آقای بهرامی کارمند بازنشسته وزارت امور خارجه ؛ با وجود  گذشت سالهای طولانی از انقلاب هنوز وقتی کمد لباسهایش را باز میکرد مقابل کروات آبی رنگی که در مدت میزبانی  وزیر امور خارجه وقت فرانسه و همسرش استفاده کرده بود؛ مات و مبهوت همراه با احترام زیاد می ایستاد.  هر از چندگاهی کراوات را درست مثل  توتم مقدس مذهبی با احترام از کمد در می آورد ؛ مقابل آئینه می  ایستد و بدون آنکه بر گردنش بیاویزد گره اش را درست زیر گلو همان جائی که باید باشد می گیرد. احساس میکند انرژی فوق العاده ائی وارد بدنش شده ؛ با تانی به سمت دک قدیمی کاست فیلیپس میرود و کلید پلی را فشار میدهد. لامپ کم نوری روشن و با شروع پخش ؛ عقربه ویومتر  خودشو هلاک میکند.  پرده های دو بلندگوی سیاه رنگ آکائی آرام و قرار ندارند.

 آهنگ سوزناک " از عشق مردن" شارل آزناور به آرامی در فضا طنین می اندازد :

دیوارهای زندگی ام سست شده اند

به آنها چنگ میزنم .... اما میلغزم

آهسته به سوی سرنوشت میروم.......

" از عشق میمرم "

مشتاقانه در ژرفای شب گم میشوم

بهای عشق را با جونم میپردازم

جسم ام را به گناه آلوده میکنم اما روح ام را پاک نگه میدارم

بزار مردم هرچی میخواهند بگند

آهسته به سوی سرنوشت میروم

" ازعشق میمیرم "

 عشق ما دیگر نمیتواند زنده بماند

 بهتر است کتاب عشق را ببندیم به جای  آنکه آن را بسوزانیم

  ما سرنوشت محتومی داریم

" از عشق میمیرم"

تو بهار هستی و من خزان

قلب تو میگیرد و دل من میبخشد

مسیر ما از قبل ترسیم شده است

" از عشق میمیرم "

بهرامی دوباره به همان ترتیب دک را خاموش و کروات آبی را با دقت و احترام  داخل کمد قرار میدهد. قبل از بستن در ؛ باز نگاه محبت آمیزی به کراوات محبوبش می اندازد. انگار عبادتش در محراب تموم شده. احساس سبکی میکند.

آن روز خاطره انگیز  بهار سال 1352 را هیچگاه فراموش نمیکند  که وزیر خارجه وقت وی را به دفترش خواست و ضمن تمجید از عملکردش به وی اطلاع داد که وزیر امور خارجه فرانسه و بانو قرار است سفری رسمی به تهران داشته و مقدمات سفر رئیس جمهور فرانسه به ایران را با همکاری طرف های ایرانی برنامه ریزی نماید.  وزیر به  تحصیلات روابط بین الملل  بهرامی در دانشگاه پاریس ؛ آشنائی عمیق وی با زبان و ادبیات و فرهنگ فرانسه  اشاره  و خاطر نشان کرد همه اینها باعث شده  میزبانی مهمان عالی رتبه را به وی بسپارد.

بهرامی وقتی از اطاق وزیر بیرون آمد در آسمانها سیر و آهنگ شاد  کوچه بازاری فرانسوی از موریس شوالیه را زیر لب زمزمه میکرد. این خبر هیجان انگیز  را تلفنی به همسرش اطلاع داد و  اینکه وی هم باید در مراسم استقبال از زوج مهمان در فرودگاه مهرآباد حضور داشته باشد؛ ذوق زده اش کرد.

بهرامی قبل از همه به  مزون داریوش بالاتر ازچهار راه پارک وی تو خیابون پهلوی زنگ زد. داریوش صاحب مزون اندازه های دقیق اغلب کارمندان وزارت امور خارجه را داشت.  آدمی بود خوش سلیقه که دقیقا میدانست چه رنگ کت و شلوار  ( به قول خودش کوستوم) با چه رنگ کراوات و پوشت یا پاپیون و ساسپند و پیراهن برای چه مراسمی مناسبه. کافی بود سفارش دهنده اطلاعاتی در باره مهمان و محیط و نحوه پذیرائی را برایش تشریح کند. بهرامی همه اطلاعاتو داد و تاکید کرد مهمان عالیقدر وزیر امور خارجه فرانسه و همسرش هستند. قرار شد داریوش چند دست کت و شلوار به رنگ های و مدل های مختلف همراه اکسسوری ها برایش ارسال کند. طبق رسوم موجود صورت حساب ها در پایان ماه تسویه میشدند.

 بهرامی سری به اطاق بریفینگ زد  تا برخی اطلاعات دست اول در باره مهمانانش به دست آورود. خیلی زود فهمید  که وزیر مربوط جوانی        کله اش بوی قرمه سبزی میداده . عضو سابق حزب کمونیست فرانسه رفیق فابریک گادستون دوفر دبیرکل قبلی حزب  و عضو واحدهای پارتیزانی ضد نیروهای آلمانی در طول جنگ جهانی دوم بوده. اما با گذشت زمان عقاید رادیکال را کنار گذاشته. جزو پیروان و مریدان ژنرال دوگل شده  با زنان زیادی رابطه داشته اما هیچگاه ازدواج رسمی نکرده. فعلا چهار فرزند دارد  که قانونا پدرشون محسوب میشه. در حال حاضر با خانم زیبائی که  مدل بوده زندگی میکند. نکته مهم اینه که  هر دو مهمان عاشق غذاهای خیابانی street food و رستوران  های ارزان قیمت و موسیقی و خواننده های کوچه بازاری  پائین شهر Down Town و یا به قول خودشون Cente Ville هستند.

همکارش در نتیجه گیری تاکید کرد  که در همه کنداکتور ها باید  حتما طبق پروتوکل ذکر شود که این دو زن و شوهر هستند.

بهرامی نفس راحتی کشید. فکر  کرد از این سه روز اقامت جدی ترین بخش ملاقات وزیر مربوطه با شاه خواهد بود که تا آخرین ساعات معمولا مشخص نمیشد و صد البته آیا در این شرفیابی همسر وزیر هم میتونه همراهش باشه یا نه.  تشریفات کاخ  نیاوران معمولا این ها را اطلاع میداد. هنوز سه روز مانده به ورود وزیر فرانسوی اطلاع داده شد که دراولین روز ورود میتواند به اتفاق همسرش شرفیاب بشود.

دیگه بهتر این نمیشد. واقعا شروع خوبی بود. بهرامی یک برنامه به قول خودشون آزمایشی و یا همون Tentative برای سفر  رسمی رئیس جمهور فرانسه تنظیم  و تعیین جزئیات را به بعد موکول کرد تا با نظر  و مشورت مهمان فرانسوی تکمیل شود.

بهرامی برنامه  دقیقی برای سه روز اقامت وزیر فرانسوی و بانو ریخت.  برای هر ثانیه آن فکری شده بود. وزیر خارجه ایران در آن زمان  با زبان انگلیسی و آلمانی آشنا بود؛ بنابراین بهرامی چند جمله فرانسوی برای تعارفات معمولی و احترام به وزیر یاد داد  که در مکالماتش با مهمان فرانسوی سودمند افتاد.

از یک نظر کارش راحت بود وزیر خارجه مهمان و خانم همراهش هردو علائق مشترکی داشتند. بنابراین بهرامی در صدد شناسائی چند کافه در خیابان لاله زار و شاه آباد و کوچه نوشین و حتی پائین تر نزدیک میدان گمرک برآمد. برنامه دقیق غذائی و مشروب هائی که سرو میشود و خوانندگانی که آواز میخوانند را به دست آورد. خیال حراست را هم تخت کرد و همه مسئولیت های احتمالی را بر عهده گرفت. بهرامی میخواست مثل آدم های کاملا عادی سرگرمی های  رایج زندگی شبانه محلات پائین تهران  را با مهمانانش تجربه کند.

بهرامی وقتی به یاد آوری شروع سفر مهمانانش که میرسه دیگه خسته شده چیزی به خاطرش نمیاد.  نقطه اتصال همه این خاطرات همون کراوات آب رنگشه. اگر دوباره  کراوات محبوبشو ببینه همه چی را به یاد خواهد آورد. بین همه  لباسهائی که داریوش براش فرستاده بود خودش هم از همون اولین لحظه متوجه شد که رنگ اون کروات خاصه. با وجود آنکه شش کروات  و پاپیون و پوشت با طرح های مختلف  دریافت کرده بود. همون دلشو برد. دوباره برمیگرده به آبی خوش رنگ کراواتش که یک جورهائی تداعی رنگ سرمه ائی در پرچم فرانسه بود.

یادشه وقتی در فرودگاه مهرآباد از زوج مهمان که با ایرفرانس آمده بودند در پاویون  دولتی استقبال کرد بیشتر از وزیر فرانسوی از  خانم همراهش خوشش اومد. زن زیبائی بود با تناسب اندام کامل. خیلی زود معلوم شد که تحصیلات و فرهنگش هم به اندازه چهره اش زیباست. همو بود که تو فرودگاه یواشکی با صدائی آرام  درگوش اش نجوا کرد : کراوات خوش رنگی داری "تیغه ژولی" . بهرامی خیلی گشت جمله مشابهی بگه اما با بدسلیقگی از  گوشواره طرف تمجید کرد. زوج مهمان با صدای بلند خندیدند. بعد ها فهمید انگار فقط ماموران اداره مالیات در فرانسه  به جواهرات خانم ها توجه  و از آنها تعریف میکنند. رسم نیست آقایان راجع به آنها صحبت کنند. گاف داده بود. محیط به قدری دوستانه بود که به کوچکترین اتفاق  می خندیدند.

کارهای اداری این سه روز تکراری و کسالت باربود. وزیر مهمان قبل از ظهر ها در سفارت فرانسه  به رتق و فتق امور به قول خودشون Quai d'Orsay  و یا همون وزارت خارجه می پرداخت تا عصر بشه و با  هم برند بیرون.

 نام وزیر مهمان شارل و خانم همراهش آنتوانت  بود.بازهم بهرامی گاف داد و به یادش اومد که  نام ملکه اعدام شده فرانسوی در جریان انقلاب کبیر هم آنتوانت بود. هر سه کلی خندیدند.

در طول سه شبی که با هم بودند  میدان تجریش در اغذیه فروشی های سر پل بال و کتف کباب شده خوردند همراه آبجوی شمس. پائین شهر هم هرچی  بهرامی سفارش میداد مهمانان خوششون میومد. عرق سگی را دوست داشتند اما گ را خوب نمیتونستند تلفظ کنند. از سیگارهای اشنو و زر و شیراز خیلی خوششون میومد. اون وقتها آهنگ های کوچه بازاری گیتا  بیشتر مطرح بود. مهمانان همراه بقیه دم میگرفتند :  اگر عشق همینه............... اگر زندگی اینه........... نمیخواهم چشمام دنیا را ببینه ... بازهم دلم گرفته... گریه ام اختیاری نیست.

پیشرفتشون در یادگیری فارسی محشر بود. دنبال اجرای  اصیل خود شهرزاد گشتند همونی که تو فیلم قیصر خونده بود. هر قدر براشون توضیح داد که صدای رقاص در  واقع صدای خانم سوسن است اونا اصرار داشتند اجرای رقصو زنده ببینند.

 تقلید ازش زیاد بود اما  مهمانان  اجرای خود شهرزادو میخواستند. تتق تتق  دنبکی را باش......... اون ویلون زن عینکی را باش............. برو تو کار این تارزن لوطی ... این هم پیشکش تو اون یکی را باش.... با فیلم قیصر هم خوب آشنا بودند................ سرانجام شب  آخر از شانسشون کافه ائی پیدا کردند که خود شهر زاد  برنامه داشت. خلاصه اون سه روز عین برق و باد گذشت. ترتیبی  داده بود که شهرزاد بیاد سر میزشون. از اینکه  شهرزاد علاوه بر رقص در سرودن شعر و کارگردانی فیلم های سینمائی هم دستی دارد ؛ یکه خوردند. شب بی نظیری بود. از ایرج مهدیان و اون آهنگ : ای گل من ای گل نیلوفرم ....ناز تو را به جان و دل میخرم....غیر تو ای هستی من هر نفس نام چه کس را به زبان میبرم..... خوششون اومد.

 بهرامی هرگاه میدید جو شادی گروهشون اندکی افتاده جوک هائی در باره مردان  انگلیسی و اسکاتلندی برای مهمانانش تعریف میکرد: مرد اسکاتلندی  به زنش گفت :  ماریا زود باش لخت شو ! ماریا ذوق زده پرسید : چکارم داری ؟  خبریه ؟   مک تاویش گفت : دارم از خونه میرم بیرون. مجبورم کولرو خاموش کنم تا برق کم مصرف بشه. گرم ات نشه !!!  خیلی طول کشید تا مهمانان متوجه نکته جوک بشوند اما به هر حال خندیدند. بهرامی خوشحال شد. چند تا هم جوک لهستانی و یا به قول خودشون پولیش خرجشون کرد که  اونا هم بد نبودند. جو را همچنان شاد نگاه میداشتند.

 روز  بدرقه مهمانان در فرودگاه مهر آباد ؛ بهرامی دست آنتوانت را بوسید و  او در پاسخ گونه بهرامی را بوسه کوتاهی زد  و زمزمه کرد :

Vous êtes  tres  méchant خیلی بدجنسی. بهرامی دیگه مثل دفعات قبل غافلگیر نشد خودشو جمع و جور کرد و گفت : vous aussi یعنی  تو هم بدجنسی. هر سه خندیدند. هواپیما که پرواز کرد و رفت رخوت خوش آیندی بر تن بهرامی نشست. احساسی که  هیچگاه در طول خدمتش تکرار نشد.

 حوادث سالهای بعد به انقلاب منجر شد. بهرامی و تعداد زیادی ازهمکارانش تسویه  و خانه نشین شدند.

 در سالهای اخیر بهرامی تعداد زیادی از همکارانشو درداخل و خارج کشور از دست داد.چند سال پیش هم همسرش فوت کرد. فرزندانش زن و شوهری را به پرستاری گرفتند. وزن بهرامی با وجود کهولت زیاد بود و حمام کردنش حداقل دو نفر لازم داشت.

تازگی ها بهرامی دچار فراموشی های مقطعی میشود. چند روز فقط نگاه میکند بعد یک دفعه انگار فایل صوتی MP3 در مغزش ران بشود شروع میکند به صحبت. بدون وقفه چند ساعت حرف میزند.  گاهی متن کامل قراردادها را ازبر میخواند. حالا چند ماهه که هر روز صبح برنامه اقامت سه روزه وزیر فرانسوی و همسرشو از حفظ میخواند. ساعت به ساعتو دقیقه به دقیقه. هنوز از پا نیفتاده و با کمک عصا راه میرود.

آن روز دوشنبه پرستار بهرامی صبح ساعت 8 از خواب پرید. کت و شلوارمرتبی پوشیده و کراوات آبی محبوبشو زده  و با چشمان عصبانی  میخواست یک ماشین به قصد وزارت خارجه براش خبر کنند. مش قدیر پرستارش  رفت اطاق دیگر تا ضمن اطلاع به فرزندان بهرامی براش  اسنپ بگیرد.خیلی آرام به پسر بزرگش اطلاع داد که بهرامی امروز ایزی لایف استفاده نکرده. ممکنه اتفاق بدی بیفته.

 آن روز بهرامی بال در آورده بود. سبک حرکت میکرد. پر انرژی و جدی بود. خیلی عصبانی به نظر میرسید.وقتی تو ماشین جا به جا شد فقط گفت : باغ ملی ؛ وزارت امور خارجه. ماشین راه افتاد و ساعتی بعد در بخش روابط بین الملل  مقابل رئیس بود. باچشمان سراسر خشم دقایقی زل زد تو چشماش و سرانجام منفجر شد و گفت : 45 دقیقه از برنامه عقب هستیم. مهمانان الان در فرودگاه منتظر ما هستند. پس کو ماشینی که قرار بود بیاد دنبالم. رئیس بخش سعی در آرام کردنش داشت. صدای بهرامی هر لحظه بلند تر میشد. برخی از کارمندان قدیمی وی را شناختند. دو نفر به طرفش آمدند تا روی مبل  بنشیند. بهرامی داد میزد و  میلرزید  سرانجام انرژیش تموم شد و نشست. سکوتی برقرار  و بهرامی ساکت شد. ناگهان بوی تند ادارار همه جا را پر کرد. بهرامی شاشیده بود به وزارت امورخارجه.

 رئیس بخش همه را از اطاق بیرون کرد. چند نفر از کارکنان خدمات را خواست تا بهرامی را بلند کرده رو دست تا ماشین تشریفات ببرند. مبلی که روش نشسته بود کاملا  بدبو و خیس بود. بخار تند آمونیاک همه جا را پر کرد. بهرامی بیحال برای آخرین بار صندلی عقب ماشین اداره جای گرفت. راننده آدرس خونه اشو میدونست. بهرامی زیر لب  حرف های ظاهرا بی ربطی را زمزمه میکرد : ... اداره ائی که کنداکتور را  اجرا نمیکند.... باید توش .....

داشت خوابش میومد.  خیلی خسته بود... زیر لب  فایل های صوتی مغزشو  رندوم ؛بازگوئی میکرد : Vous êtes  tres  méchant............. لبخند کمرنگی زد…………راننده سرشو برگردوند و پرسید : امری بود قربان ؟ مطلبی فرمودید ؟ بهرامی برای دقایقی ساکت شد. بعد زیر لب آهنگ مورد علاقشو زمزمه کرد :

تو بهار هستی و من خزان

قلب تو میگیرد و دل من میبخشد

مسیر ما از قبل ترسیم شده است

" از عشق میمیرم "

راننده فکر کرد مسافرش هذیون میگه. خواست سر صحبتو باز کنه. ازش پرسید : کراوات خوش رنگی بستی . رنگش عالیه. بهرامی هیچ نگفت. زل زد به خیابون . راننده چشماشو بالا دوخت زیر لب وردی خوند و آرام فوت کرد و گفت : خدایا راحتش کن.