۱۳-۱۴ سالم بود که متوجه شدم که پدرم آبونمان مجله "پلی بوی" را داره و هر ماه مجله جدید به آدرس صندوق پستی فرستاده میشه و پدرم هم مجله را خیلی با احترام تو کیف سمسونایت اش میگذاشت و میاورد خونه, ولی نمیدونستم که کجا قایمشون میکنه, تا اینکه دیدم یکی از کابینت های اتاق نشیمن که توش پر از کتاب و مجله بود درش قفله و کلیدش هم نیست. یکروز بعد از ظهر که همه خواب بودن یک صندلی جلوی کابینت گذاشتم و به بالای کابینت دست کشیدم و دیدم که کلید ناقلا اونجا پنهان شده. در کابینت را بی سر و صدا باز کردم و مجله های پلی بوی که به ترتیب در کنار هم و پشت کتابها قایم شده بودن رو پیدا کردم.

با ترس و اشتیاق شروع به ورق زدن یکی شون کردم. عجب عکسهایی! Miss February با نگاهی گرم و جذاب منو نگاه میکرد و از راز دلم خبر داشت. از اون به بعد, هر چند وقت یکبار وقتی که کسی دور و بر نبود یک سری به کابینت میزدم و با زنان جوان پلی بوی ماه های دیگه آشنا میشدم, تا اینکه یکروز دیدم که تمام عکس های وسط دیگه نیستند و گویا پدرم همه شون را درآورده. موندم که موضوع چیه.

چند روز بعد پدرم با ۱۰-۱۲ تا تابلوی چوبی که دورشون یک روزنامه بود و با نخ بهم پیچیده شده بودن اومد خونه و رفت تو اتاق خواب شون و مدتی بعد مشغول کوبیدن میخ به دیوار و نسب تابلو ها شد. مادرم که صدای کوبیدن میخ به دیوار رو شنیده بود از تو حیاط اومد تو و رفت تو اطاق خواب که ببینه چه خبره. یک هو صدای اعتراض مادرم بلند شد. "اینا چیه که به دیوار آویزون کردی, مگه اینجا کاباره و رقاص خونه است!" پدرم به آرامی چیزهایی گفت که من نشنیدم. مدتی بعد که کسی دور و بر نبود یواشکی سرکی به اطاق خوابشون کشیدم و دیدم که بچه ها همه برگشتن؛ خانم ژانویه, دسامبر, جولای, اکتبر همه با وقار روی دیوار بودن, مثل توی موزه که پورتره ی لویی هشتم و شانزدهم و ادوارد هفتم و هنری هشتم را با ابهت در کنار هم قرار دادن. اونجا دیگه مقر ابدی زنان زیبای پلی بوی شد.
 
اونسال تو دبیرستان چون همه بالغ شده بودیم, تو کلاس تعلیمات دینی باید نماز یاد میگرفتیم و معلم مون یکی یکی بچه ها رو میآورد جلوی کلاس و میگفت که نماز صبح و یا نماز ظهر رو کامل با رکود و سجود بخونیم. البته بیشتر جنبه خوندن انشاء و یا از بر خوندن ادبیات به زبان عربی را داشت تا یک الزام مذهبی.

ماه رمضون که شد, مطابق معمول مادر بزرگم اومد خونه ما و قرار شد که صبح ها سحری خونه ما باشه و افطاری خونه خاله ام چند کوچه اونور تر. ما بچه ها هم همگی خوشحال از بخور بخور! ولی اینبار من به مامانم گفتم که میخوام بجای روزه کله گنجشکی, نماز هم بخونم که کامل باشه. مادرم هم گفت که توی کشوی اتاق نهار خوری, کنار کارد و چنگال های مهمونی, یک جا نماز و مهر و تسبیح است که چند سال پیش یکی از فک و فامیل از مشهد سوغاتی آورده و میتونم از اون استفاده کنم.

کله سحر از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن وضو, دو رکعت نماز صبح رو خوندم و رفتم سر سفره سحری و دلی از عزا در آوردم. برای نماز ظهر تصمیم گرفتم که به اطاق پدر و مادرم برم و نماز رو اونجا روی فرش ابریشمی به جا بیارم. اولش رو خوب جلو رفتم تا اینکه رسیدم به "صِرَاطَ الَّذِينَ الأَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْههمْ وَلَا الضَّالِّينَ," ناگهان نگاهم به تابلوی Miss December افتاد که لبخند زنان و با بدن برهنه مرا نگاه میکرد! فوری رویم را برگرداندم ولی اینبار چشم در چشم Miss July شدم! از سجود که بلند شدم حس کردم که همشون یکجورهایی از نماز خوندن من خندشون گرفته! بالاخره سر و ته نماز را هم آوردم و این اولین و آخرین باری بود که نماز خوندم و روزه گرفتم!