صدای دوست خوبم "پاتریک" پای تلفن میلرزید. روز قبل, ساعت ۹ صبح پلیس به آپارتمان پسرش "دیلون" رفته بود و بعد از اینکه ازش اسمش را پرسیدن, محکم به دیوار کوبیدنش و دست بند به دستش زدن و به جرم تجاوز به زندان بردنش. ساعتی بعد "پاتریک" و همسرش به زندان رفتن و با گذاشتن وثیقه آزاد کردنش و آوردنش خونه.
"دیلون" ۲-۳ هفته ای بود که از عراق برگشته بود و ۳ سال خدمتش در ارتش ذخیره به پایان رسیده بود. "دیلون" تعلیم بهیاری Medic دیده بود و کارش جمع و جور کردن کسانی که در خط اول جبهه تیر میخورن و خونریزی میکردن بود. باید اونها را زنده نگه میداشت تا به بیمارستان صحرایی برسوننشون. توی پایگاه یک دختر هم سن و سال "دیلون" بود که از یک شهر کوچکی در ۱۰۰ مایلی ما اومده بود و کارش تعمیر جیپ های Humvee بود. "ملیندا" از همون اول از "دیلون" خوشش اومده بود و اینور و اونور بهش سرنخ میداد. "دیلون" ولی دم به تله نمیداد و باهاش موش و گربه بازی میکرد. وقتی "ملیندا" برای چند ماه برگشت یک آپارتمان نزدیک آپارتمان "دیلون" گرفت و یک شب بهش زنگ زد که من اینجا اومدم و بیا بریم فلان بار و پارتی کنیم.
بعد از چند تا آبجو و Shot تکیلا و بگو و بخند در باره خاطرات مشترک در عراق, "ملیندا" از "دیلون" دعوت کرد که به آپارتمانش برن. نزدیکی صبح "دیلون" لباسهاشو پوشید و خدا حافظی کرد و رفت. مدتی بعد "ملیندا" به اورژانس بیمارستان رفت و گفت که بهش تجاوز شده و فوری به پلیس گزارش شد.
- وقتی "دیلون" رو آوردی خونه چی گفت؟
- بردمش تو حیاط کنار دیوار و تو چشماش نگاه کردم و گفتم باید بمن راستشو بگی. قبول کرد که زیادی مشروب خورده بودن و نباید دعوتش را قبول میکرد چون میدونست که "ملیندا" ازش خوشش میاد ولی اون دنبال چیز دیگریه. بعد هم گفت که تا اونجایی که یادش میاد هیچ کار بد و یا خشونت باری انجام نداده. حالا داریم یک وکیل میگیریم که ببینیم چکار کنیم.
من اولین باری که "دیلون" را دیدم ۱۰ سالش بود. باباش آورده بودش کنار زمین و پشت گل نشوندش که توپ جمع کن ما بشه. یک کمی بزرگتر که شد تو گل وامیستاد. از حدود ۱۵ سالگی تو زمین اومد و پا به پای ما میدوید. همه به چشم یک برادر کوچیک بهش نگاه میکردیم. دم گل پاس بهش میدادیم که اون گل بزنه و خوشحال بشه.
"دیلون" تنها فرزند یک خانواده خوب و معتبر بود. از بچگی کلاس فرانسه میرفت و سالی دو بار با پدر و مادرش به خارج سفر میکرد. وقتی که سنش اجازه داد با پدرش به غواصی میرفت. تقریبا به خیلی از جزایر کارائیب و اقیانوس آرام سفر کرده بود و همیشه با هیجان از اینکه زیر آب کوسه دیده و یا اینکه کشتی های غرق شده ژاپن در جنگ دوم جهانی را از نزدیک دیده صحبت میکرد. بزرگتر که شد از شیرجه آزاد Free Dive خوشش اومد و هر چند وقت یک بار به سواحل شمال مثل Bolinas و یا Bodega Bay میرفت و چند تا وزنه به کمرش می بست و تا عمق ۲۰-۲۵ متری پایین میرفت و دنبال صدف Abalone میگشت. وقتی با دست پر بر میگشت پدرش گاهی آخر هفته منو دعوت میکرد که دل سیری از Abalone درآریم. منهم با یک بطری Rose و دسر میرفتم سراغشون!
سال اول دانشگاه را که تموم کرد و مدتی بعد از ۱۱ سپتامبر, به پدر و مادرش گفت که میخواد به ارتش بپیونده و به جبهه بره. مادرش کاملا مخالف بود ولی چاره ای نداشت. پدرش معتقد بود که تصمیم با "دیلون" است و اگر میخواد بره نمیشه جلوش رو گرفت. وقتی به دفتر ثبت نام ارتش رفت و فرم رو پر کرد, منشی فرم را برد و به سر گروهبان در یک اتاق دیگر داد. لحضاتی بعد سر گروهبان سراسیمه از دفتر بیرون اومد و نگاهی به کسانی که اونجا منتظر مصاحبه بودند کرد و سعی کرد که حدس بزنه کدوم از اینها زبان فرانسه صحبت میکنه و به بیشتر از ۳۰ کشور سفر کرده! تقریبا تمام کسانی که به ارتش میپیوندن جوانان دیپلمه از شهر های کوچک و خانواده های نسبتا فقیر هستند. "دیلون" کاملا متفاوت بود.
حدود ۶ ماه مشغول تعلیم دیدن در پادگانهای مختلف بود, از پزشکی و بهیاری تا تیر اندازی و جنگ. چند روز قبل از اینکه به عراق فرستاده بشه پدرش آوردش سر زمین. "دیلون" خیلی هیجان زده بود و با خوشحالی کوله پشتیش رو که پر از ابزار و اسباب بود به ما نشون میداد. درست مثل یک پسر بچه ای بود که برای اولین بار به کمپ تابستانی پیشاهنگی میره. یکی از بچه ها صاف ایستاد و سلام نظامی داد و داد زد, There is an officer on deck و همه وایسادیم و بهش سلام نظامی دادیم!
ته دل همه نگرانش بودیم و دعا میکردیم که ۳ سال خدمت زود تموم بشه و جان سالم بدر ببره. چند ماهی که گذشت از "پاتریک" آدرس جایی که میشد براش چیزی فرستاد رو گرفتم. گفت چیزهایی بفرست که خراب نشن و مهمترین چیزی که احتیاج داره دستمال های کوچک بهداشتی Wipe است چون روزی فقط ۲ برگه کاغذ توالت سهمیه دارن و باید با اون ۲ برگ توی بیابون کارشون رو انجام بدن. وقتی که جعبه پر از Beef Jerkey و Bread Sticks و چند تا قوطی Wipe و بقیه چیزها را تحویل کارمند پست دادم, یک نگاه به آدرس کرد و یک نگاه به من, دوباره یک نگاه به آدرس و یک نگاه به من. مونده بود که رابطه من با سرباز آمریکایی تو عراق چیه! چیزی نپرسید و منهم چیزی نگفتم.
بعد از حدود یک سال, "دیلون" مرخصی چند هفته ای داشت و برگشت. براش یک پارتی بزرگ گرفتن و همه دوست و آشنا ها رو دعوت کردن. "دیلون" از تجربیات بدش چیزی نمی گفت. چند تا خاطره جالب داشت از جمله زمانی که نزدیک مرز ایران مستقر بودن, یکبار Humvee شون تو طوفان شن گم میشه و GPS هم کار نمیکنه. وامیستن و سعی میکنن که با پایگاه تماس بگیرن. یک دفعه یک مرزبان ایرانی با پیژامه و دمپایی پیداش میشه و بهشون میگه که داخل خاک ایرانند و تا پاسدار ها پیداشون نشده بهتره برن و با دست مسیر رو نشون میده. خندیدم و بهش گفتم, "ایرونی هارو مسخره نکن. اون مرزبان با پیژامه و دمپایی کماندو نیروی ویژه در Camouflage است و جون سالم بدر بردین!"
خیلی حواس شون به جهادی هایی که از کشور های عربی میومدن بود و بهشون "حاجی" میگفتن. یکبار که مشغول گشت در یک بازار در جنوب بغداد بود صدای زبون فرانسوی را شنید. فوری به فرمانده گفت که این دو تا "حاجی" هستن. وقتی رفتن سراغشون, "دیلون" به زبون فرانسه سوال پیچشون کرد و فهمید که تونسی هستن. با لبخند بهشون گفت که چند سال پیش چند هفته در تونس و مراکش بوده. دو تا "حاجی" از تعجب چشمانشون گرد شد!
وکیل "دیلون" به خانواده گفت که ۲ گزینه در مقابلشونه, یا محاکمه و یا قبول جرم و کنار اومدن با دادستان. اگر کار به محاکمه بکشه, خرجش حدود ۱۰۰,۰۰۰ دلاره و نمیشه که پیش بینی کرد که هیئت ژوری چگونه مسائل را ببینه و ممکنه دلشون به حال "ملیندا" بسوزه و ۱۰ سال براش زندون تعیین کنن, بهمین آسونی. ولی اگه با دادستان کنار بیان, ۲ سال Probation به اضافه صد ها ساعت خدمات اجتماعی و بعد از ۲ سال پرونده اش پاک میشه و میتونه زندگی نرمال رو از سر بگیره. "دیلون" قبول کرد که جرم را قبول کنه و امیدوار باشه که قاضی با توافق وکیل مدافع و دادستان موافقت کنه. وکیل مدافع به "دیلون" گفت که به فرمانده اش در عراق و اطرافیان بگه که هرکدوم یک نامه ۲ صفحه ای در باره کاراکتر خوب "دیلون" بنویسن که ضمیمه پرونده شه. منهم اینکار رو کردم و از آشناییم با "دیلون" از ۱۰ سالگی و اینکه چه جوان مودب, خوب و مهربانی است نوشتم.
وقتی بیرون اتاق دادگاه منتظر بودیم من کمی با "دیلون" شوخی و خنده کردم که فشار روش کم بشه. از گوشه چشم دیدم که ۴-۵ نفر, حدود ۱۰-۱۵ متر اونور تر دارن با عصبانیت بما نگاه میکنن. از "دیلون" پرسیدم که اونها کی هستن. گفت که پدر و خواهر "ملیندا", ولی بقیه رو نمیشناخت. تو دادگاه قاضی با وکیل مدافع و دادستان صحبت کرد و بعد از "دیلون" پرسید که جرم را قبول میکنه, "دیلون" گفت بله. پس از اون گفت که قبل از تعیین مجازات اگر "ملیندا" حرفی داره, بلند شه و بزنه. دادستان گفت که "ملیندا" در دادگاه نیست ولی پدرش میخواد صحبت کنه.
پدر "ملیندا" بلند شد و گفت, "الان که ما در دادگاه هستیم, دخترم با یک هواپیمای نظامی داره به بوسنی میره تا آنجا به سربازان ناظر به صلح بالکان بپیونده و به وطنش خدمت کنه." بعد از قاضی خواست که اشد مجازات را برای "دیلون" تعیین کنه و اضافه کرد که در بیرون دادگاه "دیلون" به او پوزخند میزده و میخندیده. من ناگهان عرق سردی بتنم نشست. یک لحظه فکر کردم که ممکنه مشکل بزرگی برای "دیلون" درست کردم.
بعد نوبت "دیلون" شد. او مستقیم به پدر "ملیندا" نگاه کرد و از صمیم قلب از او عذر خواهی کرد و ابراز شرم و ندامت کاری و تقاضای بخشش. قاضی مدتی به کاغذ هایش نگاه کرد و دقیقا حکم به آنچه که دادستان و وکیل مدافع توافق کرده بودن داد. بعد هم اضافه کرد که هر دو جوان هستن و آینده ای طولانی رو به رویشون هست و میتونن زندگی خوبی برای خودشون بسازن. و با زدن چکش روی میز دادگاه را به پایان رسوند.
"دیلون" و "ملیندا" از دو دنیای متفاوت میومدن و در شرایط عادی هیچوقت در مسیر هم دیگه قرار نمیگرفتن. ولی "دیلون" به جایی رفت که جای او نبود و "ملیندا" هم خواست میان بر بزنه به دنیایی که در شرایط عادی دسترسی به اون براش غیر ممکن بود. من نمیدونم که بعد از مصرف زیاد الکل پشت در های بسته چه گذشت.
این روزها "دیلون" زندگی ساده و آرامی رو داره و اواخر پاییز وقتی که نهنگ ها مهاجرتشون را از آبهای سرد شمال به سوی آبهای گرم مکزیک انجام میدن و فصل ماهیگیری Salmon و خرچنگ Dungeness در سواحل کالیفرنیا شروع میشه, "پاتریک" بمن زنگ میزنه و میگه, ""دیلون" باز با دستهای پر اومده و پاشو بیا که منتظرتیم. شراب Rose و باقلوا برای دسر هم یادت نره!"
فرامرز عزیز، با تصور به اینکه این داستان شما تخیلی است، منهم به صورت تخیلی خدمت شما عرض میکنم که، هیچ دختری بیدلیل این کار رو نمیکنه که تو این داستان عنوان شده: "... به اورژانس بیمارستان رفت و گفت که بهش تجاوز شده و فوری به پلیس گزارش شد. "!
اینجا که ایران نیست که دختره بگه پسره به من تجاوز کرده، تا به این صورت به عقد و ازدواجش در بیاد و وارد " یک خانواده خوب و معتبر" بشه.
"... ملیندا هم خواست میان بر بزنه به دنیایی که در شرایط عادی دسترسی به اون براش غیر ممکن بود."
نه شازده عزیز این داستان کاملا واقعیه. ولی ممکنه که تجزیه و تحلیل من کاملا درست نباشه.
ملیندا پذیرفته نشد و طرد شد بخاطر مقام اجتماعیش و اونهم انتقام گرفت. ربطی به عقد و ازدواج نداشت. مرسی از نظرت.
یه سانفرانسیسکوی کوچولو و....
این همه دردسر
خانم آهنگ خوب شد که شما را اینجا دیدم. من رفتم اون مدرسه سابق پدرتون یعنی مدرسه فردوسی. بعد از انقلاب تبدیل شده به امور تربیتی. احتمالا میدونی که وظیفه اشون رسیدگی به حجاب و مو و نماز و روزه و ......... ایدئولوژی است.
ممنون فرامرز
سالها قبل ارتشبد کریم وراهرام استاندار و فرمانده لشگر آذربایجان بوده........ خلاصه یکی از سربازان لشگر به یک دختر روستائی تجاوز میکند و پدر و روستائیان برای دادخواهی پیش این ارتشبد رفته ازش میخواهند سرباز خاطی با دختره ازدواج و یا شدیدا تنبیه شود. ارتشبد که مرد با تجربه ائی بود میگه به یک شرط. روستائیان میگویند هر شرطی را می پذیریم. دختره و سرباز را با هم میخواهد. یک سیب میده دست دختره بعد به سرباز میگه اگه تونستی اون سیبو از دست دختره در بیاری همین الان کارت پایان خدمتتو به ات میدهم............... سرباز بیچاره خیلی تلاش میکنه اما نمیتونه سیبو از دختر بگیره
.......... خلاصه عین انشا های قدیمی ارتشبد وراهرام نتیجه میگیره که بدون همکاری و رضایت دختر این داستان اتفاق نمی افتد. البته اون دو با هم ازدواج میکنند و سرباز پر رو تا پایان خدمتش در خانه پدر زنش میمونه.
خدا میداند چقدر از این وقایع ـــ دنیای ما را تحتِ شعاعِ خود دارد.
سپاس از این نوشته.
خیلی خیلی ممنون آقای مرادی
عکس رو به پدرم نشان دادم...میگوید همین است
دبستان فردوسی سمت راست دخترانه و سمت چپ پسرانه بوده
تعجب اینجاست که از این ساختمان زیبا حتی یک عکس هم در اینترنت نیافتم
باز هم ممنون
همین که دادستان رضایت داده متهم زندان نرود و با " Probation" و خدمات اجتماعی قضیه فیصله پیدا کند، حاکی از ضعف و کمبود مدارک و شواهد علیه متهم است وگرنه به این اسانی ها دادستان رضایت نمیداد.
با عرض تشکر از دوستان عزیز بابت مطالبی که نوشتید و عنوان کردید.
علی خان, موضو ع دادستان موضو ع جالبی بود که من وارد جزئیاتش نشدم.
همون اوایل وکیل مدافع به خانواده گفت که این پرونده دست دادستان جوان و بلند پروازی هست که نمیخواد موضو ع را بخاطر شواهد ناکافی دنبال نکند. چون به "رزومه" اش لطمه میزنه. از طرف دیگه اگر کار به محاکمه و تبرئه بکشه اونهم برای دادستان خوب نیست. پس بهترین کار قبول جرم از طرف "دیلون" و بعد Settle کردن است.
این وسط ۲ سال زندگی "دیلون" به هدر رفت.
فرامرز خان:
بله، خوب وظیفه دادستان محاکمه و تقاضای مجازات برای گناهکاران است.
هر چه مدارک و شواهد بیشتر و قوی تر، محاکمه متهم برای دادستان آسان تر است.
مهم تر از همه ضرورت حضور و شهادت قربانی در دادگاه است.
برخی قربانیان ترجیح میدهند آن را تجربه نکنند.
بعید میدانم آثار خشونتی در این پرونده وجود داشته ( که البته ضروری نیست) وگرنه ول نمیکردند.
در برخی موارد یکی از طرفین - یا هر دو - مشروبات الکلی مصرف کرده اند و در مستی درگیر رابطه جنسی شده اند.
فردایش یکی از این اتفاق ناراحت و پشیمان شده و شکایت میکند.
اگر مرد چنین کند این شکایت به جایی نمیرسد، اما اگر زن این ادعا را کند،
معمولاً رسیدگی میشود.
این ها که گفتم البته مطالب کلی است.
در مورد این مورد خاص شما طبیعتاً نمیتوانم نظر خاصی داشته باشم.
درود.
داستان بسیار جالبی بود و البته آگاه کننده.
مرسی فرامرز جان.
فرامرز جان، اينهم ٢ سنتِ من:
عرضم به حضورت آزار جنسي و همه مشتقاتش مسئله بسيار بسيار پيچيده و بغرنجيه كه حتي پيشرفته ترين جوامع اين كره خاكي فقط قدمهاي نخستين رو براي درك اين مسئله برداشته اند پس تا وقتي كه به اونجا برسيم فكر ميكنم بهتره در اينجور داستانها نگاهي يكسان به ديلون و مليندا داشته باشيم چون هيچكس نميدونه اونشب بين اين دو نفر چه گذشته.
مطمئنم كه ديلون حتي از ايني كه تو تعريف ميكني بهتره ولي نه فرانسه حرف زدنش نه سفر خارج رفتنش نه مرفه بودنش و نه هيچ چيز ديگه دليل نميشه كه عمل خلافي از او سر نزده باشه همانطور كه فقير بودن مليندا دليلي براي دروغگو يا راستگو بودن او نيست. پاينده باشي.