امتحاناتِ ثلثِ سوم آغاز شده و برای بچه تنبلی مثلِ ـــ به معنای یک دنیا اِضطراب و دلشوره بود، مجبور بودم شبهای امتحانات تا دیر وقت علومِ مسخره و ریاضی بدردنَخور بخوانم، آنچه را که در طولِ سال بدان اهمیت نداده بودم ـــ حال مبدل به یک کوه دردسرِ حسابی شده و خوب از پسِ درسها بر میآمدم، باهوش نبودم، یک راست مطالب را حفظ کرده و طوطیوار آن را در آزمون پاسخ داده و روز از نو، روزی از نو، شرَّ بوده و همیشه به دنبالِ راهِ حل ساده برای حل مشکلات و گرفتاریها میگشتم!
آن شبِ اواسطِ خرداد ماه ـــ در اتاقِ خود با پنجرهی باز سرَم به درس خواندن گرم بود که سوزِ عجیبی از بیرون به سمتِ اتاق خَزیده و رفتم که پنجره هفت رنگِ شاهی را ببندم ـــ دیدم که مهِ عجیبی سر تا سرِ باغ را در بر گرفته و انگاری رَقصان رقصان ـــ آنچنان تاریک و مقداری ترسناک به سمتِ پنجرههای منزلِ باغ میآمد، توجهی نکردم، پنجره را بسته و چند لحظه بعد بی خیال حفظ کردنِ درس شده و به سمتِ تخت رفته و خوابیدم.
نمی دانم چقدر طول کشید تا خوابم بُرد اما به یاد دارم که زود احساسِ گرما کرده و شَمَد یزدی را تا به زانو پایین کشیده بلکه گرمَم نشود، پلکهایَم سنگین شده و آرام آرام بسته می شد، لحظهای کوتاه پیش آمد که نیم نگاهی به پنجره کردم، عجیب بود، پردهها کِشیده و بیرون پنجره از مِه غلیظ شده و اندک اندک از مجرای میانی پنجره ـــ بخاری خاکستری رنگ به درونِ اتاق میآمد، با تعجب سعی کردم چشمانَم را کامل باز کرده و از جا برخاسته و بروم پنجره را وارسی کرده و آن را دوباره ببندم اما از جایم تکان نمی توانستم بخورم، انگاری اعصابِ بدنم به طورِ کامل مختل شده و فلج شده بودم، فقط قادر بودم چشمانم را باز نگه داشته و این طرف و آن طرف را با وحشت بنِگرم، حتی نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم، در این موقعیت سایههایی به تخت نزدیک شده و احساس کردم که سایهها کم کم گوشت و خون گرفته و کالبد شده و مبدَل به آدمِ دیوسار می شدند.
لحظاتِ وحشتناکی را داشتم تجربه میکردم، تمامِ بدنم آرام آرام کِرخت و به سمتِ پایین تخت فشار داده می شد، احساس میکردم چشمانم به نحوِ عجیبی حاضر نیست بسته شده و مرا به حالِ خود رها کنند، یکی از سایهها مثلِ نورِ فَرّاری به جهتهای مختلفِ اتاق سر کشیده و به این حال بودم که این وضعیت تا کی ادامه خواهد داشت، این ثانیههای هراسناک تمام می شوند؟ خیلی طول نکشید که در این افکار باقی بمانم، وقتی که در یک لحظه سعی کردم نفسِ عمیقی کشیده تا فریادِ کمک بزنم، آن سایهی عجیب را نشسته به روی سینهی خود دیدم.
صورتَکِ آن موجود عجیب اصلا با جسمَش همخوانی نداشت، هیکلِ بسیار لاغر و پاها و حتی دستهایَش ـــ مثلِ یک پرنده لاشخور ـــ کم بنیه و اما کِشیده و ناخنهای بلند داشت، آن موجود به روی من خیمه زده و تنها نفس کشیدنهایَش ـــ تمامِ موهای بدنم را سیخ می کرد، صورتَکش تکان نمی خورد اما چند لحظه احساس کردم به جورِ دیگری با من دارد صحبت میکند، در ذهنم سخت برین باور بودم که این کابوسی بیش نیست، الان بلند شده و از دستِ این موجود بد ترکیب راحت می شوم، اما قضیه اینجور نبوده و نمیدانم ـــ شاید اصلا یک رویا نبود، هر چقدر سنگینی آن موجود را به روی خودم حس میکردم ـــ احساسِ بی حالی و سستی بر من چیره شده و انگاری با آن چنگالهای بد قوارهاَش میخواست جسمَم را از روی تخت بلند کرده و با خود ببرد، چشمانم دیگر نای تماشای این صحنههای دلخراش را نداشتند، آن موجود مرا تکان داده و حال می توانستم به وضوح نیّتِ او را بفهمم، آن موجود مرا میخواست با خود برده و به یکی از سایههای همراهش تبدیل کند، در همین کِش و واکِش بودیم که که سر و صدای دیگری به گوشهایم خورده و همهمهای در میانِ سایههای همراهِ آن موجود به پا شد، از بیرون اتاق بود، انگاری کسی نزدیک می شد، وقتی که برای آخرین بار سعی کردم فریادِ کمک بزنم ـــ آن موجود جیغِ خفیف اما ترسناکی کشیده و به همراهِ آن سایهها ـــ مثلِ مه از پنجرهی اتاق به بیرون رفته و انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز مثلِ اول ـــ آرام و خواب آلود شده بود.
دایه جانَم که در اتاقِ دیگری میخوابید ـــ انگاری سر و صداهای عجیب شنیده به سمتِ من آمده تا بفهمد جریان چیست، در را باز کرده و به سمتِ من آمده و در آغوشم کشید، هنوز لَخت و بدنَم بی حس بود، قسمتی از بالای دستهایَم و زیرِ زانوها پنداری میسوخت، جای ناخنهای آن موجود هنوز به روی بدنم بود، خانم جان ـــ مادر بزرگم و فاطمه خانم آشپزِ منزل نیز به اتاقم آمدند، همه آنها بلند بلند حرف زده و صادقانه بگویم ـــ در آن لحظه یک کلمه از صحبت هایِشان را نمیفهمیدم، شاید همچنان در یک شوک به سر برده و سنگینی آن ماجرا حتی یک لحظه مرا در آرامش باقی نمی گذاشت، آن شب را دایه جانم با من گذرانده و تا صبح به خواب رفته و به زندگی عادی خود بازگشتم.
تا چند روز صحبتی از آن شب به میانِ من و دیگر اعضای باغ منزل به میان نیامد، نگاههای دایه جان و فاطمه خانم آزارم می داد، با یک نگرانی و دلشوره خاصی مراقبم بودند، چند بار در طولِ شب به من سر زده و مطمئن میشدند که در خواب هستم، فهمیدم که این به دستورِ خانم جان بود، چرا که پدر و مادرم در ماموریت ـــ در اروپا به سر برده و مسئولیت به عهده مادر بزرگم بود، یک بار دیگر حوصلهام سر رفت از این همه سختگیریها و سر زدنهای شبانه آنها به اتاقِ من، خانم جان جریان چیست، این کارها چه علتی دارد، برایم لطفا توضیح دهید، با این پرسشِ من فاطمه خانم و دایه جانم به خانم جان خیره شده و بعد از چند لحظه از مادر بزرگم از آنها خواست که اتاق خارج شوند، تو دیگر بزرگ شدی، یک چیزهایی است که باید بدانی، اینطور بهتر است، با قسمتِ خود باید کنار بیایی، با شنیدنِ این حرفِ خانم جان ـــ هم کنجکاوی و هم دلهره عجیبی تمامِ وجودم را در خودش هضم کرد، جریان چیست؟!
خوب تو میدانی که جدِ جدِ تو مردِ سلحشور و دلاوری بوده که مقامِ دولتمردی شمیران از پدرش به او رسیده بود، وقتی که روسها جنگ را آغاز کرده و به سرزمینِ ما یورش بردند ـــ ایشان نیز به همراهِ بسیاری از مردانِ غیورِ ایرانی به جنگ رفته و از سرزمینَش دفاع کرد، در یکی از نبردها ـــ وقتی که عصر بوده و لشگرِ روس عقب نشسته بود ـــ خانِ اعظم میبیند که اسبش لَنگ لنگ زنان ـــ قادر نیست بیش از این یورتمه زده و به اردوگاهِ لشکر ایران باز گردد، به سربازانش دستور می دهد که آنها بروند و او دیرتر به آنها خواهد پیوست.
ایراد از نعلِ اسب بوده و خان اعظم آنرا تا آنجا که توانسته تعمیر کرده و هنگامی که آماده می شود به سمتِ اردوگاه برود ـــ میبیند که هوا رو به تاریکی گذاشته و بهتر است شکاری کرده و آن شب را در محلی گذرانده و فردا صبح به سمتِ اردوگاه تاخت زند، پرندهای شکار کرده ـــ آن را تناول کرده و غاری پیدا میکند، در آنجا پناه میگیرد، صبح که میشود به محلِ اردوگاه رفته و با کمالِ تعجب میبیند که خبری از اردوی لشکر ایران نیست، در بینِ راه ساکنینِ محلی را دیده که با تعجب به او نگاه کرده و نمی فهمیدند که این مردِ تنومندِ زره پوشِ لشکر شکن ـــ سپهبدِ ایرانی در آنجا چه میکند، این قضیه ادامه داشته تا به سرحداتِ آغاستفا رسیده و در آنجا فارسی زبانی پیدا میکند و قضیه را از او جویا می شود، آن مرد وقتی حکایتِ خان اعظم را می شنود ـــ وحشت کرده و فریاد زنان گفته که این مرد از میانِ جِّنهای آق کوینک میآید، مراقب باشید، به خانههایتان پناه گیرید و،..
خانِ اعظم بیش از این به خود دردسر نداده و تسلیمِ مقامهای شهرستان آغاستفا می شود تا آنها تصمیم گیرند چه باید بکنند، بعد از چند روز ـــ وقتی که می فهمند او کیست، ایشان را تا مرزِ ایران همراهی کرده و خانِ اعظم اول به تبریز ـــ به دیدار عبّاس میرزا ـــ نایِبُالسَّلطَنه رفته و تازه متوجه می شود که از عصرِ نبرد تا زمانی که به ایران بازگشته ـــ ۱۵ ماه گذشته و اما برای وی فقط یک شب انگاری این غیبت طول کشیده است، خان اعظم تا چند روز بیمار شده و مهمانِ شاهزاده و ولیعهد دلاورِ قاجار در تبریز بوده و ایشان تصمیم میگیرد به ایشان لقبی داده و سپس یکی از خواهرانَش را به پاس قهرمانیهای خانِ اعظم ـــ به عقدِ ایشان درآورد.
سالِ بعد ایشان با همسرش به شمیران بازگشته و زندگی جدیدی را آغاز میکند، افرادی که برای ایشان کار میکردند ـــ می گفتند که وی سالی یکبار در همین فصلِ بهار مشکلِ خواب داشته و شبی یک بار تا صبح نَعره و شیون زده و وحشتِ عجیبی را به باغ منزل تحمیل میکرد، هیچ کس نتوانست بفهمد در تمامِ آن دورانِ ۱۵ ماهی که ایشان مفقود بوده ـــ چه اتفاقی افتاده است، خانِ اعظم هیچ وقت توضیحی در این زمینه نداده و وقتی که ایشان از دنیا میرود ـــ انگاری این کابوسِ یک شبهی بهاری ـ به فرزند اول پسرِ ایشان و سپس نوادگان انتقال یافته و تو نیز یکی از آنها هستی و می بایست با این قسمت کنار بیایی.
نمی دانم آن شب بختک بود که به دیدارم آمده و یا چیزِ دیگری، اما میدانم که یک اتفاقِ ساده نبوده و جَد جَدِ من آن را با خود از آن غار به شمیران آورده بود، سالها بعد به هنگامی که از منطقه قفقاز دیدار میکردم ـــ این جریان را جویا شدم، متوجه شدم آن غاری که خان اعظم در آنجا بوده به خاطرِ یک زلزله از میان رفته و مردمِ دیگر در اطراف میادینِ کشاورزی به راه انداخته اما در آنجا که خودِ غار بوده ـــ هیچ چیز رویَش رشد و نمو نکرده و به همین خاطر آنجا را قبرستان کردند که هنوز داستانهایی از جِنهای آق کوینک به گوش میرسد.
من؟ سالی یکبار، آن شبِ بهاری، جای سوزشِ ناخن های آن موجود را احساس میکنم، چه می دانم، شاید باز هم آن موجود ـــ بختک به دیدارم میآید.
بهار ۲۰۱۷ میلادی، پاریس.
خیلی جالب!!
نگارمنِ عزیز، ببین؟ بختک اینجا نیز من را ول نمیکند، نَسناس حتی به شما هم منفی داده است. :)
شراب قرمز عزیز من سالها پیش کتف چپم اسیب دیده بود و درد میکرد و نمیتونستم با دست چپ درست کنم یک روز که با برادرم رفته بودیم فیروزکوه ،شب صاحبخانه جای ما را در یکی از اتاقها انداخت و خوابیدیم ، نیمه های شب دیدم از زیر درب اتاق چیزی مثل ابر سیاه اومد تو و بختک افتاده بود رو من و نمیتونستم هیچ کاری کنم زبانم بند اومده بود داشتم خفه میشدم که برادرم لحاف را کنار زد و من بیدار کرد گفت چته صداهای ناجور درمیاوردی و عرقریزان گفتم بختک بود ، و اینبار بدون لحاف خوابیدم صبح که بیدار شدم دستم خوب شده بود و دیگه درد نمیکرد ، منم تجربه کردم سپاس از شما
اختلالاتِ خواب به حدی بحث مفصل دارد که حد و حساب نداشته و هنوز دانشمندان در رابطه با آن تحقیق میکنند.
معمولاً این اتفاقات فقط یکبار روی نمیدهد، اگر کسی این چنین تجربهای داشته ـــ باز هم آن را در زندگی خود تجربه خواهد کرد، به خصوص افرادی که برنامه خواب نامنظم و محرومیت از خواب دارند، افزایش استرس و اضطراب یعنی مواجهه شدن با فلج خواب، تغییرات ناگهانی در سبک یا محیط زندگی و مصرف قرصهای بنزودیازپین دار ـــ تریاک.
در مطلبِ دیگری به این جریان خواهم پرداخت چرا که من به خاطرِ زخمهای جنگی مجبور به استفاده از مسکنها بوده و این جریان به روی زندگیام تاثیرِ زیادی گذاشت.