بیا باهم به عدن برگردیم
ایلکای
مدتی است بیحوصله شدهام. حوصلهی انجام اکثر کارها را ندارم. اکثر آدمها رانمیبینم. تقریبا دوری میکنم از آدمها. اوایل فکر میکردم معناها از من زدوده شدهاند ودوباره به سیاهی افسردگی بازگشتهام؛ اما کمی جلوتر که آمدم، دیدم نه. اقتضای شرایط است.
مدتی است که وارد سال دوم کرونا شدهایم. چه خوشمان بیاید چه بدمانبیاید، کرونا سبک زندگی جدیدی به ما تزریق کرده؛ سبک زندگیای که به نوعی تغلیظ شدهی سبک زندگی قبلی است.
در این یک سال و اندی که گذشت؛ بسیاری از تعریفها فروریخت. حداقل برای من که اینطور بود. قبلتر، همان اوایل کرونا، با خود گفته بودم «بحران به مثابهی جام حقیقتنما». دقیقا کرونا همین کار را کرد. بحران کرونا حقیقتهایی را عیان کرد که اگرکرونا نمیآمد سالها مدفون میماندند. عیانشدن این واقعیتها دردناک بود.
راستش رابخواهید، من که واقعیت شیرینی نمیشناسم. حقیقت میتواند شیرین باشد؛ اماواقعیت نه! انگار اساس این جهان بر همین اصل استوار شده است. واقعیتها عموما تلخند.
اما در عیان شدن واقعیتها یک شیرینی تازهای نهفته است! آن هم اینکه انگار زمان را ذخیره کردهایم. کرونا با این عیانسازی واقعیتها، توانست زمان چیزها را تندترکند، و واقعیتهای بعضا زشت، زودتر خودشان را نشان دهند و به قول معروف «وقت مارا بیش از این نگیرند.»
نمیدانم تا کی همهی اینها ادامه دارد. الان فکر میکنم دیگر آمادهام به زندگی عادی برگردم. اگر باوری به چیزی داشتم حتما از او میخواستم که شرایط را به حالت عادی برگرداند. اما ندارم! فقط فکر میکنم که خودم آمادهی برگشتنم. این حقیقت من است.
اماواقعیت این نیست. واقعیت این است که شاید تا چندسال دیگر هم زندگی عادی نشود. واقعیت همیشه تلختر است. اما واقعی است. همین کافیست.
قبلترها زمان برایم کشدارتر بود. نمیفهمیدم چرا ساعت نمیگذرد. تمام زندگیام مثل پنج دقیقهی آخر کلاس دینی بود.
بعدتر، زمان از آنطرف بوم افتاد. سرعت سرسامآوری گرفت. به قدری که مدام مضطربم میکرد. مدام میترسیدم از اینکه یک چیزی را یک جایی فراموش کنم. از اینکه نکندنفهمم بعضی چیزها را. چطور با این سرعت تند همهچیز را درک کنم؟ با سرعت۱۲۰کیلومتر بر ساعت که نمیشود شهر را تماشا کرد.
حالا، چند زمانی است که نه اینم نه آن. نه برایم کشدار است و نه برایم سرعتی سرسامآور دارد. اصلا دیگر هیچ درکی از آن ندارم. انگار به درون یک محفظهی خلأ پرتاب شدهام. هیچ چیز نیست. هیچ چیز در این داخل نیست. همزمان همهچیز همین داخل است.
حالا خیلی از پدیدهها را بهتر میشناسم. قطعا که هنوز خیلی راه درازی برای شناختن دارم. اما میتوانم پیشرفتم از چندسال پیش را ببینم. ببینم که بعضی پدیدهها نیازمند زمانند. اما دلم نمیخواهد این زمان را به آنها بدهم. این پدیدهها زمان رامیبلعند.
نگرانم از اینکه خوراک زمانیام را به آنها بدم. نگران از اینکه وقتی به آن زمان لازم را دادم، دیگر هیچ زمانی باقی نماند. دیگر وقتی برای بهرهوری نماند. اما از طرفدیگر، اگر عجله کنم، اگر به اندازهی کافی به آنها زمان ندهم، خرابشان میکنم. از دستم در میروند و دیگر خدا هم نمیتواند کاری بکند.
وجودم سرشار از تناقض است. وجود من نه، تمام وجودها، تمام ممکنالوجودها سرشاراز تناقضاند. با همین تناقضها انگار معنا پیدا میکنیم. همهچیز همزمان هست و نیست. همهچیز همزمان هم خوب است و هم بد.
از زندگیام همزمان راضیام و ناراضیم. از دل همین تناقضها جان میگیرم. از دل همین تناقضها جان میگیریم. کاش میشد دستی به سمتت دراز کنم و بگویم زمان را به دور بریز. زمان دروغ است. راستترین دروغزمان است.
اگر زمان دادیم و آن ته زمان نماند چطور؟ دست از این تناقضها بردار و به عدن برگرد. به آن باغ آفرینش. به آن باغی که سیب را در برابرت میگذارند و میگویند نخور. به آن جایی که همهچیز زیباست و زشتیها مجبورند خودشان را به طاووس بچسبانند تا وارد شوند.
زمان توهم ماست. شاید هنوز آن سیب را نخوردهای. شاید هنوز داری در قطرههای شبنم روی آن درخت سیب، به آیندهی احتمالی میاندیشی. شاید تمام اینها فقط پیشبینی تو از وقایع محتمل باشند. کمی بزرگ نمایی تصویرمان را کمتر کن.
دستت را به من بده و به عدن برگرد. به جایی که هنوز آن سیب را نخوردهای. اصلا تو آن سیب را خوردی یا من؟ آن سیب درون من است یا تو؟ آن سیب اصلا وجود دارد؟ او هم ممکن الوجود است؟
دستت را به من بده. بیا باهم به عدن برگردیم. به جایی در میانهی خلأئی از جنس زمان. خلائی بین زمان کشدار و زمان سرسامآور. جایی که رها از تمام متعلقات، شب و روزمیکنیم و زندهایم.
کاش میتوانستی دستم را بگیری. کاش میتوانستم دستت را بگیرم. کاش میتوانستیم به عدن برگردیم. به نقطهی صفر. به سفیدترین تابلو.
بسیار عالی.
مسالهای جالب را مطرح کردید، سفر ـــ بازگشت به عدن،... با ماشینِ زمان امکانَش است، اما مطمئن هستید که دوباره خواهانِ دیدنِ نقطهی صفر و تجربه کردنِ آن باشید؟
در آنجا (عدن) شاهدِ ناسازگاریهای فراوانی خواهید بود، حتی انگاری از عشق خبری نبوده و این چنین حسی در میانِ آدم و حوا دیده نشده است، شاید آنجا لابراتوار علمی بوده که موجوداتِ ماورای فضا ـــ آن را برپا کرده بودند، لاقل الان مشخص است که موجودیتِ آدم و حوا در تضاد با اجماع علمی بوده و اینها از گونههای دیگر انسانیان ـــ تکامل یافتهاند، یعنی هومینید (حدسِ شما درست است، اینها انسانِ واقعی نبوده و بلکه شبیهِ انسانِ امروزی بودند) بودند.
داستانِ آن میوهی ممنوعه برای رد گم کردن است، دیدی که آخر زن ـــ به عنوانِ عنصرِ گناه تَلقی شده و مَرد در ذاتِ خود ـــ از گناه مبرا شد؟ چه خوش میگذشته در این قرونِ وسطی، مرگ و عصیان ـــ که نیمی از دانستههای ما زاییدهی همین است.
چه خوب مینویسید.
والا جٔد بزرگوارم رو که از عدن بیرون کردند، فکر میکنم که منهم هنوز "ممنوع الورود" باشم!
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود ... آدم آورد به این دیر خراب آبادم