همه چیز از باسن  بزرگ من شروع شد

شیدا محمدی

 

برای من به عنوان شاعر و نویسنده، نوشتن خود شیوه ای از اعتراض است. اعتراض به «نیندیشیدن»، «ننوشتن» و «نخواندن». ادبیات به معنای عام کلمه، بیان ذهینات و تخیلات آدمی در زبان است. بیان رویاها و اندیشه هایی که از جهان «ممکن» سخن می گویند. جهان آزادی که «باید» باشد و یا «می توانست» باشد. و زبان، روایتگر داستان عاشقی، جدایی، نفرت، جنگ، تبعید، شکنجه، و کشتار ... است به گونه ای که من در داستان و یا شعر، خود را در نقش دیگری می آفرینم و به جای دیگری می اندیشم و همین هم ذات پنداری مایه «همدردی مشترک و یا حس مشترک» است که پیوند دهنده جهان انسانی است و گسترش دهنده خلاقیت و ذهن های گشوده.

اوکتاویو پاز می گوید «شعر الگوی آن نظمی است که جهان می‌تواند داشته باشد».

هر شهروندی در قلمرو عمومی موظف به عمل است، هر عملی در برخورد با سانسور. سانسور زبان، تن، فرهنگ، و همه جوانبی که به عنوان شهروند از آن بازدارنده می شویم. تنها در این عملکرد است که پدیدار می شویم.

در این قلمرو عمومی و در این چند صدایی، بر علیه تک صدایی حکومتی و تک مذهبی است که ما به قلمرو عمومی و واکنشی سیاسی کشانده می شویم. به گفته هانا آرنت در تاریکی و عصر ظلمت امکان سیاست ورزی شهروندی وجود ندارد و فضای گفتار و کردار نیست.

غیاب ما از این قلمرو در حقیقت همدستی و همداستانی با این ظلمت است. پس به باور من، هر شهروند و هر هنرمندی که در برابر این ظلمت و تاریکی سکوت می کند و به بهانه این که من «سیاسی نیستم» دیگران را به تاریکی ظالمانه ای سوق می دهد که خود بانی محروم شدن دیگران از یک فضای باز و «نمود انسانی/شهروندی» است.

به گفته کانت بین بود و نمود تفاوت است. «بود» یعنی هستی و ما به قلمرو هستی دیگری راهی نداریم تنها از طریق «نمود» است که ما برای دیگران و دیگران بر ما پدیدار می شوند. نمود یا پدیدار شدن از نظر سیاسی تنها از راه مشارکت در امر سیاست است. ما در ارتباط با دیگران است که واقعیت جهان را می شناسیم و درک می کنیم و دنیای مشترک خویش را با حس مشترک می سازیم.

پس سیاست یعنی سخن گفتن. کلام یعنی قدرت. قدرت سخن ورزی و ایجاد ارتباط با دیگری و خلق واقعیت های تازه.

حکومت های توتالیتری چون حکومت اسلامی «کلمه و کلام» را فاقد  معنای حقیقی اش کرده اند. فاقد زیبایی و عاری از حقیقت. کلمه ها خود ابزاری برای پوشاندن حقیقت اند در دستگاه عریض و طویل رسانه های حکومت اسلامی و سخنرانانش و هنر-بندانش. بنابراین «کلمه» و «سخن ورزی» خود یک عمل سیاسی است. 

از این روست که دستگاه عریض و طویل وزارت سانسور تا ناشران همدست سانسور تا روزنامه چی ها و روزنامه های حکومتی، همه در خدمت «پوشاندن حقیقت اند». همه همدست سانسور و سانسورچیانند. از این روست که زبان فارسی در این چهار دهه به مرور به ملغمه بی معنایی تبدیل شده که آفتش به ادبیات هم رسیده. به ترانه های توخالی و هجو، به موسیقی ای که ریتم نوحه خوانی دارد و ترانه هایش چیزی میان ناسزا و بیان عشقی سوزناک و بیمارگونه در نوسان است.

از وقتی واژه هایی چون «پستان» حذف شد و به جایش «سینه» آمد و سینه هم حذف شد و به جایش سه نقطه آمد، این آفت زبان پریشی و روان پریشی ادبی هویدا شد. همین نمونه اندک که بر سر شعر و داستان من آمده و مسلما بر سر بسیاری دیگر، نمونه مشتی از خروار است. این بی ارتباطی لازمه حکومت های خودکامه است. هر چقدر ارتباط ما با یکدیگر و با زبان و فرهنگ غنی فارسی از بین برود و همزیستی ما با یکدیگر، دیکتاتور اسلامی پایه های استبداش را محکم تر می سازد.

منتسکیو می گوید« آنچه خودکامگی را برقرار نگاه می دارد، انزوا است. هر چه بیشتر آدمها از یکدیگر جدا شوند و نسبت به یکدیگر بدگمان و بد دل و پر ظن شوند، پایه های استبداد را محکم تر می کنند.»

ما در ارتباط با یکدیگر است که دمکراسی را تمرین می کنیم و آداب با هم سخن گفتن و با هم عمل کردن را بدست می آوریم. در این انزوا، زندان، تبعید و قتل دگر اندیشان و نویسندگان و شاعران و بلاگ نویسان و محیط بانان و کارگران و معلمان و معترضین خیابانی و دانشجویی است که حکومت اسلامی دوام آورده.

از این روست که در بلندگوهای تبلیغاتی شان هم به صراحت می گویند هر کس موافق اسلام و حجاب اجباری و زبان حکومتی و مذهب حکومتی (و هر آنچه استبداد حکومتی است) نیست از ایران برود در حالیکه نه تنها زیستن در سرزمین مادریمان حق هر شهروند ایرانی است بلکه بازگشت آزادانه و بی خطر نیز حق هر مهاجر ایرانی است که بیش از چهل سال است از آن محروم است. 

از این روست که حکومت دیکتاتوری اسلامی هر چه توانسته از ابتدای بر سر کار آمدنش زبان فارسی را محدود و مغشوش کرده و صاحبان این کلام را یا کشته، یا به طرز فجیعی شکنجه کرده است و یا به قتل رسانده و یا در زندان به جرم واهی محبوس کرده است. نمونه اش دوست شاعر و فیلمسازم بکتاش آبتین. یا دیگرانی چون رضا مهابادی، آرش گنجی، کیوان باژن...و هر روز بر این تعداد افزوده می شود اگر ما هنوز در بند مجوز وزارت سانسور و یا رسانه های سانسورچی باشیم. قصه من و تو، قصه ما، صدایی است در برابر سکوت و انزوا و تک صدایی حکومتی. منتشر شدنمان، منتشر کردن آزادی است و نمودی علیه سانسور و سکوت و سرکوب است.

در اینجا باید اذعان کنم که من از کتاب «افسانه بابا لیلا» که سالها در ارشاد ماند و پس از خروج من از ایران با حذف و تعدیل منتشر شد و سپس از تمامی کتاب فروشی ها برچیده شد، دیگر هیچ اثری در ایران منتشر نکرده ام و هماره این سوی سرکوب و سانسور ایستاده ام و صدایم هر چند رسا و یا نارسا، «انتخاب اندیشناکی» بر ضد این تاریکی بوده است.

کتاب «عکس فوری عشقبازی» که اولین بار به صورت افست و زیر زمینی در ایران در اوایل سال ۲۰۰۷ منتشر شد، خود پاسخی بود به این انتخاب. صدای بی صدایان بود. و شادمانم که رفته رفته دیگر شاعران و نویسندگان هم عصر من نیز دست به انتشار آثارشان بدون سانسور زدند.

کتاب های شعر دیگرم همچون «یواش های قرمز»، و «تا پلکم مژه می زند طاووس می شوی» نیز سخن گفتن از همه آن چیزی است که در گرو آزادی ماست. سخن از عشق، تن و تنانگی، زن و زنانگی، زندان و زندانبان است، سنگ و سنگسار است و صدایی است بر ضد خرافات و جهل حاکمه که هر روز بیشتر در بلندگوهای تبلیغاتی بر کوس آن می دمند و رواجش می دهند.

کوتاه سخن این که من شعرهایم را در این دو دهه همواره بی سانسور منتشر کرده ام و در معرض عموم گذاشته ام برای همان نمود. با وجود همه نگاه ها و قضاوت های ستمگر و سرکوب گر که همسو بوده اند با دست های اختاپوسی حکومتی.

در اینجا از دوستانی که هنوز به فراخوان #نوشتار_بی_سانسور و #شعر_سانسور_نشده نپیوسته اند می خواهم که آنها نیز «صدایی» باشند در برابر این تک صدایی و سکوت و سرکوب.

بند آغازین شعر بلند «عکس فوری عشقبازی» از کتابی با همین عنوان:

همه چیز از باسن  بزرگ من شروع شد
و طعنه ی باد به در
و عکس سینه بند صورتی
که افتاده بود در آبگون نگاه تو.
تختِ آشفته
ملافه ی واژگون
و عشقبازی نا تمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعه ی مغشوش است.