جد بزرگ من اینجا چیکار میکنه؟
نگارمن
و ظاهرا مامانم وقتی مجسمهی ستارخان و باقرخان رو توی خونهی مشروطهی تبریز میبینه به یاد رشادتهای نداشتهی پسر من میافته که یک مرد باید رگ میهنپرستی داشته باشه و به مفاخر مملکتش افتخار کنه و در زندگیش سرمشق داشته باشه. واسهی همین تصمیم میگیره برای افتخارات آیندهی نوهش هم که شده ستارخان بخره نودوپنجسانت و با احترام بیآرتش تهران.
راستش ستارخان توی خونهی ما یه جورایی دربدر بود. از کتابخونه به میزتحریر و از روی میزتحریر به گوشهی اتاق و بعدشم از روی نردبوم رفت بالای گنجهی اتاق پسرک و در گنجه رو هم روش بستیم. مدتها اونجا موند تا نقاش اومد خونهمون و همهجا رو بهم ریختیم، ستارخانام دوباره اومد پائین.
یه روزی پام خورد بهش و دردم گرفت و گفتم شما همهش زیر دستو پاهستیاااا ستارخان! هیچ حواستون هست؟
و ستارخان رو بغلش زدم ببرمش یه جایی. آقا ابراهیم نقاش یهو برافروخته پرید و ستارخان رو از بغل من گرفت که بدتش به من، این جد بزرگ منه، اینجا چیکار میکنه؟ میبرمش خونهی خودمون، و بردش.
بگذریم فردا صبحش از در که اومد تو خیلی جدی گفت باقرخان هم بده زنم گفته اونم بیآرش.
تا مدتها که جرات نکردم به مامانم بگم ستارخان رو آقا ابراهیم اداپتش کرد ولی وقتی فهمید خیلیام خوشحال شد که جایی رفته که قدرشو میدونن اما با اعتراض گفت بعدها میفهمی که با این میکیماوسهای جورواجور توی اتاق پسرت، مرد واسهی این مملکت ساخته نمیشه و بالاخره تموم خرابیهای مملکت افتاد گردن من:)
خیلی ممنون. لذت بردم :)
دوازده سیزده سالم که بود پوستر بروس لی، ناپلئون و تیم های فوتبال انگلیسی روی دیوار اتاقم بود. چند سال بعد جاشون رو دادن به خمینی و شریعتی و چه گوارا. الان دیوار سالن پره از کارهای هنری. چه شیر تو شیری.
خوشحالم دوست داشتین جهان جان، روی دیوار اتاق منم عکس کاترین دونو بود و جواد قراب:))
الان فقط نقاشیهای خودمه چشم ندارم هیشکیو ببینم:)
این همه ـــ با آن کبکبه و دبدبه ـــ ستارخان آمد به تهران که چه شود... هیچ، بیکار بودی مرد؟ هنوز از آن جریان به بعد ـــ در اندر خمِ یک کوچه ایم!
به خاطرِ تولدِ دخترم ـــ یک سالِ آزگارِ خدا تمامِ منزلِ سیصد ساله را تعمیر و دکورِ مدرن کرده تا بچه از دیدنِ تابلو و مجسمه الدوله، السلطنه ها و لوییها ـــ وحشتِ کبری نکند، دستِ آخر قسمتَش شد به خاطرِ فامیلم ـــ سوئیسی شده و فرانسه را اصلا محل نکند، حیفِ آن همه سبیل و ریش که قیچی شد، حیفِ آن همه عتیقه که مبدل به کوبیسم و وَنگواردیسم شد، حالا کی جوابِ باقیانِ سیصد ساله خانه را میدهد؟ بچه که بزرگ شد ـــ اینها را یکراست می فرستم به سراغش، چه معنی دارد اتاق رنگ صورتی خورده و کاغذ دیواری بورژوای آن از بین برود، اصلا کی میپسندد آن همه مجسمه سر از زیرزمین درآورده که چه؟ که جایش را به اسپانج بابِ بی عقل و میکی موسِ خرسَنبک دهد...؟
این حرفها چند ماه در دلم قلمبه جات شده بود، ما گفتیم، شما به روی مبارکتان نیاورید، حقِ رای در خانوادهای ما ـــ با خانمها است!
جناب شراب عزیز اوقاتتونو تلخ نکنین یه چیزایی هیچ جایگزینی ندارن، برمیگردن سر جاشون
جناب مرادی درست میفرمائین، ما اصولا یاد نگرفتیم حفاظت کنیم فقط همه چیو خرج کردیم بدون پشتوانه. مرسی از عکسای پرمعناتون
نگار خانم: درسته که میگن باقر خان بهأیی بوده؟
اطلاعاتی ندارم جناب شازده، مطالعه نکردم در موردش
فکر نمیکنم باقر خان بهائی بوده باشد. راستش من به شخصیت ایشون و ستارخان خیلی علاقه دارم. بارها به محل زندگی دوتاشون یعنی " خیابان" و " امیرخیز" رفتم. خانه باشکوه باقر خان را میراث فرهنگی تبریز خریداری نکرد و جزء آثار ملی اعلام نشد . سرانجام تخریب شد. عکس هاشو دارم. اینجا شاید محل پستشون نباشند.
باقر خان در محلشون مسجدی بزرگ ساخت که به مسجد سالار مشهور گردید. بعد از انقلاب 57 اسمشو عوض کردند گذاشتند مسجد سالار شهیدان. خلاصه ما انگار قصد عمد داریم تا هر نشانه ائی از بزرگان تاریخمون داریم نیست و نابود کنیم.