داستانی از شمیران زاده
 
خانم باجی ـــ مادربزرگم در سالهای زندگی خود ـــ یک کابوس تکراری داشت، او برای من تعریف کرد که در این خواب ـــ وی در حال دویدن از یک راهروی تاریک و طولانی بوده که به سمت چپ چرخیده و دری را باز کرده که پشتِ آن ـــ چیزی وحشتناک پنهان شده بود، با این حال ـــ او هرگز نمی توانست چیزی را که در اتاق پنهان شده بود ـــ به خاطر سپرده و آن را بازگو کند، زیرا ناگهان از خواب ـــ به همراه نفس نفس زدن های غیرِ زمینی و وحشت زده ـــ برخواسته و انگاری مغزِ او آمادگی‌ این را نداشت که به مادربزرگم آنچه را که در خواب دیده بود ـــ دوباره یادآوری کند، دلیلی‌ هم نداشت، درِ شبِ دیگری ـــ او دوباره آن خواب را می‌‌دید.
 
در پاییزی که مادربزرگم ۶۵ ساله شد ـــ با پدربزرگم، پدر و عمه‌ بزرگ جانم ـــ به اصفهان سفر کردند، آنها در فاصله‌ی ۵۵ کیلومتری شمال غرب شهر اصفهان ـــ در روستای مورچه خورت توقف کرده و در کاروانسرای معروفِ آنجا ـــ اقامت کردند، در همان نزدیکی بود که نبردِ مورچه خورت روی داده و سپاهیان متحد نادر و شاه ‌طهماسب دوم ـــ شکستِ سنگینی به سپاه متحد اشرف افغان و دولت عثمانی در تاریخِ ۲۱ آبان ماه سال ۱۱۰۸ خورشیدی وارد ساختند، تلفاتِ افغان‌ها در آن جنگ آنقدر سنگین بود که پس از پیروزی ایرانیان ـــ سپاهِ نادر مجبور شد با شقه کردنِ لاشه های افغان‌ها ـــ راه را از میدانِ جنگ تا اصفهان ـــ برای اسب سواران باز کرده و اینها تا ساعتها از روی کالبدهای افغان‌ها رد می شدند، کاروانسرای مورچه‌خورت در دوره‌ی قاجار مرمت و بازسازی شده بود، در چهارگوشه این کاروانسرا ـــ چهار برج مدور قرار داشته و دو برج توپر بوده و دو برجی که در طرفین در ورودی قرار داشت ـــ توخالی بوده که از فضای داخلی آن ـ به ‌عنوان دست و رو شویی و حاجَتگاه ـ استفاده می‌کردند، درگاه ورودی از طریق راهرویی با سه دهانه شامل راهروی کوتاه، سرسرا و در انتها ایوان بزرگ شرقی به حیاط داخلی راه داشت، اتاقها بالا بوده و بدیهی است که عمه‌اَم نزد مادربزرگ و پدرم ـــ نزد پدربزرگم ماند.
 
برایم تعریف کردند که حوالی ساعت ۳ بامداد ـــ پدرم با احساس غم و اندوه عجیبی از خواب بیدار شده ـــ گویی که مشکلی پیش آمده است، در آن تاریکی پدرش را صدا کرد، هیچ جوابی دریافت نکرده و چراغی روشن کرده و دوباره پدربزرگم را صدا می زند، جوابی از وی نمی شنید، پدرم سخت دلواپَس شده و به سمتِ پدربزرگم رفت، او همچنان جوابی ‌‌نداده و پنداری در خواب بود، در این حال پدرم متوجه‌ی سر و صدای عجیبی‌ مثلِ ضرباتِ چند فلز به همدیگر و حتی شیهه‌ی چند اسب از بیرونِ کاروانسرا شده و او واهمه‌ی سنگینی‌ به روی خود حِس می‌‌کرد.
 
پدر به اتاقِ مادر بزرگ دویده و شروع به در زدن کرد، مادرَش بلافاصله از خواب بیدار شده  و با ترس در را باز کرد، پسرش گفت: مشکلی برای پدر پیش آمده است، آقا جان از خواب بلند نمی‌شود، هر چه او را صدا می‌‌زنم ـــ جوابَم را نمی‌‌دهد.
 
مادربزرگم  شروع به دویدن از یک راهروی تاریک و طولانی کرده ـــ به سمتِ چپ چرخیده ـــ دری را باز می کند، به کنارِ تختِ پدربزرگم رسیده و  همسرَش را در آنجا مرده یافت، متأسفانه این بار او مادربزرگم نتوانست از خواب ـــ بیدار شود، این پایانِ آن کابوسِ تکراری بود، مادر بزرگم چند لحظه به دیوار تکیه داده و آرام آرام به سمتِ کفِ اتاق اُفتاده و او نیز در همانجا جان می‌‌دهد.
 
 پاریس، ۲۰۱۹ بهار میلادی.