جد بزرگ من این‌جا چی‌کار می‌کنه؟

نگارمن

 

و ظاهرا ماما‌نم وقتی مجسمه‌ی ستارخان و باقرخان رو توی خونه‌ی مشروطه‌ی تبریز می‌بینه به یاد رشادت‌های نداشته‌ی پسر من میافته که یک مرد باید رگ میهن‌پرستی داشته باشه و به مفاخر مملکتش افتخار کنه و در زندگیش سرمشق داشته باشه. واسه‌ی همین تصمیم می‌گیره برای افتخارات آینده‌ی نوه‌ش هم که شده ستارخان بخره نودوپنج‌سانت و با احترام بیآرتش تهران.

راستش ستارخان توی خونه‌ی ما یه جورایی دربدر بود. از کتاب‌خونه به میزتحریر و از روی میزتحریر به گوشه‌ی اتاق و بعدشم از روی نردبوم رفت بالای گنجه‌ی اتاق پسرک و در گنجه رو هم روش بستیم. مدت‌ها اون‌جا موند تا نقاش اومد خونه‌مون و همه‌جا رو بهم ریختیم، ستارخا‌ن‌ام دوباره اومد پائین.

یه روزی پام خورد بهش و دردم گرفت و گفتم شما همه‌ش زیر دست‌و پاهستیاااا ستارخان! هیچ حواس‌تون هست؟

و ستارخا‌ن رو بغلش زدم ببرمش یه جایی. آقا ابراهیم نقاش یهو برافروخته پرید و ستارخان رو از بغل من گرفت که بدتش به من، این جد بزرگ منه، این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ میبرمش خونه‌ی خودمون، و بردش.

بگذریم فردا صبحش از در که اومد تو خیلی جدی گفت باقرخان هم بده زنم‌ گفته اونم بیآرش.

تا مدت‌ها که جرات نکردم به مامانم بگم ستارخان‌ رو آقا ابراهیم اداپتش کرد ولی وقتی‌ فهمید خیلی‌ام خوش‌حال شد که جایی رفته که قدرشو می‌دونن اما با اعتراض گفت بعدها می‌فهمی که با این میکی‌ماوس‌های جورواجور توی اتاق پسرت، مرد واسه‌ی این مملکت ساخته نمی‌شه و بالاخره تموم خرابی‌های مملکت افتاد گردن من:)