرکشی به داخل کارخانه می رفتیم.

داخل کارخانه من با شور و کنجکاوی به دستگاه های بزرگ قالب گیری و پِرِس های چند تنی نگاه می کردم و آنجا کاغذهای دور ریخته ای که برچسب های نام کارخانه را از رویشان کنده بودند را جمع میکردم و باهاشان دفترچه درست میکردم.

بعد در حین برگشتن به اتاقک نگهبانی باید از راه پله ای آهنی بالا می رفتم که درست چسبیده بود به استخرهای کوچک اسید. گفتن ندارد که از ترس میمردم تا به انتهای راه پله برسم و در حین بالا رفتن باید دائم با کابوس و دلهره افتادن در استخر اسید و جزغاله شدن می جنگیدم.

در معدود مواردی هم که شانس رفتن به دفتر رئیس کارخانه را می یافتیم، پر میشدم از حسِ بودن در یک دنیای دیگر، دنیایی که در آن یخچالها پراز خوراکی ست و بجای نشستن روی زمین سفت می شود روی مبل های نرم و اشرافی نشست و رفاه و آسایش را حس کرد. 

در یکی از همان شب ها و یکی از همان سرکشی های نیمه شب بود که بابا به من گفت در اتاقک نگهبانی بمانم تا او این بار تنها به داخل کارخانه برود. عجیب بود چون بابا هیچوقت چنین کاری نمیکرد.

بابا رفت و من ماندم و رادیو گوش کردم. صبح، در راه برگشت از کارخانه، به سَرِکوچه که رسیده بودیم بابا کیسه پارچه ایِ آبی رنگش را که همیشه دستش میگرفت به من داد تا کمربندش را سفت کند. توی آن کیسه معمولا خریدهایی که برای شام و صبحانه داشت را میگذاشت یا خرت و پرت هایی از این قبیل.

وقتی تصادفا داخل کیسه را نگاه کردم متوجه تکه های باریک دایره مانندی از جنس آلومینیوم شدم که همیشه کنارِ دستگاه پِرِس توی کارخانه ریخته میشد تا دوباره به کوره برود و ذوب شده و به چرخه ساخت ظروف برگردد.

این تکه ها در واقع تکه های اضافی مانده از ورقه های آلومینیومی بودند که زیر دستگاه پِرِس می رفت. روشن بود که بابا بی اجازه آنها را برداشته بود و می خواست به عنوان ضایعات بفروشدشان.

من با آمیزه ای از شگفتی و ترس در تمام راه برگشت، توی اتوبوس زیرچشمی بابا را می پائیدم. چرا این کار را کرده بود؟ بابا هیچوقت ما را موعظه نمیکرد اما با روش زندگی و رفتارش به ما آموخته بود که نباید چیزی را که صاحبش نیستیم بی اجازه برداریم. اما حالا او اینکار را کرده بود!

گرچه در همان سن و سال هم دیگر آموخته بودم که به معجزه می ماند که بابا میتواند شکم خانواده ای ۹ نفره مثل ما را سیر کند، گیرم هرگز صبحانه نمی خوردیم و فقط دو وعده غذا گیرمان می آمد. در آن لحظات دلهره داشتم و فراوان حسِ بهت و حیرت.

اما این احساسات رفته رفته کمرنگ شدند و جای خود را به حسی دلنشین تر دادند. حس اینکه بزرگ شده ام. حالا من از رازی باخبر بودم که شاید  خیلی ها فقط وقتی بزرگ شوند شایستگی فهم آن را بدست می آورند. حالا من دیگر یک کودک یا نوجوان نبودم، من یک آدم بزرگ بودم. کسی که وارد بازی بزرگترها شده.

آن حادثه همچنین تصویر بابا را در نظرم زمینی تر هم کرد. یعنی آن تصویر دست نیافتنی و مقتدری که از بابا ساخته بودم حالا جایش را به تصویری واقع بینانه تر داده بود از مردی که ممکن است از فرط اجبار و استیصال لغزش هایی هم داشته باشد. گرچه همچنین حادثه ای بود که کودکی من را کوتاه تر کرد!

سالها بعد با دیدن فیلم "دزد و دوچرخه" خیلی بهتر درک میکردم که چرا شخصیت پدر در این فیلم در نهایت دست به دزدی میزند. این مرد که کارگری بود در ایتالیایِ ورشکسته ی بعد از جنگ کاری را یافته بود که ضرورت آن داشتن یک دوچرخه بود. او دوچرخه را با فروش برخی لوازم خانه خریداری میکند اما درست در اولین روز کارش دوچرخه اش دزدیده می شود و او بهمراه پسر نوجوانش تمام شهر را زیرپا میگذارد تا دزدها و دوچرخه اش را پیدا کند اما در نهایت وقتی مستاصل و اندوهگین دوچرخه اش را نمی یابد دوچرخه ی مرد دیگری را می دزدد.